از خوی سرکشم میترسم. خوب یادم هست وقتهایی را که میتوانستم بهتر حرف بزنم ولی نزدم. کلمه قیامت میکند. کلمه میتواند دشمن را دوست کند؛ دوست را هم دشمن. نمیگویم اینها دست من نیست، که خیلی هم دست من است. هرسالی که بیشتر چموشیِ جان خودم را فهمیدهام، افسار نوتري به اسب سرکش جانم زدهام؛ افساري خوشدستتر.
بین این همه آدم، خوب میدانم اول نیستم و میبینم صف آدمهای پشت سرم را. نه غرور عادلانه است و نه ناامیدی. دارم زندگی را اندازهي زمینی که رویش ایستادهام و اندازهي آسمانی که سهم من است تجربه میکنم. این تجربهها گاهی دچار خطا میشوند، اما به قول شاعر: «تیرم به خطا میرود اما به هدر نه».*
بیا لبخند بزنیم و اجازه بدهیم ماهیِ توی سرمان، ماهيِ بزرگی باشد برای بلعیدن نفرینها. اجازه بدهیم آدمهای چموش دنیایشان را سرکشی کنند. چنانکه آدمهای دیگری پیش از این اجازه دادهاند ما دنیایمان را سرکشی کنیم. دنیا را باید سرک کشید.
چهکسی میتواند تصویر ماه را توی آب ببیند اما برای رقصاندنش سنگاندازی نکند؟ هرچههم سنگها تصویر ماه را برقصانند، ماه اگر ماه باشد، دوباره ماه میشود و سنگها هم تهنشین. هیچکس نمیتواند بگوید تا بهحال سنگی توی تصوير ماه نینداخته. این یک دروغ محض است، یک دروغ سیاه.
همیشه عامه بودن مردم یعنی گلایه. اما همین گلایهها را اگر آیه بدانیم، مردمِ عامه هم ميتوانند حامل پيامهايي باشند برای هدایت هر روزهی ما. اینهاست كه مرا برميانگيزد به حرف زدن. اما مگر هميشه و همهي كارهاي پیغمبرها بهطور كامل تحسین شده است؟
در تاریخ زندگي انبیا گاهي و البته متناسب با شأن و جايگاهشان، شاهد گله و يا تذكر خدا به برخي پیامبران هم هستيم. لحظههايي هم که خدا اجازه داد دوستانش دنیا را سرکشی کنند، كم نيستند. گويي مهمتر از هر چيز، سرانجام و عاقبت كار است، همین که آخرش بهشت بشود کفایت میکند.
مخلص کلام اینکه دنیا، دنیای عجیبی است و عجیبتر خود مايیم. این بند آخر را به یاد قصهي موسیع و شبان مینویسم که یعنی هر دلی برای خودش خدایی دارد.
وقتی به قلبها اجازهي تپیدن داده شد، نباید هوا را از ایشان گرفت. بیهوا تپیدن خفگی است. باید مواظب باشیم اگر دیگران خدا را اشتباه گرفتند ما خدا را از ایشان نگیریم. حد فهم آدمها که دست ما نیست.
هر شاخهای که نور بیشتری دید، بیشتر سرک میکشد. شاخهی دوستی آدمها را که بهخاطر تاریکیهایشان نباید برید. وگرنه پیامبری میشویم که شبان را فراري داد و خدا از او گله کرد كه «...بندهي ما را ز ما كردي جدا.»
* مصرعی از فاضل نظری