میوهی باغچهی خانهی کلنگی ما، تاک است و همسایه پول جمع کرده که برایش داربست بزنیم. باید زیر سایهی برگ مو، تخت و پشتی قرمز بگذاریم تا نوشیدن یک استکان چای با عطر گل محمدی در آن سایه، خستگی ما را در کند.
خانهی کلنگی ما، همسایهی پیری هم دارد. کسی که عصای چوبی دست می گیرد و عینک تهاستکانی میزند. حرفهای زیادی برای زدن دارد، اما زندگی حوصلهاش را از آدمهای دنیا سر برده.
همسایهی پیر یک بالکن گلدان دارد و یک ظرف فلزی پر از تهماندهی برنج و نان خشک برای پذیرایی از پرندهها. پیشانی همسایهی پیر، خطخطی شده، اما وقتهایی که میرود کنار حوض مینشیند، ماهیها به احترامش قیام میکنند.
بین پیشانی پر از چروک همسایهی پیر، ماه روشنتری پیداست. من به این ماه پیشانی عاشقم. احساس میکنم روزی تمام نامهای خداوند را در این خانه گفتهاند. احساس میکنم دخترکانی در اتاق نشیمن خانهی کلنگی دور هم نشستهاند و همه برای همدیگر دعا کردهاند. برای خودشان و قلبهای فیروزهایشان و دردهای زانوی مادرانشان. احساس میکنم فرشتهها در این خانه رفتوآمد دارند.
پنجرههای خانهی کلنگی، هزارتا شیشهی کوچک دارد. دوست داشتم شیشههایش رنگی باشد، اما نیست. شیشهی مشبک دارد. از اینها که روی هرکدام گلگلیهای برجسته هست. دوست داشتم همین گلگلیهای برجستهی رنگیرنگی هم میبود که تا خورشید میتابید، فرش فیروزهای خانهی کلنگی از هجوم رنگها گیج میشد.
باید به همسایه بگویم حالا که داریم داربست میزنیم، بیاید شیشهها را هم عوض کنیم و دوتایی توی رنگها بنشینیم و غزل بخوانیم. یکی من بخوانم از حافظ، یکی او بگوید از سعدی.
دیوارهای خانهی کلنگی ما از باران بهاره، نم شعر دارد و من و همسایه لبخند میزنیم و عین خیالمان نیست. لبخند میزنیم و غزل میخوانیم.
زنگ خانهی کلنگی، تصویری نیست. از این قدیمیهاست. برای همین هنوز بچهها میتوانند آسوده زنگش را بزنند و فرار کنند. زنگش را بزنند و دهن همسایهی پیر را وا کنند. همسایهی پیر همیشه تا دم در هم میرود اما کسی پشت در نیست. از تنهایی، چه خیال کرده... با دلتنگی بچههایش، چه خیال میکند آخر؟
خانهی کلنگی را دوست دارم، هرچند معلوم است که نمیتواند در برابر زلزله مقاومت کند. زیرپلهای که در آن زندگی میکنم هم، همینطور است. شاید بخندید اما از کشتن سوسکهای گاه و بیگاهش عذاب وجدان گرفتهام و روز انتقام را سخت و سوسکی میبینم.
دمپایی انگشتی پا میکنم و توی حیاط قدم میزنم. راستی که زیر سایهی چه خانههای بلندی نفسم به شماره میافتد. خانههایی که حتی کسی نمیداند چه کسی در کدام طبقه دارد غصه میخورد و در کدام طبقه به چه چیزی میخندند. چه پدرهایی که در همین طبقهها قسط یخچال و ماشین لباسشویی میدهند و پدرهایی که حقوق شکمسیرکن هم ندارند.
دل خانهی کلنگی، از این همه سایهی بیهمسایه ترک برداشته و من هنوز با دمپایی انگشتی در حیاطش قدم میزنم. من به صدای قلب خانهی کلنگی فکر میکنم، او هم به صدای پای من؛ به صدایی که آرزو میکند هرگز دور نشود، هرگز.