گاهی شب میبرد و روشنایی میبازد. گاهی هم سپیده حمله میکند و نقشههای فلق میگیرد. من در این میانهام، بین سپاه شب و روز.
چشمهایم را میبندم. خواب میبینم و بیداری و خودم را نگهبان نوبت شب. کمی خوابم و کمی بیدار. صدای همزدن شکر توی قهوه را میبینم. اما چون حوصلهي سایههای مشکوک و چراغ قوه را ندارم، پس اینها را نمیبینم. من وسط موزهی انتخاب هستم. با یک عالم ماجرا که انگار قبلاً هم اتفاق افتادهاند.
چشمهایم را میبندم. ترس میبینم و جسارت و خودم را اندازهي یک کودک میفهمم. ترس نمیخواهد اتفاق تازهای رخ بدهد، اما جسارت خیلی چموش است. جسارت را نمیشود یکجا بند کرد، اما ترس دستش را به دست مادرش گره زده. من در این میانه کودکم؛ جسور و ترسو.
چشمهایم را میبندم. دور میبینم و نزدیک و خودم را در حال سفر. دور، نمیتواند نزدیک را بغل کند و نزدیک هم دستش به دور نمیرسد. دور و نزدیک همدیگر را دوست دارند اما هنوز نتوانستهاند تقدیر را عوض کنند. من در این میانه در حال سفرم. چنان دورم که هنوز باید بروم و چنان نزدیک که پنداری رسیدهام.
چشمهایم را میبندم. گذشته میبینم و فردا و خودم را شکل همین حالا. فردا گذشته را سرزنش میکند. گذشته هم به ترس فردا میخندد. مثل پسربچههای دبستانی یقهي هم را میگیرند. برای هم خط و نشان میکشند و من آهسته از کنارشان عبور میکنم.
چشمهایم را میبندم. دریا میبینم و صحرا و خودم را چنان مییابم که هم تشنهام و هم سیراب. ماهیها در خیال من شنا میکنند. سرخاند و سفید و سیاه و یکی هست که روی تخته سنگی با قلاب چوبی بلندش نشسته و ماهی نمیگیرد.
او دارد فکر میکند به روزی که صحرا، دریا بشود. فکر میکند به روزی که سرتاسر زمین را ماهی برمیدارد. میخواهد تصمیم بگیرد ماهی بشود که من چشمهایم را باز میکنم.
چشمهایم را باز میکنم و دنیا را همانی که هست میبینم. زندگی را در میانهی رؤیا و حقیقت جریان میدهم و با همین چشمهای باز؛ آدمها را پر از بودن و نبودن درمییابم. باید پیش از آنی که دیر بشود خودم را از بودن سرشار کنم و مواظب باشم زندگی، قیافهی مردگی به خودش نگیرد.