نوجوان لاغري كه در عكس ايستاده و خيرهخيره نگاهت ميكند، كت و شلواري روشن به تن دارد؛ از آنهايي كه در فيلمهاي اول انقلاب ميبيني؛ كتي كه كنارههايش چاك دارد با شلواري پاچه گشاد. دلخوشي مادر شده است همين قاب عكس كه «علياصغر»، خودش آن را به عكاسي سر خيابان سفارش داد و هديهاش كرد به مادر. «سكينه مالكي» مادر شهيد علياصغر خسروي ميگويد دلخوشي ديگرش در اين دنيا هفتهاي يكبار رفتن به قطعه شهداي بهشترضا است و نشستن سر مزار فرزندش؛ «دست كه ميگذارم روي قبرش و برايش حمد ميخوانم و با پسركم حرف ميزنم تا آخر هفته حالم خوب است. وقتهايي كه پادرد امان رفتن نميدهد تا آخر هفته انگار يكچيزي كم دارم».
- معناي مادري
از او ميخواهي در مورد علياصغر حرف بزند و مادر از اسفند 45 تعريف ميكند؛ آن زمان كه با بهدنيا آمدن علياصغر معني مادرشدن را فهميد؛ «بچه آرامي بود و در بساط روضه و دعا بزرگ شد. از بچگي نمازخوان شده بود. نه اينكه من مجبورش كنم؛ خودش ميديد ما نماز ميخوانيم مُهر برميداشت و ميآمد كنارم ميايستاد». مادر شهيد ادامه ميدهد:« علياصغر با دايياش كه از شاگردان آيتالله واعظ طبسي بهحساب ميآمد، دمخور و پاتوقشان منزل پدريام بود. انقلابيها آنجا جمع ميشدند. نوارهاي امام (ره) را گوش ميدادند و اعلاميهها را بستهبندي و براي توزيع آماده ميكردند». از يادآوري روزهاي پربيم و اميد انقلاب، لبخند روي چهرهاش مينشيند. شركت در تظاهرات، فريادهايالله اكبر، صداي تيراندازي، آينده مبهم خود و فرزندانش و... همگي براي سكينه خانم حكم كلاس درسي را داشتند كه آزمون آن را بايد در سال 61 و با شهادت علياصغر پس ميداد.
- بيقرار رزم
«راهنمايي را تمام نكرده بود كه بناي رفتن به جبهه را گذاشت. من و پدرش بهخاطر سن و سال كمي كه داشت راضي نبوديم. انتظامات تشييع شهدا و نمازجمعه بود و وقتهاي خالياش را با بسيجيهاي مسجد محله ميگذراند. مدتي هم در كارگاه دندانسازي و مغازه لوازمخانگي كار كرد. 15سالگي را كه تمام كرد پدرش اختيار اعزام او را به من داد. من هم كه بيقرارياش را ميديدم مانع رفتنش نشدم». سكوت ممتد مادر نشان ميدهد كه به قسمتهاي سخت ماجرا رسيدهاست. به ظاهر آرام است؛ هرچند چشمها چيز ديگري ميگويند. گره روسري سياهش را سفت ميكند و ادامه ميدهد: «ماه رمضان سال 61 بود. چند نامه از علياصغر آمد و بعد ارتباطمان قطع شد. دلم قرار نداشت. رفقايش ميگفتند خبري ندارند. يكماه از رفتنش ميگذشت تا اينكه يك روز، وقتي خانه يكي از همسايهها رفته بودم، پدرم آمد دنبالم وگفت بيا برويم خانه. حسم گفت اتفاقي افتاده. رمق از دست و پاهايم رفته بود. به خانه كه رسيدم فهميدم ديگر علياصغرم را سرپا نخواهم ديد». با گفتن هر كلمه در مورد نحوه شهادت فرزند، گويي تكهاي از قلب مادر جدا ميشود؛ «پسرم بيسيمچي بود. ميگفتند تير به داخل حلقش رفته است. 15روز جنازهاش ماند تا توانستند او را عقب بياورند...»
- سفر بيستم
سكينهخانم مهياي سفر است. اين بيستمين باري است كه ميخواهد سال نو را در شلمچه تحويل كند. ميگويد نخستين سفرش وقتي بود كه هنوز آثار جنگ در خوزستان آشكار بود و نخلهاي سربريده، آهن پارههاي رهاشده در دشتهاي وسيع، سنگرهاي بهجامانده و... به روضهاي مصور ميماندند. از آن سال به بعد رفتن به اين مناطق براي مادر، به عاشقانهاي مدام تبديل شده است. او سالهاست كه براي چشاندن اين عشق به ديگران، بهخصوص آنهايي كه جوانترند تلاش ميكند. با رسيدن اسفند، از طريق پايگاه بسيج مسجد، به اهالي محله فراخوان اردوي راهيان نور ميدهند. دغدغه اين روزهاي مادرشهيد تأمين بخشي از هزينههاي اردو شده است. به نهادهاي مختلف سرزده است بلكه بتواند از هزينههاي سفر بكاهد. تلاشهايش تا امروز بينتيجه بوده است. دل ميسوزاند براي اهالي اين محله كمبرخوردار كه دلشان ميخواهد بيايند اما بهدليل تنگناهاي مالي نميتوانند.
ميداند كه بعضيها در حلاجي اين عشق، اين دوندگيها و اين سفر خواسته و ناخواسته ناتوان هستند و با پرسيدن سؤالهايي مثل «آنجا دقيقا دنبال چه ميگرديد؟» گرههاي ذهنيشان را برملا ميكنند. ميگويد: «جواب من به آنها هميشه يك چيز است؛ اينكه آنجا فقط خاك است و خاك و ديگر هيچ. اما با خاكهاي ديگر فرق دارد. اين تفاوت را موقعي ميفهمي كه بروي و لمس كني.
همهچيزها را نميشود كلمه كرد و گفت. خيلي صحنهها ديدهام آنجا كه معجزهبودن و تقدس آن سرزمين باورم شده است. آدمهايي ديدهام كه يك جور همراهمان آمدند و طور ديگري بازگشتند. نميدانم توي خلوتهايشان به شهدا چه گفتند و چه اتفاقهايي افتاد كه ديگر مثل قبل نبودند. هر چه كه هست اين خاك تو را عاشق ميكند».
- مشتري مي شوي
«كريم حواسش به همهچيز هست». زهرا موحدي، مادر شهيدان سيدجواد و سيدكريم طوسي در برابر تعجبمان براي همزماني ندانسته زمان مصاحبه با سالگرد شهادت فرزندانش، اين جمله را ميگويد و با چشمهاي سبزي كه از پشت عينك ذرهبيني، بزرگتر بهنظر ميرسد، مهربان نگاهمان ميكند؛ «بعد از شهادت سيدجواد و سيدكريم، با پدر مرحومشان تصميم گرفتيم بناي خانه را تغيير ندهيم تا همهچيز دستنخورده باقي بماند. هميشه حس ميكنم همين دور و برها هستند. حرفهاي جواد يادم ميآيد. آنقدر مرا ميخنداند كه ماهيچههاي صورتم درد ميگرفت؛ و شيطنتهاي كريم كه لحظهاي آرام و قرار نداشت. جواد 18سالگياش را پر نكرده بود كه در شهريور 65 در حاجعمران به شهادت رسيد. جنازهاش همانجا مانده بود. كريم كه ميديد بيتابي ميكنم ميگفت: جنازه جواد را با دوربين ميبينم كه پاي تپه افتاده است. بروم بياورمش؟ اجازه ندادم. اگر ميرفت و شهيد ميشد؛ آنطور كه بايد به اسلام خدمت نكرده بود. گفتم اگر خدا بخواهد، خودش بازگشت پيكر جواد را ممكن ميكند. بعد از چندماه ماندن زير آفتاب، بالاخره استخوانهايش را آوردند». مادر شهيدان خوشقلبطوسي ادامه ميدهد: «21دي همان سال، مصادف با شهادت حضرت زهرا(س)، كريم در شلمچه شهيد شد و به آرزويش رسيد. اين چند ماه جدايي از جواد برايش سخت گذشت. همهچيزشان مثل هم بود؛ حتي درسخواندنشان. كتابهايشان را به جبهه ميبردند و متفرقه در امتحانات شركت ميكردند تا اينكه ديپلم گرفتند.»
دنيا دنيا حرف در دل مادر است براي گفتن از 2 فرزندي كه برايش زندهاند. با اين حال، صحبت را به اصل مطلب ميكشاند؛ سفرهايي كه به مناطق عملياتي جنوب و غرب داشته است. با وجود لذتي كه در اين سفرها چشيده؛ اصراري به دعوت از ديگران براي حضور در اين مناطق ندارد. معتقد است: «هر كس نرفته و نرود خودش ضرر ميكند. كافيست يكبار بروند تا مشتري شوند. مثل دختر خودم؛ كه يكسال رفت و تا 5سال بعد، پاي ثابت اين اردوها بود».
ميگويد: «آنجا جنس گريههايش هم فرق دارد و شاديآور است. روز اول و آخر اين سفر براي هيچكس شبيه به هم نيست. حتي اگر روضهاي خوانده نشود خودكار گريه ميكني؛ چون حس ميكني كم آوردهاي و فاصله گرفتهاي از آنچه بايد باشي. هفتسين سادهاي كه روي چفيه پهن ميكني به هفتسين آنچناني كه در خانه روي ترمه ميچيني ميارزد».
پاسخ كساني كه ميگويند نوروز وقت شاديست و فضاي راهيان نور، با شادي جور درنميآيد را اينطور ميدهد: «تمام خوشيهاي دنيا كه از يك جنس نيست. همهاش را بايد تجربه كرد. فرق دارند با هم. وقتي از اين سفرها برميگردي، خوشيهاي زندگي دنيا در كامات شيرينتر ميآيد». او اطمينان دارد حرفزدن با روح شهدايي كه آن سرزمين، معراجشان بوده است، آشفتگيهايت را سامان ميدهد و حتي اگر طالب آرزوهاي دنيايي هم هستي راه ميانبر اين است كه شهدا را واسطه قرار دهي و هر چه ميخواهي از خدا بگيري.
- اينسفر، تفريحي نيست
طلبهاي سيد، دست روي تابوت گذاشته است و به آرامي گريه ميكند. آن سوي پرده نيز، تعدادي از بانوان به دعا و زيارت مشغولند. برخي نگاههاي بهتزدهشان را به پرچم سهرنگ روي تابوتها دوختهاند و برخي ديگر، صورتهايشان را با سياهي چادرهايشان پوشاندهاند. شانههاي لرزان و گريههاي بيصدا از نجواهاي دروني اهالي زمين با آسمانيها خبر ميدهد. نمازخانه فرهنگسراي پايداري، ميزبان شهداي تازه تفحص شده است. «خليل راحتي» و «محمدحسين حسينزاده» شناسايي شدهاند و 7شهيد ديگر، گمنام دفن خواهند شد. خودروهاي آذينشده، مهياي بردن تابوت شهدا به شهرهاي مختلف خراسانرضوي است.
همهچيز آنقدر غيرمترقبه رخ داده كه نميداني در اين فرصت كوتاه به شهدا چه بگويي. ثانيهها به سرعت ميگذرد و هنوز نميداني تو براي آنها فاتحه بخواني يا آنها براي تو. زبان، ناگزير به ذكر چند صلوات ميچرخد و سپس، از نمازخانه به اتاق گفتوگو با يكي از راويان دفاعمقدس راهي ميشوي. خود را «حميدرضا صدوقي» معرفي ميكند؛ متولد اسفند45. سفيد و سياه جنگ تحميلي را 72ماه تمام لمس كرده است. شيريني حضور كنار همرزمان شهيد، طوري در جانش نشسته كه تا امروز، فعاليتش در اين زمينه را ادامه داده است. به قول خودش هر جا كه حس كند ضرورت است؛ ورود پيدا ميكند. زماني كه اردوهاي راهيان نور، براي خيليها حتي مسئولان فرهنگي وقت جانيفتاده بود، راوي روزهاي جنگ شد و سالها به اين كار همت گماشت. بعدتر كه با استقبال مردم، اين اردوها جاي خود را باز كرد و رزمندگان ديگر براي روايت پا پيش گذاشتند؛ سراغ مستندسازي رفت و حالا دغدغه تاليف كتاب و سيرهپژوهي شهدا را دارد. درحاليكه گويا از بهكاربردن ضمير اول شخص مفرد براي معرفي خود خسته شده است؛ ميگويد: «اين منم گفتنها از من گذشته است» و ميرود سراغ حرفهاي اصلي. نقدهايي كه روي دلش تلنبار شده است؛ از فلسفه بازگونشده اردوهاي راهيان نور تا آسيبهايي كه در اين بين ميبيند و تمام چيزهايي كه به زعم او باعث شده است از اين بستر حاصلخيز آنطور كه بايد استفاده نشود. اتاقي كوچك و گرم كه دوسوم وسايل آن را كتاب و سيدي تشكيل ميدهد، محل گفتوگوي ما ميشود. گفتوگويي گرم كه حتي مجالي براي نوشيدن يك فنجان چاي نميگذارد.
اگر دنبال صلح پايدار هستيم، چارهاي نداريم جز عبرتگرفتن از جنگها و اينكه بدانيم چرا جنگ تحميلي اتفاق افتاد. بدانيم تفاوتهاي جنگ 8ساله ما با ديگر جنگهاي جهان در چيست. وجه انساني دوران دفاعمقدس آنقدر برجسته بوده كه آن را از ديگر جنگها متمايز ميكند. كسي براي حقوق جبهه نميرفت. رزمنده براي نجات دوستش كه عمر آشناييشان به چند ماه نميرسيد، جانش را به خطر ميانداخت. براي جنگيدن بايد غذا ميخورد اما ميديد غذا براي همه نيست، پس، از كمپوت و كنسرو خودش به نفع ديگري ميگذشت. كمخوابيدن، پرتلاشبودن، حفظ بيتالمال، عشق به مردم و وطن و... اينها در جبهه عيان بود. در جنگ حرف از ماديات، قدرتطلبي و رياكاري آنقدر كم بود كه ميشد بگويي وجود نداشت. رفاهطلبي براي رزمنده ميمرد و از او آدمي ميساخت كه زبان شكايتش بريده ميشد. به خانه كه برميگشت رفتارش با خانوادهاش فرق كرده بود. جامعه هميشه به اين ارزشها احتياج دارد. اگر بتوانيم اينها را در زندگي امروز زائران راهيان نور بياوريم، بهنوعي آدمهاي خوب را در جامعه تكثير كردهايم.
مثال ميزنم. شنيدن روضه سيدالشهدا(ع) و تاريخ عاشورا حلاوت دارد. اين شيريني وقتي بيشتر ميشود كه روي تل زينبيه ايستاده باشي. حال شهداي غواص را هم زماني بهتر ميفهمي كه كنار اروند باشي، سوار لنج شوي، تلاطم آب را حس كني، شاهدان عيني جنگ از سنگيني وسايل همراه يك رزمنده بگويند؛ تاريكي شب، سرماي آب، دشمني كه روبهروست و مرگي كه تو را انتظار ميكشد... بزرگي كار رزمندگان و ارزش دستاوردهايشان را زماني ميشود لمس كرد كه در محل رويش اين ارزشها حضور پيدا كرد.
بله. متأسفانه بايد قبول كرد در دورههايي، آدمهاي كوچكي به صندليهاي بزرگ تكيه زدند كه شايستگياش را نداشتند. كساني وارد كارهاي فرهنگي دفاعمقدس شدند كه تصميمهايشان نتايج عكس داشت. درحاليكه بايد بخشي از خرمشهر بهعنوان تاريخ جنگ حفظ ميشد، نسبت به جمعآوري تانكهاي بهگلنشسته صدام اقدام كردند. يك دشت خالي ماند كه در آن شروع كردند به ساختن سنگرهاي مصنوعي. در فضاي بكر، بهتر و ملموستر ميشد از جنگ گفت. در شلمچه بازارچه درست كردند. الان بايد مردم از يك بازار عريض و طويل رد شوند تا به حاشيه اروند برسند. در اين بازارها گاه اقلامي فروخته ميشود كه تناسبي با آن فضا ندارد. سفرها به 15اسفند تا 15فروردين محدود شده است؛ در فصلي خوش آب و هوا. جبهه را بايد همانطور كه بود معرفي كرد. اردوي زيارتي راهيان نور، نبايد به سفري تفريحي تبديل شود. نبايد در روايتگري، فقط به وجه گريهاش پرداخت. جنگ ما سراسر عقلانيت بود و عشقي كه از عقل ناشي شود، ماندگار است.
موارد، زيادند. يادم هست دختر جوان دانشجويي را كه اتفاقا از بستگان درجه يك شهيد بود. به من نامه داد و نوشت هر خطايي كه فكرش را بكنيد در زندگيام كردهام. خبر نداشتم از وجود اين جاها. از معني شهادت، هيچ نميدانستم. شخصيت ابتدا و انتهاي سفرش غيرقابل مقايسه بود. دانشجوي جوان ديگري بود كه چادر در فرهنگ خانوادهاش مفهومي نداشت. خودش خواست و بعد از برگشت چادر سر كرد. اينها اتفاقات كمي نيست. برخي به عضويت ستاد شاهد و ايثارگر درآمدند. برخي خود مبلغ اين اردوها شدند. برخي شده بودند پاي ثابت راهيان نور كه انگار اگر هر از چندي سري به اين مناطق نميزدند، چيزي را گم كرده بودند. اينها هركدام ميتواند شروعي براي سبك زندگي تازه باشد. اما مشكل اينجاست كه اردوهاي راهيان نور، برنامه فرهنگي پيوستهاي نيست و زائر، پس از اردو رها ميشود و شايد بهخاطر ادامهنيافتن پيامهاي فرهنگي، بهتدريج سوغاتيهاي معنوي اين سفر برايش كمرنگ شود.
اوايل بهخصوص، بسيار سخت بود. طوري كه بعد برگشت از مناطق عملياتي كربلاي 4 و 5 بياستثنا مريض ميشدم. شلمچه كه ميرفتم سنگرها را ميديدم، گلولههاي عملنكرده، سيمهاي خاردار، شهرك وليعصر، تپههاي شرحاني و رفقايي كه نبودند. عباس رشتيباف، حشمتالله جليليان، شهيد فتحي، شهيد محراب، حميد جاوداني، بچههاي والفجر مقدماتي و از همه مهمتر، نوجوان بيآلايشي كه قبلا بودم و آدمي كه الان هستم. براي دانشجوها حرف ميزدم، طاقت نميآوردم و گريه ميكردم. الان به قول معروف پوست كلفت شدهام. ياد گرفتهام آرام و مسلط باشم تا بهتر منظورم را بفهمانم.
اين كه از فرصت اردوهاي راهيان نور بيش از آنچه امروز هست؛ استفاده شود. ديگر اينكه رزمندهها به گفتن و نوشتن خاطراتشان ترغيب شوند. خاطرههايي كه هر كداميك دنيا معرفت است.