بعد ماهی سیاه دنیای خودم شدم و قانونهایم را تغییر دادم. فهمیده بودم گاهی پس از برهمخوردن همیشگیها، جریان زندگی سخت میشود و گاهی آسانتر. اما کسی چه میداند پشت تغییر چیست؟ گاهی باید دل به دریا زد و بعضی از همیشگیها را تغییر داد. باید از تغییرها استقبال کرد.
بعضی از آفرینشها از سالهای خیلی دور، زمانی که قبل از آن را یادمان نمیآید، در ذاتشان شوق پنهانی برای تغییر داشته اند.
مثلاً همین روزهای هفته. از زمانی که یادمان میآید جمعهها با تمام روزها فرق داشتهاند. برای بعضی خستهکننده و برای برخی سرشار از حسی شبیه به دلتنگی هستند. اما در هرحال جمعهها با روزهای دیگر فرق دارند. جمعه آن شوق پنهان را در دلش دارد. جمعهها را از این زاویه دوست دارم.
- وقتی عزیز تو غایب است
جمعهها به تو فکر میکنم. صبحهای زودش که بیخوابی به سرم میزند و از خواب بیدار میشوم، با تو حرف میزنم. گاهی در سکوت و گاهی در خواندن صفحهای از کتابی که در مورد توست. من با شروع روز تازهام از تو سرشار میشوم و تا غروب، هوای خوب چشمانتظاریات در خانهمان میماند.
راستی چرا غروبهای جمعه بیحوصله میشویم؟ شاید انتظار بعد از یک هفتهی سخت، دلشکستهمان میکند. آدم وقتی عزیزی غایب دارد زودرنجتر میشود. دلش سادهتر میشکند و گریههایش بیمقدمه میشوند. همیشه انتظار، ماجرای طولانی طاقتفرسایی بوده است که از ابتدای جهان در قلب ما روایت شده است.
انسان همیشه چیزی برای چشمانتظاری دارد. شاید عصرهای جمعهها روایتی قدیمی از چشمانتظاری باشند. آنها چنان با ما عجیناند که انگار تکهای از قلبمان هستند. من این تکهی دلتنگ قلبم را دوست دارم.
- تا جهانم را روشن کنی
اردیبهشت فصل خوبی برای برآوردهشدن آرزوهاست. در این ماه میشود با خیال راحت به محالترینها فکر کرد و انتظار برآوردهشدن داشت. آیا من اجازه دارم در این ماه باشکوه تو را آرزو کنم؟ آرزو كنم که زودتر بیایی، جهانم را روشن کنی و قلبم را از شادی به خنده بیندازی؟
چه خوب است كه اين سالها تولدت با اردیبهشت اتفاق افتاده است. میگویم اتفاق افتاده است اما هیچچیز اتفاقی نیست. برنامهی دقیق خدا پشت همهی لحظههایمان است. اصلاً خدا به یادم آورد حالا که اردیبهشت است برای آمدنت دعا کنم. اصلاً خودش این فصل رؤیایی را آفریده و شوق انتظارکشیدن را برای تو در دلمان انداخته است.
انگار خدا ما را در اردیبهشت بیشتر از قبل دلبستهی تو کرده است. ما تو را دوست داریم و لذت این دوست داشتن هدیهی انتظار کشیدنمان است. خدا حواسش هست که ما حواسمان به آمدنت هست.
- چهقدر زندگی به ما میآید!
در ذات آمدنت تغییر وجود دارد. بارها رسیدنت را تصور کردهام. آن روزها صدای باران چهطور خواهد بود؟ رنگ سبز درختان چهقدر درخشان خواهد شد؟ نور چهقدر روشنتر خواهد بود؟ و جمعه چهقدر شاد خواهد شد؟
چهقدر زندگی با تو زیباتر میشود. در روزگار آمدنت چهقدر خنده به چهرههایمان میآید. مثل شکوفههای صورتی بر شاخههای درخت که زیباترش میکنند، چهقدر زندگی به ما میآید!
حالا فکرش را میکنم جمعه روز تولدت باشد. مگر نه اینکه دیگر دلگیر نیست؟ هرچند هنوز چشم این جمعه به آمدنت روشن نشده است، اما شبیه جمعههای دیگر بلاتکلیف نیست. این جمعه، بیشتر از هر جمعهی دیگری تو را دارد.
- ماهی سیاه کوچکت میمانم
روی کاغذهایم تصویر یک ماهی کشیدهام. بیهوا خطها بههم رسیدند و ماهی شدند. ماهیام را سیاه میکنم تا خلاف جهت آب شنا کند. اینبار رنگ سیاه نشانهی ناراحتی نیست. سیاه یعنی جرئت برهمزدن همیشگیها؛ یعنی استوار و پابرجا.
در هیاهوی دنیایی که مردمش به آنچه «میبینند» اعتماد میکنند، من به جریان آبی که صدایش در قلبم میپیچد اعتماد میکنم. ماهی سیاه کوچکی میشوم که خلاف جهت آب شنا میکند و به حرف دلش گوش میدهد. دلم میگوید تو میآیی و من تا ابد ماهی سیاه کوچکت میمانم.