تاریخ انتشار: ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۱۱:۴۴

خانه فیروزه‌ای > یاسمن رضائیان: یک‌بار یکی از معلم‌هایم گفت: دنیا طوری آفریده شده است که هرروز چیز تازه‌ای از آن یاد می‌گیریم. هرروز درس‌های بزرگ و کوچکی به انسان‌ها داده می شود و ما برای یادگرفتن آن‌ها باید هوشیار باشیم.

بعد گفت دنیا جای قشنگی‌ست که پر از کشف و یادگیری‌ست.

با خودم فکر کردم لابد انسان طوری آفریده شده است که باید هرروز یاد بگیرد. شاید این الزام در ابتدا به‌خاطر خود آدم‌ها بود که دیدشان باز شود و روحشان وسیع. اما انگار داستان تغییر کرد. یادگرفتن، اتفاقی هیجان‌انگیز شد و بعد از آن دیگر شبیه به کار‌های ضروری نبود که سنگینی‌اش را روی دوشمان احساس کنیم.

* * *

جهان کلاس درس توست. چه کلاس فوق‌العاده‌ای! لابد معلم‌ها از روی دست تو یاد گرفته‌اند که گاهی برای تنوع، کلاس‌ها را در حیاط یا کتاب‌خانه برگزار می‌کنند. ما هم همیشه عاشق این کلاس‌ها هستیم چون جذاب اند.

کلاس‌های درس تو جذاب‌ترین کلاس‌های درس دنیا هستند. تو هرروز آدم‌ها را پشت نیمکت نمی‌نشانی. آن‌ها را به هرجا می‌بری. گاهی کنار درختان و گاهی در کوهستان. در خانه و در سفر. در هوای بارانی و در روز‌های گرم تابستان. گاهی کلاس‌ها را در دلتنگی‌ها و بی‌حوصلگی‌هایمان برگزار می‌کنی. گاهی موقع نوشیدن چای. حتی گاهی کلاس‌هایت به خواب‌هایمان پا می‌گذارند. با ما در خواب حرف می‌زنی و چیز‌های تازه‌ای یادمان می‌دهی.

پرنده‌ها و داستان کوچشان، دوست‌های صمیمی و عصر‌های پیاده‌روی با آن‌ها، چهارشنبه‌های پرانرژی و زنگ‌های تفریح مدرسه، همه، وسایل تو برای درس‌دادن‌اند. البته تعداد آن‌ها بیش‌تر از آن است که بشود نام برد. تمام آفریده‌هایت رابطه‌های یادگیری میان انسان و جهان هستند. با این تصور، آفرینش دست‌به‌دست هم داده است تا انسان را به بالا‌ترین مرتبه‌ی درک و دانش برساند.

آن‌روز کلاس درس تو کجا بر‌پا بود؟ چه اتفاقی افتاد که آن سؤال به ذهنم رسید؟ از تو پرسیدم: پس از تمام‌شدن، دوباره شروع می‌شویم؟* البته این سؤال از سر انکار نبود. دوست داشتم بدانم چه‌طور این اتفاق می‌افتد.

بعد گلدان سبز و سر‌حالم را نشانم دادی. یادم آمد زمستان پارسال از سرما خشک شده بود. تنها شاخه‌ای تکیده از آن به‌جا مانده بود که ریشه‌ای نحیف داشت. شاید هرکسی بود آن را به حال خودش رها می‌کرد اما تو در دلم انداختی همان تک‌شاخه‌ی ضعیف را از خاک بیرون بیاورم، در آب بگذارم تا دوباره ریشه کند و جان بگیرد و بعد در خاک بکارم. به حرف دلم گوش دادم و این کار را انجام دادم.

این بار کلاس تو در خانه و در روز‌های مراقبت از یک گل برگزار شد. زندگی دوباره‌ی گل من، تعبیر نزدیکی از معجزه‌ی با‌شکوه تو بود که در آن مرده را زنده می‌کنی.

حقیقت این است تو ذات دانایی را دوست داری. بنا‌بر‌این هرکس از تو بپرسد جواب می‌دهی و ذهنش را روشن می‌کنی.

* * *

من یکی از آن بنده‌های کنجکاوت هستم. یکی از آن‌ها که مرتب می‌پرسد و می‌خواهد از آفرینش سر در آورد. گاهی به خودم می‌گویم تو خیلی با‌حوصله هستی که به تمام سؤال‌هایم گوش می‌دهی و تمام آن‌ها را یکی‌یکی جواب می‌دهی.

می‌دانم پس از پایان مسیری که در آن قرار گرفته‌ام، شکلی تازه از زندگی شروع می‌شود. می‌دانم معجزه می‌کنی و خلقتی تازه می‌بخشی، می‌دانم در آفرینش تو چیزی بیهوده آفریده نشده است و آن‌چه حضورش بیهوده نباشد از ریشه و بنیان از بین نمی‌رود. گاهی با خودم فکر می‌کنم خلقت دیگر من چگونه است؟ با جواب این سؤال، خیال‌های زیبایی می‌بافم.

آفرینش جدید من رازی ا‌ست که تنها تو از آن با‌خبری، اما هر‌چه باشد زیباست. برای همین دل به دریا می‌زنم و والا‌ترین زیبایی‌ها را در خلقت پس از اینم تصور می‌کنم.

 

* ‌اشاره به آيه‌‌ي 10 سوره‌ي سجده: وَقَالُوا أَإِذَا ضَلَلْنَا فِي الْأَرْضِ أَإِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ (و گفتند آیا بعد از آن‌که در زمین گم شدیم دوباره به خلقت جدیدی در می‌آییم؟)