تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۳۸۶ - ۱۹:۲۲

حامد فرح بخش: نشسته بود کنار پنجره و زل زده بود به حیاط. باران پاییزی که از دیشب شروع شده بود حیاط را غم‌زده‌تر از همیشه کرده بود.

احساس می‌کرد خسته است؛ خیلی خسته؛ زندگی‌اش انگار به پاییز رسیده بود. هر کس دیگری جای او هم بود می‌رسید به اینجا...

در کمتر از 100روز همه آنهایی که دوست‌شان داشت ترکش کرده و تنهایش گذاشته بودند، از یادآوری خاطرات تلخی که در این مدت به او گذشته بود، دلش به درد آمد.
3ماه و نیم قبل بود که تلخ‌ترین خبر زندگی‌اش را شنیده بود؛ آقاجون با ماشینش افتاده بود ته دره و جا به جا مرده بود. خبر آن‌قدر برایش غیرقابل باور بود که تا روزها فکر می‌کرد دارد کابوس می‌بیند.

آخر چطور ممکن بود آقاجون به همین راحتی او و مادر را تنها گذاشته باشد؛ او که هر روز به امید بازگشت‌اش به خانه لحظه‌شماری می‌‌کرد؛ او که بعد از خدا تنها تکیه‌گاهش در این دنیا بود؟ اما زندگی روی بدش را به آنها نشان داده بود. از آن روز دیگر همه چیز برایش بی‌ارزش شده بود؛ حتی دانشگاه رفتن که بزرگ‌ترین آرزویش بود دیگر برایش هیچ ارزشی نداشت؛ اصلا برایش مهم نبود که این ترم مشروط بشود یا نه؛ یعنی دیگر هیچ چیزی برایش ارزش نداشت.

اما این آخر قصه دردناک زندگی او نبود؛ انگار قرار بود همه بدبختی‌ها یکجا آوار شود سرش؛ شاید قرار بود امتحانی سخت بشود. هنوز 2ماه ازمرگ آقاجون نگذشته و رخت عزا تنشان بود که مرگ بار دیگر سایه سیاهش را روی زندگی آنها انداخت.

مادر تاب دوری آقا جون را نیاورد و آن‌قدر گریه و زاری کرد که یک روز صبح، بدن سرد و بی‌روح‌اش را در رختخواب دید و این یعنی اینکه او رسیده بود به آخر خط؛ دیگر تمام عزیزان‌اش رفته بودند و او - که نه خواهر و نه برادری در زندگی‌اش داشت - از همیشه تنهاتر شده بود. وای که این زندگی بعضی مواقع چطور روی بدش را به آدم نشان می‌دهد.

اینجا، این پنجره برای او پر بود از خاطره؛ انگار در دو سوی آن زندگی جریان داشت؛ پدر در آن سوی پنجره در حیاط همیشه داشت با شمعدانی‌ها و رزهایش ور می‌رفت و مادر هم همیشه از پشت پنجره زل می‌زد به او...

حالا 40روز از مرگ مادر گذشته بود. همین چند ساعت پیش رفتند سر خاک و مراسم چهلم را برگزار کردند و او هم برگشت خانه. هرچه عمه و عمو اصرار کردند برود خانه آنها، قبول نکرد و گفت می‌خواهد برگردد خانه خودشان.

هنوزهم بوی آقاجون و مادر را در این خانه احساس می‌کرد؛ هنوز هم انگار صدای آنها در این خانه جریان داشت برای همین نمی‌خواست از اینجا دور شود. کاش همین الان، همین جا همه چیز تمام می‌شد، کاش چشم‌هایش را باز می‌کرد و می‌فهمید که همه‌چیز یک خواب وحشتناک بوده است. اما همه چیز واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ و کشنده. تقدیرش این بود که بماند و این داغ را به دوش بکشد، پس باید می‌ماند و با تمام سختی‌‌ها می‌ساخت.

در این مدت خیلی گوشه‌گیر و افسرده شده بود ولی کم‌کم باید برمی‌گشت و زندگی عادی‌ا‌ش را از سر می‌گرفت. دلش نمی‌خواست آینه دق بقیه باشد و دائم زانوی غم به بغل بگیرد و آه و ناله کند تا حس ترحم دیگران را برانگیزد. باید با تقدیر کنار می‌آمد و زندگی جدیدی را شروع می‌کرد.

پا شد شماره اعظم را گرفت؛ اعظم بهترین سنگ‌صبوری بود که می‌توانست با او حرف بزند.
در این 3 ماه او بیشتر از همه برایش دل سوزانده و کمکش کرده بود؛ اما او هر بار با سردی با او رفتار کرده بود. حوصله هیچ‌کس را نداشت.

اما حالا موقعش بود که دوباره برگردد به روزهای خوش دوستی با اعظم؛ باید از او می‌خواست کمکش کند تا از پیله غم و اندوهی که به دور خودش تنیده بود، بیرون بیاید.
شماره اعظم را گرفت و در حالی که گریه امانش نمی‌داد، از او به خاطر همه چیز تشکر کرد و خواست که کمکش کند. اعظم با ناباوری به حرف‌های او گوش می‌داد.

- چه عجب! خانوم خانوما، آدم شدی. ما که دلمون پوسید از بس که این مدت اشک و غم تو صورت‌ات دیدیم.
این را اعظم گفت. او همیشه - حتی در سخت‌ترین شرایط - دست از شوخی برنمی‌داشت و همین اخلاقش بود که او را از همه متمایز می‌کرد و حالا او بهترین دوستی بود که می‌توانست کمکش کند.

اعظم بعد از کلی نصیحت‌های تکراری، گفت که فردا به خانه آنها می‌آید تا دستی به سر و روی خانه بکشند و همه‌چیز را از نو شروع کنند.
ساعت 8:30صبح بود که صدای زنگ درآمد؛ حتما اعظم بود که مثل همیشه کله صبح سر و کله‌اش پیدا شده بود و داشت تند و تند زنگ را فشار می‌داد. ستاره دوید طرف
اف اف و با صدای گرفته گفت: بله.
- باز کن، آینه دق، منم.

- می‌دونستم جز تو هیچ دیوونه‌ای این‌طوری زنگ نمی‌زنه. این را گفت و در را بست.
صدای پای اعظم را روی پله‌ها می‌شنید که تند تند از پله‌ها بالا می‌آمد که یکدفعه در راهرو باز شد و اعظم جلویش ظاهر شد.
- سلام به روی ماه نشسته‌ات، ستاره خانوم!
اعظم این را گفت و دوید طرفش و همدیگر را بغل کردند.

نیم ساعت بعد کنار سفره صبحانه نشستند و دو نفری صبحانه خوردند و حرف زدند؛ اما ستاره انگار داشت با تکه‌های نان بازی می‌کرد؛ لقمه‌ها از گلویش پایین نمی‌رفتند؛ وقتی که اعظم به خانه آنها می‌آمد مدام خاطرات مادر‌ می‌آمد جلوی چشم‌هایش.

یک دقیقه هم نمی‌نشست، دائم چای و میوه می‌آورد و تعارف می‌کرد؛ آن‌قدر که آخرش حرص او را درمی‌آورد و او با دلخوری می‌گفت: «مامان! دختر مردمو کشتی. ولش کن» و بعد سه تایی می‌خندیدند. کاش مادر الان اینجا بود و باز هم صدای خنده‌اش را می‌شنید، اما نبود...
اعظم که متوجه شده بود ستاره دوباره یاد خاطرات‌اش افتاده، سعی کرد خیلی زود فضا را عوض کند.

- دختر، به جای خونه، اول از همه باید از قیافه تو شروع کنیم؛ شده‌ای عین آنگولایی‌ها. لااقل صورتتو می‌شستی (و بعد زد زیر خنده و ستاره هم پوزخندی زد...).
- می دونم که خیلی سخته، تو که می‌دونی وقتی اکرم ما هم بعد از اون همه درد و مریضی مرد، چقدر روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم و چقدر گریه کردیم اما بالاخره یه روز تموم شد و برگشتیم به زندگی خودمون. الان هم همیشه دلم براش تنگ می‌شه اما باید زندگی کنیم.

- این قسمت تو بوده و تو هم باید کم‌کم کنار بیایی و قبول کنی که دیگه اونها پیش تو نیستن.
این جمله‌های تکراری را اعظم گفته بود.
- خودم هم می‌دونم که با گریه‌های من کاری درست نمی‌شه اما نمی‌تونم اونها رو فراموش کنم. خیلی خسته‌ام. فکر می‌کنم دیگه این دنیا هیچ ارزشی برای زنده موندن نداره.

می‌دونم چی‌کار باید بکنم... (گریه اجازه نداد تا ستاره بقیه حرف هایش را بزند...)
اعظم که احساس می‌کرد حرف‌هایش باعث ناراحتی ستاره شده، خیلی زود به تقلا افتاد.
- اما خانوم خانوما! مژده بده، مژده بده! آدرس یه‌روان‌شناس معرکه رو پیدا کرده‌ام که می‌تونه حتی تو دیوونه را هم علاج کنه. می‌گن طرف خیلی توپه؛ از اون‌هایی که هم درس خونده و هم رفته تو مایه درمان‌‌های چینی و هندی و عرفان و این حرف‌ها...
- تو هنوز عقلت نمی‌کشه اما می‌گن حتی جنون‌‌گاوی‌رو هم خوب می‌کنه چه برسه به تو... برو پیشش. شاید افسردگیت رو خوب کنه و بتونه کمکت کنه.

- آدرسش رو داری؟
- آره، عزیز! آدرسش رو هم دارم. برو ان‌شاءالله که توفیر کنه تو هم دوباره مثل قبل بشی و روح حاج آقا و حاج‌خانوم خدا بیامرز هم آروم بگیره...
آن روز ستاره و اعظم همه خانه را به‌هم ریختند و تا شب شکل و قیافه خانه را کلی عوض کردند. اعظم اصرار کرد که همه آن چیزهایی را که ستاره را یاد گذشته می‌اندازد، برای مدتی کوتاه هم که شده به انباری خانه ببرند تا او کم‌کم بتواند آنها را فراموش کند.
او هم با اصرارهای اعظم بالاخره تسلیم شد.

صبح فردا، اعظم تماس گرفت و گفت که برایش با هزار اصرار و التماس برای همان روز بعدازظهر وقت گرفته است اما چون در آن ساعت کلاس داشت، از او خواسته بود به‌تنهایی به دفتر روان‌شناس برود.

ستاره هم آدرس را گرفت و پیش روان‌شناس رفت؛ دفتری بدون تابلو در غرب تهران. نمی‌دانست چرا اما از لحظه ورود به آنجا احساس بدی داشت؛ از نوع برخورد‌های منشی و فضای دفتر که حتی یک تابلوی کوچک هم نداشت احساس خطر می‌کرد.

نیم ساعتی در اتاق انتظار نشسته بود که زنی از اتاق آقای روان‌شناس بیرون آمد و مرد جوانی-که به نظر می‌رسید همان آقای روان‌شناس باشد- هم تا دم در او را بدرقه کرد.
مرد جوان به جای آنکه قیافه‌اش به روان‌شناس‌های تحصیل‌کرده بخورد، بیشتر به مرتاض‌های هندی شباهت داشت. با دیدن ستاره، او را به داخل اتاقش دعوت کرد و بعد از اینکه او روی صندلی نشست، درباره دلیل مراجعه‌اش و مشکلش پرسید و از او خواست تا همه چیز را برایش تعریف کند. ستاره هم همه ماجراهای تلخی که در این مدت از سر گذرانده بود را برای او تعریف کرد.

جوان روان‌شناس بعد از شنیدن حرف‌های ستاره، به او نگاهی کرد و گفت: «مشکل افسردگی شما خیلی ساده قابل رفع شدن است. می‌شود با روش‌های طب چینی و هندی شما را به‌راحتی به همان گذشته شاد و زیبا برگرداند اما شما باید خودتان هم با من همکاری کنید.

روش من برای مداوا، روش چاکرا درمانی است که در این روش کانون‌های انرژی‌ای که در بدن شما وجود دارند، فعال می‌شوند تا شما بدون استفاده از دارو دوباره شادابی و سرزندگی‌تان را پیدا کنید. من باید این کانون‌های انرژی را فعال کنم».

...
ستاره از مطب که بیرون آمد، مثل جن زده‌ها شده بود و نمی‌توانست باور کند که چه بلایی بر سرش آمده؛ او فریب خورده بود؛ همه حرف‌های مرد جوان در این یک‌ماهی که به مطب او می‌رفت، تنها برای اغفال او بود. انگار مسحور شده باشد...
حالا می‌فهمید احساس ترسی که در این مدت وقتی به دفتر کار روان‌شناس می‌رفت از کجا ناشی می‌شد؛ مرد جوان یک شیاد بود که به بهانه درمان‌های روان‌شناسانه او را مورد آزار قرار داده بود.

ستاره اصلا نمی‌توانست باور کند که به این راحتی فریب خورده و شرافتش را باخته باشد؛ نه، انگار سایه سیاه شوم‌بختی از زندگی‌اش کناررفتنی نبود.
اگر از مرگ عزیزان‌اش نمی‌توانست به کسی شکایت کند اما از این بلایی که به خاطر سادگی، سرش آمده بود می‌توانست شکایت کند. باید دست این شیطان فریبکار را رو می‌کرد، برای همین بلافاصله به دادسرای جنایی تهران رفت تا از مرد شیطان‌صفت شکایت کند.

ساعتی بعد، او در مقابل دادیار شعبه2 دادسرای جنایی پایتخت نشست و ماجرای سیاهی را که برایش رخ داده بود، تعریف کرد.

با اطلاعاتی که ستاره در اختیار بازپرس جنایی قرار داد، دستور تحقیقات مخفیانه پلیسی درباره فعالیت این مرد صادر شد و کارآگاهان با زیر نظر گرفتن وی، متوجه شدند ادعای ستاره درست بوده و مرد جوان با این ادعا که می‌تواند با استفاده از روش‌های روان‌شناسانه، مشکلات روانی بیماران‌اش را حل کند، به اغفال ستاره و زنان دیگر پرداخته است.

با دستور ویژه بازپرس جنایی، در عملیات ضربتی پلیس، مخفیگاه مرد شیاد به محاصره درآمد و وی دستگیر شد و تحت بازجویی قرار گرفت.

همزمان با دستگیری این مرد فریبکار، تعداد دیگری از زنان و دختران قربانی نقشه‌های شوم او - که از ماجرای بازداشت وی باخبر شده بودند - به دادسرای جنایی رفتند و شکایت کردند. روان‌شناس قلابی، در ابتدا مدعی شد دختران جوانی که از او شکایت کرده‌اند، به دلیل عدم اطلاع از شیوه درمانی‌اش، مدعی شده‌اند که مورد تعرض قرار گرفته‌اند اما تحقیقات پلیسی نشان داد وی اصلا روان‌شناس نبوده و تنها با انگیزه سوءاستفاده از زنان و دخترانی که دچار مشکلات روانی و افسردگی بوده‌اند، دفتر خود را به‌راه انداخته است.