کلاهکگذاری در سن 14سالگی انجام میگرفت و نشانهی ورود انسان به دوران بلوغ بود. یک سهپایه، نوجوان را با خود میبرد و سهپایهی دیگر او را برمیگرداند. آنها که برمیگشتند، دیگر افکارشان تحت سلطهی سهپایهها بود و بردهي آنها میشدند.
من دنبال آزادی بودم. نمیخواستم کلاهک در گوشت سرم فرو برود و مغزم تحت کنترل قرار بگیرد. میخواستم خلاف جهت آب شنا کنم، اما نمیدانستم چهطور این کار را انجام بدهم. تا اینکه روزي با مردی به نام «اوزیماندیاس» آشنا شدم . اوزیماندیاس اطلاعاتی دربارهي سهپایهها به من داد و گفت كه اگر میخواهم همهچیز را تغییر دهم باید راه بیفتم.
من به همراه «هنری» عازم این سفر مبهم شدم و در راه نفر سوم را ديديم، كسي که اوزیماندیاس نشانههایش را بهمان داده بود. «بینپل» هم به ما پیوست و به سوی کوههای سفید راه افتادیم.
در آنجا باید در مسابقههاي ورود به شهر سهپایهها رقابت میکردیم. دست آخر از هر گروه سه نفر انتخاب میشدند، اما نه همان سه نفری که انتظارش را داشتیم. هنری کنار گذاشته شد و «فریتس» جای او را گرفت.
واکنش فوری من تنفر از فریتس بود که جای هنری را گرفته بود، اما یادم افتاد باید بر احساساتم غلبه کنم.
باز هم خوب بود كه بینپل همراهم بود. ولی فقط کمی قبل از ورود به شهر بینپل هم از گروه جدا شد.
بعد از ورود به شهر ما را به مکانی بردند که اربابها برای انتخاب بردههایشان به آنجا میآمدند. مراسم انتخاب برده تمام شد و من و فریتس از هم دور شدیم، اما قرار گذاشتیم همدیگر را از اطلاعاتی که به دست میآوریم باخبر کنیم. ارباب من برخلاف اربابهای دیگر روحیهای ملایمتر داشت و این باعث شد بتوانم به او نزدیک شوم و اطلاعات باارزشی به دست بیاورم.
تمام اطلاعاتی را که به دست میآوردم در دفترچهای یادداشت میکردم تا دست آخر با خودم به کوههای سفید ببرم. یک روز وقتی خارج از خانه بودم، اربابم تصمیم میگیرد به اتاقم برود و ببیند چه چیزی به عنوان یک دوست میتواند به من هدیه کند که دفترچهام را میبیند.
هنگامی که به خانه برگشتم، ارباب مرا میان چنگکهایش گرفت و پرسید چرا حرفهایی را که زده یادداشت کردهام و چه لزومی دارد بردهی کلاهکداري كه تا پایان عمر تحت فرمان اربابش است از او اطلاعات جمع کند؟
من وحشتزده از اینکه ارباب پی به قلابی بودن کلاهکم ببرد پیشدستی کردم و گفتم: ارباب من را نزدیکتر ببرید تا چیزی را در کلاهکم نشانتان بدهم. حتماً عیب از کلاهک من است.
یک روز وقتيکه داشتم در حمامکردن کمکش میکردم، فرچه از دستم لیز خورد و به نقطهای میان دهان و بینیاش برخوردكرد. فریادش بلند شد و گفت باید مواظب باشم، چون این نقطه در بدن اربابها حساس است و ضربههای محکم به آن میتواند باعث مرگ آنها شود.
سرم را به یک سو کج کردم. گویی میخواهم قسمتی از کلاهک را نشانش بدهم. این حرکت مانع شد تا او حرکت بعدی مرا ببیند. نیروی عضلاتم را متمرکز کردم. تمام قدرتم را در ضربهی راست گذاشتم و مشتم به همان جایی خورد که آن روز فرچه اصابت کرده بود.
ارباب فریاد کشید و من از چنگکش رها شدم و روی زمین افتادم. آنقدر ترسیده بودم که نزدیک بود در آب جوش استخر بیفتم. ارباب بیحرکت و ساکت روی زمین افتاده بود.
اصلاً متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده است. حالتی مابین ترس، شک و غرور سراغم آمده بود. نمیتوانستم بفهمم مرده یا بیهوش شده است. در نهایت سراغ فریتس رفتم و همهچیز را به او گفتم.
بعد از دیدار با فریتس طبق پیشنهاد او به خانه برگشتیم، وسایلم را جمع کردم، با کمک هم ارباب را داخل استخر انداختیم تا مرگش را طبیعی جلوه بدهیم و بعد به سمت رودخانه به راه افتادیم. ميبايست قبل از اینکه صبح شود و کسی پی به مرگ ارباب ببرد شهر را ترک میکردیم.
وقتی پای دیوار رودخانه رسیدیم، فریتس شگفتزدهام کرد و گفت همراهم نمیآید.
خیره به او نگاه کردم: دیوانه شدهای؟ باید بیایی.
- نه، آنها نباید به چیزی مشکوک شوند.
- ولی وقتی بفهمند من رفتهام مشکوک میشوند.
- فکر نمیکنم. ارباب تو در اثر حادثهای میمیرد. یک برده چه میتواند بکند؟
ظاهرًا تنها چارهی او رفتن به مکان رهایی شادمانه است. چون ادامهی زندگی برایش فایدهای ندارد.
من به یکی از بردههای خانهی ارباب تو میگویم خودت گفتهای میخواهی به آن مکان بروی.
فریتس تصمیمش را گرفته بود و بحثکردن فایدهای نداشت. از دیوارهی رودخانه بالا رفتم و خودم را پایین انداختم. جریان آب مرا به اعماقی تاریک برد.
دقیقهها و ساعتها با ترسی بزرگ درگیر بودم که حالا چه میشود. هیچجا را نمیدیدم و نمیدانستم آب مرا به چه سمتی میبرد. با خودم فکر کردم حتی ممکن است میان راه به موانعی برخورد کنم و دیگر نتوانم جلو بروم. آن وقت همانجا میمانم و میمیرم. داشتم در افکار ناامیدانهام دستوپا میزدم که صدایی را از فاصلهی دور شنیدم: ویل... حالت خوب است؟
صدای بینپل بود. حواسم را جمع کردم. یک صبح درخشان پاییزی بود. پرسیدم: تو چهطور توانستی به اینجا برسی؟...
- شهر طلا و سرب
نويسنده: جان كريستوفر
مترجم: ع. نوريان
ناشر: كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان (88962972)
قيمت: 6500تومان