نفیسه مجیدی‌زاده: به آینه نگاه می‌کنم؛ رنگ‌ها به هم می‌آیند، شالم هم مرتب است. من با دوستانم نمایش‌نامه‌هایی نوشتیم که بتوانیم آن‌ها را در دهه‌ی فجر اجرا کنیم.

مدیر مدرسه، طرح ما را پسندید و از ما حمایت کرد. نمایش‌های ما روزشمار انقلاب است و امروز 21 بهمن سال95، قسمت نهم آن را اجرا می‌کنیم.

اين نمايش‌نامه به وقایع این روز در 38 سال قبل می‌پردازد؛ من در این نمایش نقش یک دختر نوجوان انقلابی را بازي می‌کنم که داستان انقلاب را از رفت و آمدهای برادر و پدرش دنبال می‌کند؛ من نقشم را دوست دارم. کیفم را روی شانه جابه‌جا می‌کنم و به مادر می‌گویم: «منتظرتون هستما.»

 

  • پرده‌ی اول

امروز 21 بهمن ماه سال 57 است. شب گذشته درگیری‌های سختی بین همافران نیروی هوایی و نيروهاي گارد صورت گرفته که تا امروز ادامه دارد. برادرم به خانه می‌دود و ما را صدا می‌زند. من دختر ماجراجوی این قصه‌ام.

برادرم با صدای بلند فریاد می‌زند: فریده، مامان، زود بیاین هرچی ملافه‌ی تمیز توی خونه داریم بدین ببرم. من به سمت رختخواب‌ها می‌دوم اما مادرم با آرامش می‌گوید: «صبر کن، این‌جا نیست خودم الآن مي‌آرم.» و با همان آرامش به داخل اتاق می‌رود.

من و برادرم با تعجب به هم نگاه می‌کنیم. من می‌گویم: «احمد، می‌شه منم باهات بیام؟ قول می‌دم هرچی بگی گوش کنم.» احمد معتقد است که بهتر است من در خانه بمانم، چون فضای بیرون ناامن است.

مادر ملافه به‌دست می‌آید. من کتابم را روی میز ناهارخوری کوچک توی هال می‌گذارم و به حالت قهر سرم را برمی‌گردانم. مادر درباره‌ی اوضاع می‌پرسد و احمد جواب می‌دهد: «درگیری نیروی هوایی شدید شده. همه داریم با ماشین شخصی ملافه و دارو می‌بریم به...»

مادر می‌پرسد: «مگه حکومت نظامی نیست؟» احمد می‌خندد و می‌رود. من در حالت قهر ثابت مانده‌ام. مادر به من زیرچشمی نگاه می‌کند.

* * *

 من زیر چشمی به جمعیت نگاه می‌کنم. مادرم آمده یا نه، نمی‌دانم؟! پرده‌های سرخ مخملی کشیده می‌شوند و بالأخره من از حالت قهر درمی‌آیم و به سمت اتاق تعویض لباس می‌روم. دوستانم تند و تند میزها را عوض می‌کنند.

 

  • پرده‌ی دوم

پیدا کردن پوشش مناسب ابتدای انقلاب برای بازیگر نقش برادر ساده بود، اما برای من نه! لباس‌های بافتنی می‌پوشم، روسری پشمی و یک چادر روی سرم می‌اندازم، مادر در آشپزخانه زير لب شعري می‌خواند و من از در بیرون می‌زنم.

کوچه‌ی ما زیاد شلوغ نیست. یک فرعی دور در اطراف میدان ژاله. دوستانم و مادرهایشان همه‌ي این روزها در کنار مردها فعالند، اما من... مردی با اسلحه داخل کوچه می‌شود. من ایستاده‌ام. او لباس نظامی نپوشیده. حتماً ساواکی است.

از دور نمی‌توانم چهره‌اش را تشخیص بدهم. قصد بازگشت هم ندارم. برای همین راهم را به سوی یک خروجی میان کوچه‎‌ای کج می‌کنم و صدای قدم‌های مرد پشت سرم می‌آید. کمی می‌ترسم.

مرد می‌گوید: «بایست، مگه حکومت نظامی نیست. برگرد خونه دخترم.» نفس راحتی می‌کشم. او پدرم است، به سمت او می‌دوم و خودم را در آغوشش می‌اندازم: «بابا خیلی ترسیدم!»

با هم به‌خانه می‌رویم. او عجله دارد و تند و تند می‌گوید که اول صبح بعد از خروج آمبولانس‌های مرکز آموزش دوشان تپه، یکی از سربازهایی که موفق به فرار شده، توانسته تعدادی اسلحه را با خود به بیرون بیاورد. او اسلحه‌ها را در اختیار مردم قرار داده و بالأخره اولین سلاح‌ها به دست مردم افتاده...از حرف‌های او فقط می‌توانم بفهمم اوضاع به سرعت در حال تغییر است.

 

  • پرده‌ی سوم

از لای در وارد می‌شوم. پدرم پشت سرم ایستاده و مادر ملاقه به دست وسط هال! تا به سوی من هجوم می‌آورد كه حسابم را برسد، پدر وارد می‌شود  و ...

مادرم نمی‌گذارد پدر از خانه بیرون برود. دلش شور می‌زند. من هی وسط حرف‌ها می‌پرم و دیالوگ می‌گویم: «مامان اگه همه‌ي مردم مثل شما می‌ترسیدند که دیگه انقلابی نمی‌شد.» مادر صدایم را نمی‌شنود. اسلحه را دستم می‌گیرم. سنگین است. پدر هی توضیح می‌دهد که امام خمینی حکومت نظامی اعلام شده از طرف فرماندار نظامی تهران را ملغی اعلام کرده‌اند.

من اسلحه را دست پدر می‌دهم. بالأخره مادر مرا می‌بیند و دعوا می‌کند، اما پدر قسم می‌خورد که درگیری‌های خیابانی دیگر یک طرفه نیست. مردم مسلح شده‌اند و  به یاری همافران نیروی هوایی رفته‌اند و جنگ خیابانی در تهران اوج گرفته است.

نگاهم روی صندلی‌ها ثابت می‌ماند. مادرم آن‌جا نشسته. او این‌بار خیلی با من همراهی کرد. پدرم اعتراض داشت که با این نمایش‌های دنباله‌دار و متنوع از درس می‌افتم. اما مادر که علاقه‌ام را دید، در همه‌ی بعدازظهرهای سرد مرا تا محل تمرین همراهی کرد و حالا دوست دارم تمام این نمایش را ببیند.

 

عكس‌ها: مركز اسناد انقلاب اسلامي

 

  • پرده‌ی چهارم

این بار با فاصله‌ی بیش‌تری وارد صحنه می‌شویم. فرصتی داریم كه كمي استراحت کنيم. با ویانا که نقش مادرم را دارد و هستی که با سبیل مصنوعی خیلی بامزه شده کلی می‌خندیم و ادابازی درمی‌آوریم. دارند فاطمه را گریم می‌کنند؛ او نقش برادرم را دارد.

در این قسمت برادرم زخمی به خانه می‌آید. از او می‌شنویم که كلانتری‌ها یكی پس از دیگری به دست مردم افتاده‌اند. مادر زار می‌زند و در حال تماس با خاله است که بیاید و کاری برای احمد بكند. خاله، آمپول‌زنی بلد است و کمی پرستاری!

 

  • پرده‌ی آخر

ما در آخرین پرده هستیم. فردا دیگر نمایش نداریم. من دلم تنگ می‌شود برای دختری که اصلاً مثل من نیست. او شجاع است، اما مثل من که همه‌ي دانسته‌هایم از انقلاب، از فیلم‌ها و تصویرهای سیاه و سفید است؛ او هم اجازه پیدا نمی‌کند که از خانه بیرون برود و پدر و برادرش برای او خبر می‌آورند.

 حالا فرماندار نظامی تهران ساعت منع عبور و مرور را تا ساعت دوازده ظهر روز 22 بهمن افزایش داده و ستادهاي مردمي، فرمان امام را مبني بر لغو حكومت نظامي اعلام شده با بلندگو در سطح تهران پخش کرده‌اند. درگیری با تانک و اسلحه شدید شده است و من و مادرم از پشت پنجره به انتظار بازگشت پدر نشسته‌ایم... ما منتظر صبح انقلابیم.

 

اطلاعات مربوط به رويدادهاي روز 21بهمن 1357، انقلاب، از سايت مرکز اسناد انقلاب اسلامی گرفته شده است.