همیشه فکر میکنم میشود با چیزها در جهان حرف زد، میشود چیزها را در جهان دوست داشت، با بعضی از آنها رفیق بود و از بعضی دیگر فاصله گرفت.
فكر ميكنم میشود با چیزهای جهان بازی کرد، میشود از رفتارهایشان دلخور شد، میتوان از واکنشهایشان هیجان زده شد، میشود تحسینشان کرد و میتوان به آنها حسودی کرد.
مثل من که به گیاهان حسودیم میشود، از وقتی شعر سهراب را خواندم که میگوید:
«خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور
روی شانهی آنهاست
نه!
وصل ممکن نیست! همیشه فاصلهای هست.»
* * *
به گیاهان حسودی میکنم، چون حتی نمیتوانم تصور کنم روزی آنقدر طبیعی، آنقدر بیواسطه و غریزی، مسیر نور را تشخیص دهم و اینطور پیوسته به سمت آن حرکت کنم. گیاهان، بیآنکه کسی به آنها چیزی بگوید، بیآنکه حتی ردی از نور روی خاک سرد افتاده باشد، انگار گرمای اندک و دور و مهربانی کمرنگ آفتاب را روی شانههایشان حس میکنند. به سمت نور قد میکشند، از دل تاریکیهای اعماق زمین، جوانه میزنند رو به آسمان، قد میکشند به سمت آفتاب و تا لحظهی آخر عمر، به سمت نور حرکت میکنند...
چه خوب میشد اگر برای من هم، یا برای ما آدمها هم، مسیر نور به همین راحتی قابل تشخیص بود. کاش ما هم به اندازهی گیاهان زلال بودیم که اگر بودیم، شاید نیازی به این همه تلاش برای تشخیص نور نبود. شاید تقصیر از خود ماست وگرنه نور و تاریکی، آنقدر از هم فاصله دارند، آنقدر با هم متفاوتند که باید کافی باشد بتوانی درست مثل گیاهان، به حرف دلت گوش کنی.
شاید به قول سهراب همین که «دانههای دل» آدمها پیدا باشد، کافی باشد برای اینکه مثل گیاهان، بهسمت نور قد بکشند. شاید، ولی ما که اینطور نیستیم. این است که با حسرت برای خودم زمزمه میکنم:
«خوشا به حال گیاهان
که عاشق نورند.»
* * *
اما تنها این نیست، صبر گیاهان هم جای حسرت دارد، کدامیک از ما، اينقدر به وجود نور باور داریم؟ اينقدر از ته دل رسیدن به نور را باور کردهایم؟ که تحمل داشته باشیم هفتهها و شاید ماهها، در دل خاک، در آن تاریکی مطلق بمانیم و به امید نور، گام به گام، ذره به ذره به سمت نور حرکت کنیم؟
خیلی از ما اینطور نیستیم. کافی است جهان برایمان تنگ شود. کافی است چند روزی درهای جهان به رویمان بسته شود. كافي است چند وقتی جهان تیره و تار شود و سقف آسمان پایین بیاید تا امید و باورمان، مثل شمعی گرفتار طوفان، خاموش شود و بمیرد. ما خیلی بیشتر از دانههای گیاهان باید نور را به چشم ببینیم، و خیلی زودتر از آنها ناامید میشویم، اگر در شعاع نور نباشیم.
حسودی دارد، ندارد؟ اینهمه باور، این ایمان قوی، این صبر بیپایان که برای بعضی دانهها چند روز است و برای بعضی دیگر، چندین ماه يا سال طول میکشد. اين باور، دل آدم را میلرزاند.
چه میشد اگر هرکدام از ما، نمیگویم نصف، یک دهم این باور را به نور داشتیم، یک دهم این امید را داشتیم که روزی خواهد آمد که جهانمان پر از نور شود، روزی که ظلمت پا پس بکشد و از دل سیاهی، نور به دنیا بتابد؟
گمانم اگر این طور میشد، زندگی هرکدام از ما شیرینتر و تحمل سختیها و ناکامیها بسیار آسانتر میشد. این است که با لحن آمیخته با شگفتی و حسرت، گاهی برای خودم تکرار میکنم:
«خوشا به حال گیاهان
که عاشق نورند.»
* * *
و تازه این تمام حسرت و حسادت من به گیاهان نیست. آنها تنها موجودات روی زمیناند که تا روز آخر عمرشان، هم ریشه در خاک دارند و هم سر به آسمان. به خاک قانعند و از همین خاک ناچیز تیره، برای خودشان بالهایی دست و پا میکنند که بعضی وقتها تا دل آسمان میرود.
ما آدمها، معمولاً یا نگاهمان به آسمان است و زمین را نادیده میگیریم، یا نگاهمان را به زمین دوختهایم و سقف آبی آسمان از یادمان رفته است. تنها تعداد کمی از ما، یاد گرفتهاند چهطور همانقدر که ریشه در زمین دارند، رو به آسمان حرکت کنند و بی آنکه زمین و این جهان را از یاد ببرند، چشمشان همواره به آسمان باشد.
این قناعت و تعادل، رشک برانگیز است، نیست؟ کاش میشد ما هم میتوانستیم اینطور قانع به خاک، رو به آسمان داشته باشیم. کاش میشد ما هم، مثل گیاهان، با همهی خاکی و این جهانی بودنمان، مثل شاخهی درخت در سیاهی جنگل، به سمت نور فریاد بکشیم! فکرهایم به اینجا که میرسد، باز زیر لب میخوانم:
«خوشا به حال گیاهان
که عاشق نورند
و دست منبسط نور
روی شانهی آنهاست...»