یکی از راهنماهای غار كه ته چهرهاش شبیه لئوناردو دیکاپریو است توضیح میدهد که این کار برای حفاظت از سرمایههای ملی است و از این حرفها.
میرویم داخل غار. هوای سرد و مرطوب میخورد به صورتمان. انگار تا به حال نفس هیچ آدمی به آن نرسیده. اولش همه جا تاریک است. کمی جلوتر سیمکشی کردهاند و لامپ گذاشتهاند.
راهنما، همان كه شبيه لئوناردوست، ميگويد كه از مسیر اصلی خارج نشویم. داریم میرویم به اعماق زمین. همه با دهان باز به دیواره و سقف غار نگاه میکنند. به سنگهای رنگی. لئو توضیح میدهد که این سنگهای درخشان و خیرهکننده از سرمایههای ملیاند و نباید به آنها دست زد. میگوید این غار زنده است و رشد میکند. میگوید کندن سنگها زحمت چندمیلیون سالهی غار را هدر میدهد.
جلوتر سنگها شکل گلکلم شدهاند و از سقف آویزاناند. لئو جلو میرود و دربارهی طول و عرض و عمق غار حرف میزند. پسری از بین بازدیدکنندهها دور از چشم لئو میخواهد یکی ازگلکلمها را بکند. با تمام توانم چپ چپ نگاهش میکنم، اما اصلاً حواسش به من نیست.
جلوتر لئو با چند نفر که بلند میخندند حرفش شده و میگوید حتی نفسهای ما هم به غار آسیب میرساند، چه برسد به خندیدنهای اینطوری. آن پسر هنوز نتوانسته سنگها را بکند.
بعضی جاها سنگها به شکلهای جالبی درآمدهاند؛ تمساح، گراز، کبوتر. زن و مرد جوانی روی سقف شکل عروس و داماد پیدا کردهاند و دارند با آن یواشکی سلفی میگیرند. ناگهان چیزی میخورد توی سرم. برمیگردم. پسر موفق شده چند تا سنگ بکند و دنبالش کلی سنگ دیگر از روی سقف افتادهاند پایین.
لئو حالا دارد با آنهایی که سلفی میگرفتند حرف میزند. پسر سریع سنگها را جمع میکند و میچپاند توی جیبش. متوجه نگاه من میشود و میگوید: «آخه من سنگ جمع میکنم... این یه ذره هم که چیزی نیست... اینجا پر از سنگه...»
بیرون غار لئو هنوز درگیر بحث با سلفیگیرهاست. پسر دور از چشم بقیه سرمایههای ملی را از جیبهایش خالی میکند توی کولهاش. بعد هم سریع میرود. پشت سرش چیزی میافتد روی زمین. برمیدارمش. یک تکهی سفید از چال نخجیر. رو به دهانهي غار می گویم: «ببخشید چال نخجیرجان....»
عكس و متن: نیکو کریمی
خبرنگار جوان از دماوند