با شروع جنگ تحميلي وقتي امام(ره) از جوانان خواست جبههها را خالي نگذارند و پاسخ قاطعي به تجاوزات دشمن بدهند، محمدجعفر انصاري با رهاكردن درس دانشسرا و سنگر معلمي، خود را به پشت خاكريزها رساند تا در مكتب جبهه و جنگ شاگردي كند. اين معلم عزيز كه رشادتهاي او زبانزد همه رزمندهها بود سرانجام سال 65 به آرزويش رسيد و شربت شهادت نوشيد. اما درباغ شهادت براي خانواده اين شهيد هيچگاه بسته نشد و بار ديگرحميدرضا، برادر كوچكتر پرچم را در دست گرفت و راهي جبههها شد. سردار حميدرضا انصاري بعد از پايان جنگ در سنگر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با دغدغه هميشگياش يعني مسائل فرهنگي و تربيت نسل جوان مشغول خدمت شد. با شروع جنگ تكفيريها در سوريه تاب ماندن پيدا نكرد و اين بار براي دفاع از حرم ائمهاطهار(ع) راهي سوريه شد و سرانجام در 28 بهمن 94 در حالي كه معاونت فرماندهي نبرد را برعهده داشت به شهادت رسيد و بعد از 29سال در كنار برادرش آرام گرفت.
- سيماي شهادت
هنوز هم به آخرين ديداري كه با همسرش داشته فكر ميكند؛ روزي كه دست در دست يكديگر، همراه با دخترانشان در راهپيمايي 22بهمن شركت كردند. بعد از پايان راهپيمايي نگاهها به هم گره خورد. جدايي پدر از دخترانش بسيار سخت بود اما اطمينان داشت كه آنها را به دست كسي ميسپارد كه برايشان هم پدر خواهد بود، هم مادر. معصومه ميرزاخاني، همسر سردار شهيد حميدرضا انصاري شهادت را آرزوي همسرش ميداند و از اينكه او به آرزويش رسيده، خوشحال است. تنها حسرت بزرگ اوT نبودن در كنار همسر در لحظه شهادت و جنگ برابر دشمن اسلام و قرآن است. او از آشنايياش با اين شهيد و سالها زندگي مشترك در كنارش ميگويد: آنها 10 خواهر و برادر بودند و حميدرضا فرزند آخر خانواده بود. زماني كه او در دبيرستان تحصيل ميكرد برادر بزرگترش محمدجعفر در سال 65 در منطقه مهران به شهادت رسيد.
شهادت اين برادر باعث شده بود تا حميدرضا عزمش را براي رفتن به جبهه جزم كند. تا قبل از آن چندبار براي رفتن به جبهه تلاش كرده بود اما بهدليل سن كمي كه داشت او را اعزام نكرده بودند تا اينكه موفق شد با وجود سن كم به جبهه برود. بيش از 3 سال و نيم در جبهه حضور داشت و هر بار وقتي به مرخصي ميآمد با شروع يك عمليات دوباره بلافاصله به جبهه بازميگشت. او تا آخرين روز نبرد در جبهه حضور داشت و بعد از پايان جنگ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. براي او جبهه تمام نشده بود و اين بار در جبهه فرهنگي حضور پيدا كرد و با راهاندازي كانون فرهنگي در مسجد محل سعي در تربيت نسلهاي آينده داشت. بيش از 20 سال بهصورت جهادي در كارها و برنامههاي فرهنگي مسجد حضور داشت و معتقد بود بايد با كارهاي فرهنگي به رشد اسلام و انقلاب كمك كنيم و هميشه ميگفت ما وظيفه داريم سربازان امام زمان(عج) را تربيت كنيم. بر تربيت نسلهاي آينده بسيار تأكيد داشت و ميگفت بايد از طريق مسجد، جوانها را جذب و آنها را در دامن اسلام تربيت كنيم. شهيد حميدرضا فوقليسانس مطالعات استراتژيك بود و در سخنراني مهارت زيادي داشت و در محافل مختلف سخنراني ميكرد و بر جذب نسل جوان هميشه تأكيد داشت.
- نخستين روز آشنايي
سال 76 يكي از همكاران حميدرضا كه از جانبازان مدافع حرم است و با برادرم دوست نزديك و صميمي بودند حميدرضا را براي ازدواج به خانواده ما معرفي كردند. وقتي به خواستگاريام آمدند همان روز اول از سيماي ايشان متوجه شدم كه به زمين تعلق ندارد و عاشق شهادت است. صداقت در حرفهاي او موج ميزد و از اينكه شهادت نصيب برادرش شده بود و او از اين قافله عقب مانده بود حسرت ميخورد. سال77 ازدواج كرديم و زندگي مشتركمان آغاز شد. به خانواده اهميت زيادي ميداد اما بيشتر وقت خود را بعد از اينكه از محل كار بازميگشت، در كارهاي فرهنگي مسجد ميگذراند. يك سال بعد از ازدواج، خدا فاطمه را به ما داد و همسرم از اينكه دختردار شده بوديم خيلي خوشحال بود. 6 سال بعد نيز ريحانه شيريني زندگيمان را كامل كرد. با وجود آنكه سرهنگ سپاه بود اما لباس نظامي به تن نميكرد و ميگفت دوست ندارم به خاطر درجههاي نظاميام مردم به من احترام بگذرانند و دوست دارم مثل يك فرد ساده باشم. هركسي بيرون از خانه يا محله او را ميديد هيچگاه تصور نميكرد او يك نظامي ارشد باشد. بسيار سادهزيست بود.
تفكرات انقلابي بسيار قوي داشت و اخبار منطقه و بهخصوص جهان اسلام را با دقت پيگيري ميكرد. هم بهواسطه شغلي كه داشت و هم به خاطر شخصيتش، نسبت به اتفاقاتي كه در اطراف ميافتاد و بهخصوص جهان اسلام و كشور حساس بود. با ديدن اتفاقات سوريه ميگفت بايد براي جنگ آماده باشيم. هميشه با خاطرات روزهاي جنگ زندگي ميكرد. جمعههايي كه همراه هم به بهشتزهرا ميرفتيم، در گلزار شهدا وقتي براي هر شهيدي فاتحه ميخوانديم، خاطرات مشتركش را با او نقل ميكرد. وقتي خاطره ميگفت، حسرت را ميشد از نگاهش ديد. هميشه عاشق شهادت بود و آن را بارها در چهرهاش ديده بودم. با تمام وجود دوست داشت شهيد بشود و ميگفت همه ما سرانجام يك روز خواهيم مرد و اينكه چگونه از اين دنيا برويم و با خالق ملاقات كنيم مهم است. ميدانستم كه او بالاخره يك روز به آرزويش خواهد رسيد و آنقدر اشتياق شهادت را در او ديده بودم كه از خدا خواستم شهادت را نصيب حميدرضا كند. دوست نداشتم با مرگ طبيعي از دنيا برود زيرا او لايق شهادت بود. البته براي يك زن بسيار سخت است كه تكيهگاه زندگياش را از دست بدهد اما حميدرضا آرزوي شهادت داشت و نميخواستم به آرزويش نرسد. قبل از رفتن به سوريه هميشه با اطمينان خاطر بچهها را به من ميسپرد و من سعي ميكردم تا خيال او از بابت زندگي خانوادگي راحت باشد. چندباري كه حين ماموريت از سوريه تماس ميگرفت به او ميگفتم كه هيچ مشكلي نيست و خيالت از بابت بچهها و زندگي راحت باشد.
- يك تصميم، يك همراه
سال 93 براي رفتن به سوريه و جنگ با داعش و جبهه النصره ثبتنام كرد. يكي از روزها به من گفت براي رفتن به سوريه و نبرد با دشمن ثبتنام كردهام و ميخواهم كه تو هم راضي باشي. اگر شما راضي نباشي، نميتوانم بروم. در اين مدت بچهها را به شما ميسپارم و اگر هم به شهادت رسيدم شما، براي آنها هم پدر و هم مادر هستي. از اينكه حميدرضا براي نبرد با دشمنان اهلبيت(ع) داوطلب شده بود خوشحال بودم و به او گفتم از صميم قلب راضي هستم. تنها حسرت من اين است كه چرا نتوانستم همرزم او در اين جنگ باشم. البته ميدانم كه وظيفه زن چيز ديگري است و خداوند ما را در جاي ديگري مورد آزمايش قرار ميدهد و بايد 2دستهگل زندگيمان را به خوبي تربيت كنم و تحويل اسلام بدهم.
همسرم از آزمايش الهي سربلند بيرون آمد و اميدوارم من روسياه نباشم. وقتي از نبرد سوريه به مرخصي ميآمد به او ميگفتم از بابت هيچچيزي در زندگي نگران نباشيد و تنها به فكر اين باشيد كه ناموس اسلام در خطر است، امامزمان(عج) سرباز ميخواهد و نبايد اجازه بدهيد دشمن به عمهسادات بياحترامي كند. اينكه ما در هيئتها و راهپيماييها شعار حسين حسين(ع) سر ميدهيم و فرياد ميزنيم كه «ما اهل كوفه نيستيم علي تنها بماند» چه زماني بايد اثبات شود؟ زماني كه از همهچيز بگذريم و براي نبرد با دشمن، هزاران كيلومتر دورتر از خاك وطن برويم نشان دادهايم كه به اين شعارها پايبند بودهايم. حميدرضا هربار كه به مرخصي ميآمد دلش در سوريه بود و ميگفت نيروها كم هستند و بايد زودتر بروم. حواس همه به حرم مطهر بود، درحالي كه اهلبيت(ع) و اسلام در خطر بود، وضعيت مسلمانهاي سوريه در خطر بود.
- آخرين ديدار
آخرين ديدار ما 22 بهمن سال 94 بود. آن روز همراه با دخترهايمان براي شركت در راهپيمايي رفته بوديم. حميدرضا ساعت 4 بعدازظهر از اراك به سمت تهران پرواز كرد و از آنجا به سوريه اعزام شد. آن روز مثل هميشه بچهها را به من سپرد و بعد از خداحافظي به تهران رفت. هربار وقتي از سوريه بازميگشت فيلمهاي صحنه نبرد را به من نشان ميداد، اطمينان داشتم از آنجا زنده بازنخواهد گشت. آنها در شرايطي كه مجبور بودند چند روز در كمين دشمن باشند تغذيه مناسبي نداشتند. عكسهايي كه از آنجا تهيه كرده بود واقعيت جنگ را نشان ميداد و نبردي كه تن به تن بود. فعاليت همسرم در آنجا محرمانه بود و او آنقدر به من اعتماد داشت كه همهچيز را به من ميگفت. هيچگاه من اسرار زندگيمان را بازگو نكردم اما امروز احساس وظيفه ميكنم تا براي دفاع از رزمندگان مظلوم و شجاعي كه با قدرت از ساحت مقدس ائمهاطهار(ع) دفاع كردهاند و به شهادت رسيدهاند سخن بگويم.
هربار كه به زيارت حرم حضرت زينب(س) ميرفت ميگفت به جاي تو و دخترها زيارت كردم و اي كاش شرايطي پيش ميآمد كه 4 نفري به اين زيارت ميرفتيم. به لقمه حلال اعتقاد زيادي داشت و آنطور كه همرزمان اين شهيد به من گفتهاند در سوريه نيز وقتي وارد باغ ميوهاي ميشدند حاضر نبود از ميوههاي باغ بخورد و ميگفت ممكن است صاحب باغ راضي نباشد. او روح بزرگي داشت كه در كالبدش نميگنجيد و سرانجام نيز به ديدار معبودش شتافت.
همسرم وابستگي زيادي به مادرش داشت و هميشه از او مراقبت ميكرد. شايد يكي از دلبستگيهايي كه باعث شده بود خداوند او را براي شهادت انتخاب نكند مادرش بود. عاشقانه به مادرش خدمت ميكرد و 9 روز بعد از فوت مادر به سوريه اعزام شد. تقدير خدا در اين بود كه لحظه شهادت حميدرضا، مادرش حضور نداشته باشد زيرا براي يك مادر غم ازدست دادن فرزند بسيار سخت است.
- خداحافظ شريك غم و شادي
خبر شهادت حميدرضا را اقوام از طريق سايتهاي خبري متوجه شده بودند. خبر شهادتش را كه آوردند نميدانستم به دخترانم چطور خبر بدهم. همه اقوام يكدفعه به منزلمان آمدند و قرار شد مراسم، منزل پدر و مادرشوهرم باشد. در مسير رفتن به منزل پدربزرگشان، داخل ماشين درباره حضرت رقيه(س) و حضرت زينب(س) و حادثه كربلا گفتم و اينكه بابايشان براي دفاع از حضرت رقيه(س) شهيد شد. وقتي اين جمله را گفتم هر دو گريه كردند. حميدرضا در منطقه تلقرين در استان درعا در جنوب سوريه به شهادت رسيد. از نحوه شهادت همسرم گفته اند كه اول تير به پايش خورده و بعد بر اثر انفجار خمپاره به شهادت رسيده است.
حميدرضا وقتي در سوريه حضور داشت جانشين فرمانده در 5 استان بود و زماني كه به شهادت رسيد، فرماندهاش گريه ميكرد و ميگفت با شهادتش كمرم شكست. حميدرضا تخصص بسيار زيادي داشت و در زمينه اطلاعات شناسايي بسيار موفق بود.
بعد از شهادت همسرم، با خاطرات زيبايي كه از او دارم و با يادگاريهايش زندگي ميكنم. چندبار همراه هم به مشهد رفتيم. بسيار اهل سفر بود و با توجه به اينكه ليسانس جغرافياي سياسي گرفته بود در طول مسير براي بچهها از كوه و بيابان و موقعيتهاي آنها صحبت ميكرد. روز تشييع پيكر او همه مردم اراك آمده بودند و آن روز ياد جمله مقام معظم رهبري در مراسم تشييع پيكر سردار همداني افتادم كه فرمودند: شهيد هرچه قدر با اخلاصتر بوده باشد در مراسم تشييع پيكر او مشخص ميشود. تشييع باشكوه پيكر حميدرضا نشان از اين واقعيت داشت. پيكر حميدرضا را در كنار مزار برادر شهيدش همان جايي كه آرزو داشت به خاك سپردند و او بعد از 29 سال كنار برادر شهيدش آرام گرفت.
- نميتوانستم در آينده پاسخگو باشم
بخشي از وصيتنامه شهيد حميدرضا انصاري
فرزندانم، من شما را خيلي دوست داشته و دارم و نديدن شما براي حتي يك روز هم آزاردهنده است اما نميتوانستم در پيش شما بمانم تا دشمنان اهلبيت(ع) به حرم حضرت رقيه(س) اهانت كنند.
نميتوانستم در آينده پاسخگو باشم كه در اين روزگار چرا كاري نكردهام. فكر ميكنم ياري امامحسين(ع) با دفاع از حرم خواهر و دردانه او يكي باشد. بنابراين دوست دارم شما مرا با افتخار ياد كنيد و بر مصايب سهساله كربلا گريه كنيد. هميشه به يادتان هستم. با كارهاي خوبتان و نماز و حجاب مرا خوشحال كنيد.
- عاشقانه زيست و عاشقانه پرواز كرد
برادر شهيدان محمدجعفر و حميدرضا انصاري، از خاطرات مشتركشان ميگويد
با افتخار از برادرانش ياد ميكند. روزگاري نه چندان دور، مسجد محل پايگاهي براي رسيدن آنها به خدا بود و چه عاشقانه به سوي معبود شتافتند. وقتي برادر بزرگتر در جبهه شهيد شد در وصيتنامهاش تأكيد كرد برادرانم اجازه ندهيد اين پرچم بر زمين بماند، يكي از شما آن را برداشته و اين راه را ادامه بدهد. محمدجعفر، معلم شهيدي بود كه وصف شجاعت او در جبهه پيچيده بود؛ به خصوص وقتي كه همراه با يكي از همرزمانش محاصره دشمن را شكست و اجازه پيشروي را به آنها نداد. محمدرضا انصاري، برادر بزرگ اين 2شهيد وقتي ميخواهد از آنها بگويد با سربلندي از افتخارات آنها ياد ميكند و ميگويد: اين 2شهيد مانند ستارهاي درخشان در آسمان ايران هستند و مردم اراك بهوجود چنين شهدايي افتخار ميكنند. محمدجعفر فرزند هفتم خانواده بود و از همان دوران كودكي عاشق مسجد و حضور در هيئتهاي مذهبي بود. پدر ما قبل از انقلاب كشاورزي ميكرد و بعد از مدتي نيز در مغازه پلاستيكفروشي مشغول به كار شد. پدرم بسيار مردمدار بود و همه محله او را دوست داشتند.
هميشه مراقب بود كه نان حلال بر سر سفره ما باشد. مادرمان نيز زن باايماني بود كه به تربيت ما بسيار اهميت ميداد. محمدجعفر علاقه زيادي به معلمي داشت و اوايل دهه 60 نيز در دانشسراي تربيت معلم مشغول تحصيل شد. با شروع جنگ راهي جبهه شد. در عملياتهاي بسياري شركت داشت و 4 بار نيز مجروح شده بود. يكبار تير به گلويش اصابت كرده بود و يكبار نيز تركش به چشم او آسيب زد و در بيمارستان دانشگاه مشهد بستري شده بود. او سرانجام به آرزويش كه شهادت بود رسيد و در 15 تيرماه سال 65 در عملياتي در منطقه مهران بعد از اصابت خمپاره در حالي كه سر و دست راست او قطع شده بود به شهادت رسيد. هماكنون از او بهعنوان معلم شهيد ياد ميكنند. او معاون اطلاعات و عمليات گردان بود. من يك سال از او بزرگتر بودم ولي هميشه به بزرگي او غبطه ميخوردم. محمدجعفر در مسجد حاج سيدتقي تقوي تربيت شده بود و اين مسجد در زمان جنگ 21 شهيد تقديم انقلاب كرد. بسيجيان اين مسجد در عمليات فتح شياكوه نقش مهمي داشتند و به همين دليل خياباني كه به مسجد منتهي ميشود به نام خيابان فتح شياكوه نامگذاري شده است.
بعداز شهادت محمدجعفر همرزمهاي او از شجاعت و دليري او بارها براي ما گفتند. او دوبار وقتي لشگر در محاصره دشمن قرار گرفته بود همراه با چند نفر محاصره دشمن را شكسته و توانسته بود دشمن را به عقب براند. يكبار به همراه 5 نفر و يكبار نيز به همراه يك نفر ديگر در مقابل دشمن ايستادند و لشگر را از محاصره نجات دادند. بعد از شهادت محمدجعفر متوجه شديم كه او از ناحيه عصب دست راست مجروح شده بود. بسيار اهل راز و نياز با خدا بود و زماني كه پيكر او را آوردند پدر و مادرم با دستان خودشان او را به آغوش خاك سپردند.
محمدرضا، برادر 2 شهيد است و حالا احساس مسئوليت بيشتري ميكند: وقتي وصيتنامه محمدجعفر را بعداز شهادتش قرائت كرديم متوجه شديم او چقدر نگران خاليماندن جبهههاست و به همين دليل به ما برادرها توصيه كرده بود اجازه ندهيم پرچمي كه او برداشته زمين بماند و يكي از ما آن را بردارد. حميدرضا كسي بود كه اين پرچم را در دست گرفت و راهي جبههها شد. ميدانستم كه آرزويش شهادت است و هميشه دوست داشت به برادر شهيدمان بپيوندد و سرانجام نيز به آرزويش رسيد. خداوند هميشه بهترينها را گلچين ميكند. حميدرضا 10 ماه بعد از فوت مادرمان به شهادت رسيد و گويا طاقت دوري او را نداشت. مادر 8 سال در بستر بيماري بود و حميدرضا هميشه كنار او بود. حميدرضا را در كنار مزار محمدجعفر به خاك سپرديم و يك ماه بعد يكي از دوستانش عكسي از او نشان داد كه كنار مزار برادرش راز و نياز ميكند و گويا ميدانست كه خيلي زود به او خواهد پيوست. او عاشقانه زيست و عاشقانه نيز پرواز كرد.