- «الو؟ دادا؟»
- «اينكه داداش نيست عزيز مادر.»
مادر درحاليكه بغض راه نفس كشيدنش را بند آورده، گوشي تلفن را آهسته از دستهاي كوچك زينب جدا ميكند. دنياي سپيد زينب همهاش 2سال قدمت دارد. از چشمهاي حيران كودك ميشود فهميد كه از خيلي چيزها سردرنميآورد؛ از اوضاع اين روزهاي خانه و غريبههاي سياهپوشي كه شيونكنان به مهمانيشان ميآيند، از گريههاي گاه و بيگاه مادر و اينكه چرا حال بابا مثل هميشه نيست. او نميداند كيلومترها دورتر از روستاي كوچك آنها، جايي هست به اسم مرز ميرجاوه كه آدمهاي تيرهدل به خراب كردن امنيتش اميد بسته بودند؛ نقشهها داشتند براي ربودن خواب آرام از چشمهاي زينب و ديگر همسايههاي دور و نزديكشان و باز هم نتوانستند.
يكماهي ميشود كه قصه تكراري خانه شهيد «مكاري» اين شده است: تلفن زنگ بزند، زينب قدمهاي كوچكش را تند كند و گوشي را بردارد. كافي است آن سوي خط، مرد جواني باشد تا باز ياد «اميرمحمد» به دلِ تنگ خواهر خردسالش بيايد و با ذوق بپرسد: «الو؟ دادا؟»
- زادگاه
تكليف آسمان با خودش معلوم نيست؛ گاهي ابرناك ميشود و گاه آفتابي. 250كيلومتر از مشهد به سمت خليلآباد دور شدهايم و راه را با اين دلشوره سپري كردهايم كه چطور بايد از داغي تازه پرسيد؛ طوري كه بناي سست آرامش بازماندگان فرو نريزد، گره بغضي باز و چشمي خيس نشود. لابد اين روزها به اندازه تمام عمرشان مويه كردهاند و حالا، از نو تكرار شدن اين اندوه روا نيست. پارچه نوشتههاي «شهادتات مبارك» ميگويد كه نشاني را درست آمدهايم؛ به روستاي «مَزدِه» كه به تاكستانهايش شهره است. پدر شهيد به استقبال آمده است. هر چند به پهناي صورت لبخند ميزند اما سياهي پيراهنش باز همان دلشوره را به يادت ميآورد. خيابانها يكي پس از ديگري طي ميشود تا به كوچهاي باريك ميرسيم. خانهاي كه اميرمحمد، عمر 19سالهاش را در آن سپري كرده، همينجاست؛ درست بعد از آن بوته ياسي كه اين روزها رختي سپيد و معطر به تن دارد.
- تولد 19سالگي
ورود ما با رفتن همسايههايي مصادف شده است كه براي دلداري به مادر شهيد آمدهاند. «ياالله... ياالله...»؛ آقاي مكاري آمدنمان را به اهل خانه خبر ميدهد و تا پلهها را براي رسيدن به ايوان طي كنيم، از خوبيهاي زندگي در روستا ميگويد: «دهات از شهر بهتر است. ميگويند در شهر آپارتمانهايي هست كه مردمش همديگر را نميشناسند. ما اينجا همسايههاي خوبي داريم. از كوچههاي اطراف و حتي آباديهاي دورتر ميآيند براي سرسلامتي مريم خانم تا دور و برش خالي نباشد. آخر، سخت است.... ميانه اميرمحمد با مادرش خيلي جور بود». مريم خانم با چهرهاي كه غم آشكارا در آن موج ميزند آمدنمان را خوشامد ميگويد. اميرمحمد برايش عزيز بوده و حالا هر كس كه بخواهد براي عزيزش قدمي بردارد بر ديده مادر جاي دارد. روسري سياهي كه با گيره زيرگلو چفت شده است، چهرهاش را تكيدهتر نشان ميدهد. اين روزها را چطور به شب رسانده است خدا ميداند. لب به صحبت باز ميكند؛ درحاليكه فعلهايش ميان ماضي و مضارع مردد هستند؛ «رفتنش را باور نكردم. مگر ميشود دوباره نبينمش. همهاش خيال ميكنم رفته است خدمت و براي مرخصي سربازي همين روزها برميگردد. اصلا قرار بود برگردد. قرارمان اين بود كه براي تولدش بيايد تا جشن بگيريم.21ارديبهشت پسرم ميخواست 19ساله بشود.» تا غم چشمهاي مادر جاي خود را به اشك نسپرده، از تعداد بچههايشان ميپرسيم كه پدر ميگويد: «خدا 4 تا داد و يكي را گرفت. اميرمحمد بچه دوممان بود. قبل از او يك پسر و بعدش صاحب يك دختر شديم؛ همين زهرا خانم كه اينجا نشسته. بعد 15سال هم خدا زينب را به ما داد كه رابطهاش با اميرمحمد خيلي خوب بود. بعضي بزرگترها لذت ميبرند از اينكه سر به سر بچه كوچك بگذارند. پسرم اينجوري نبود. با بچههاي فاميل و همسايه مهرباني ميكرد و آنها هم دوستش داشتند».
- بركت حلال
صحبت از گذشتهها به ميان ميآيد؛ زماني كه تازه زندگي مشترك والدين اميرمحمد شروع شده بود و وضعيت ماديشان به اندازه سالهاي اخير خوب نبود. سرمايهشان يك باغ انگور بود و خانهاي كه به تازگي ساخته بودند و هنوز نتوانسته بودند تمام آن را فرش كنند. پدر شهيد از قناعت ميگويد و بركتي كه در كار كشاورزي با تمام سختيهايش وجود دارد. از لقمهاي كه با دسترنج خود و همكاري بانوي خانه سر سفره ميآورد و هيچ وقت نگذاشته به حرام خدا آلوده شود؛ «بايد حواست به ناني كه به بچهات ميدهي باشد؛ اگر كه عاقبت به خيرياش را ميخواهي. من و مريمخانم هيچ وقت كارهايي را كه بعضيها ميكنند، نكردهايم. ديدهايد؟ روي جعبه ميوه خوب ميگذارند و كف آن را با جنس بد پر ميكنند. شايد خوب بفروشند اما پولشان بركت ندارد». مادر شهيد مكاري اضافه ميكند: «دستمان چه تنگ بود چه فراخ، نميگذاشتيم اميرمحمد و بقيه بچهها در زندگي حسرت به دل باشند. اگر دوچرخهاي چيزي ميخواست برايش ميخريديم. غمي توي زندگيمان نداشتيم. توي اين آبادي و روستاهاي اطراف همه حسرت به دل زندگي ما هستند. شوهرم توي خانه به من كمك ميكند و من در كار باغ و مزرعه به او. اميرمحمد و خواهر و برادرش همانطوري بار آمدند كه ميخواستيم؛ اهل كار و زحمتكشي. طوري شده بود كه اگر پسرم ميفهميد بابايش براي انجام كاري بيخبر به باغ رفته كلي ناراحت ميشد كه مگر ما چهكارهايم؟ چرا نگفتيد ما انجام بدهيم؟» آهي از سر دلتنگي ميكشد و ادامه ميدهد: «خوب بچهاي بود اين پسر؛ خونگرم و بيريا. دلش مثل آب زلال بود. اينهاست كه دارد ما را ميسوزاند».
- شيطنتهاي كودكانه
وقتي ميخواهي از شيطنتهاي كودكانه او بداني غم نشسته بر چهره مادر آهسته آهسته به لبخند تبديل ميشود. خندههاي پدر شهيد از يادآوري خاطرات كودكي فرزندش نيز فضاي حزنانگيز خانه را براي لحظاتي تلطيف ميكند؛ «بچه شوخ و شيطاني بود. اهل بازيگوشيهايي بود كه پسر بچهها ميكنند؛ منظورم چيزهايي مثل توپ بازي و شيشه شكستن و اينهاست. يكبار حين دويدن توي اتاق دنبال برادرش به قوري چايي كه دست مادرش بود برخورد و پايش سوخت.»
يك جمله را مادر ميگويد و ديگري را پدر، و هر دو از شوخطبعي فرزندشان سير ميخندند. طوري در گذشته فرورفتهاند كه فراموش كردهاند اميرمحمد در ميانشان نيست. لابهلاي حرفهايشان به عادت هميشه «ماشاءالله» ميگويند تا مبادا ثمره عمرشان چشم بخورد. «نوزاد كه بود خيلي گريه ميكرد و تا صبح بيدار نگهمان ميداشت. در بچگي هم تا دلتان بخواهد شلوغكاري ميكرد. از دوره راهنمايي به آنطرف كم كم آرام شد. به دبيرستان كه رسيد آرامتر و سربازي كه رفت براي خودش شده بود يك پارچه آقا؛ آرام و نجيب.» «از مدرسه چندبار من را خواستند. مديرشان ميگفت اميرمحمد با بچهها شوخي ميكند و بعضي همكلاسيهايش كه اهل شوخي نيستند بهشان برميخورد. اينكه بگويم درسهايش آنچناني بود؛ نه. اينطور نبود. ديپلم حسابداري را در هنرستان خليل آباد گرفت. مسئولان مدرسه خاطرش را ميخواستند. چون فارغ از شيطنتهاي بچگياش، هم احترام بزرگترها را داشت و هم اهل نماز بود.»
- لذت نماز
پدر شهيد ميگويد: «چند روز پيش كه مدير مدرسه براي عرض تسليت به خانهمان آمده بود تعريف ميكرد كه از بين اين همه دانشآموز، اميرمحمد را براي نمازهاي اول وقتي كه ميخواند به ياد دارد. ميگفت بعضي بچههاي مدرسه را ميبيند كه از روي بيحوصلگي و بچگي، در صف نماز ميايستند اما در واقع فقط دارند اداي حركات نماز را درميآورند و يا بچههايي كه حال و حوصله وضو گرفتن ندارند و همينطوري به نمازخانه ميآيند. آقاي مدير ميگفت اميرمحمد هميشه چند دقيقه مانده به اذان از معلمش براي وضو اجازه ميگرفته و نخستين كسي بوده كه به نمازخانه وارد ميشده». آنطور كه مادر اميرمحمد تعريف ميكند سابقه نمازخوان شدن فرزند شهيدش به چند سال پيش از سن تكليفش بازميگردد؛ سالهايي كه 12-10ساله بود و مادر او را اينطور نصيحت ميكرد: « اگر فكر ميكني خدا به نماز من و تو محتاج است، اشتباه ميكني. نماز ميخوانيم كه فقط بگوييم از او متشكريم و حاليمان هست كه اين همه نعمت به ما داده». مريمخانم اضافه ميكند: «از اميرمحمد ميپرسيدم توي دنيا كاري بدتر و زشتتر از گناه كردن هست؟ سر ميجنباند كه يعني نه. بعد ميگفتم در هيچ شرايطي حتي اگر گناه كردي، باز هم نمازت را ترك نكن. من و پدرت كه به تو نان حلال داديم و زحمتات را كشيديم اين را از تو ميخواهيم». حرفهاي مادر بوي دلسوزي و مهرباني ميداد و اميرمحمد هم ميديد والدينش چقدر به حرفهايي كه ميزنند پايبندند و اذان تمامنشده، جانمازشان پهن است و مهياي گفتن تكبير نمازند. كمكم طوري جذب عبادت شده بود كه براي خواندن نماز و نيز رهاشدن از ريشخند بعضي دوستانش نقشهاي كشيد: «با من كه مادرش بودم بيشتر احساس نزديك بودن ميكرد. ميگفت وقتي با دوستانم هستم و صداي اذان بلند ميشود، بعضي بچههاي محل كه خودشان حال نماز خواندن ندارند من را مسخره ميكنند. نه دوست دارم كه نمازم دير بشود و نه حوصله شنيدن حرفهايشان را دارم. اميرمحمد از من خواسته بود حول و حوش اذان به گوشياش زنگ بزنم و به يك بهانه، هر طور شده او را به خانه بكشانم. تا زنگ ميزدم ميفهميد كه نزديك اذان است. چشم ميگفت و مثل برق خودش را ميرساند خانه». مريمخانم با پريشاني، به آينه نيمدايره روي ديوار اشار ميكند و ميگويد: «وقتهايي كه خانه بود، از چند دقيقه قبل از نماز وضو ميگرفت و جلوي همين آينه ميايستاد. عطر ميزد، موهايش را شانه ميكرد و بعد هم مينشست به گرداندن تسبيح تا اينكه صداي موذن بلند شود».
- از ائمه بخواه
تا مادر آرامش گمشدهاش را پيدا كند، پدر شهيد صحبتها را پي ميگيرد: «چند تا صلوات شمار خريده بود براي خودش. از همينها كه مثل انگشتر توي دستشان ميكنند. ميديدي پاي تلويزيون نشسته و لبهايش هم ميجنبد و دارد ذكر ميگويد». پاي ذكر صلوات به ميان ميآيد و مريمخانم از خاطره روزهايي ميگويد كه اميرمحمد براي دانستن ذكري كه به حل مشكلش كمك كند نزد مادر آمده بود: «آمد پيشم و گفت فلان موضوع ذهنم را درگير كرده. چكار كنم؟ گفتم هزار تا صلوات بفرست براي حضرت زهرا(س)، براي امام رضا(ع). فرقي ندارد براي كدام معصوم؛ سراغشان كه بروي دست خالي برنميگردي. مدتي گذشت كه آمد و گفت به جاي هزار تايي كه شما گفتي 5هزار تا صلوات فرستادم. آيهالكرسي را هم همينطور با تشويق از حفظ كرد. نشده بود از در حياط بيرون برود و آن را نخواند.» مادر بازوبندي را نشان ميدهد كه ساده دوخته شده بود؛ يك تكه كش پهن و روي آن يك جادعايي كوچك؛ بازوبند سفارش اميرمحمد براي روزهاي خدمتش در نقطه صفر مرزي؛ «دو تا از اينها درست كردم. گفته بود هر آيهاي كه ميدانيد خوب است بنويسيد و داخلش بگذاريد. ميخواهم همراهم باشد. وقتي پيكرش را آوردند ديدم دست راستش كه بازوبند داشته تيرخورده.»
- نفس بكش!
هر قدر گفتوگوي ما به واپسين ديدارهاي خانواده با اميرمحمد نزديكتر ميشود،؛ امتداد سكوتها و جملههايي كه بغض اجازه اتمام آنها را نميدهد نيز زيادتر ميشود. زهرا، تلفن همراهش را پيش ميآورد و آخرين عكسهاي پروفايل برادر شهيدش را نشان ميدهد؛ عكسهايي كه نشان ميدهد او با حسي دروني، از نزديك بودن مرگش خبر داشته است؛ «سلامتي روزي كه بياي بالاي سرم و داد بزني نفس بكش لعنتي!»، «يك روز با ملافه سفيد به تمام بازيگوشيهايم پايان ميدهم.» غرق تماشاي اين تصاوير هستي كه سيني خرما و ميكادو تعارفت شده است، با چاشني اصرارهاي مريم خانم كه بفرماييد، ناقابل است. هر كدام از اعضاي خانواده نشانهاي به ياد دارد؛ نشانههايي از جنس همين عكسها. اينكه اميرمحمد به برادر بزرگترش توصيه ميكرده درسش را ادامه بدهد؛ چون هر چه باشد قرار است از اين به بعد برادر شهيد خطاب شود.
مريم خانم از آخرين مرخصي فرزندش ميگويد؛ درست 13روز قبل از شهادتش؛ «اين بار نسبت به هميشه آرامتر بود. كلا 3بار آمده بود مرخصي. قبلا كه ميگفتيم بيا برويم منزل فاميل، گاهي نه ميگفت و بهانه ميآورد كه حوصله ندارد و خسته است. اما اينبار هر چيز ميگفتيم، هر كار كه ميخواستيم برايمان انجام دهد، نه توي كار نميآورد. خانه فاميلها ميرفت و خداحافظيهايي ميكرد كه بوي وداع ميداد. رفتن اميرمحمد از زندگيمان هرگز به خيالم نميرسيد اما نميدانم چرا، وقتي شيريني آرام بودنش را ميديدم حسي ميگفت معلوم نيست دوباره او را ببيني؛ و نديدم.»
- تنها دليل ناراحتي از سربازي
از سختيهاي خدمت در مرز و حرفهاي اميرمحمد در اينباره ميپرسم و پاسخي عايدم نميشود. همه شانه بالا مياندازند كه يعني نميدانند؛ چه پدر و مادر و خواهرش و چه دايي شهيد كه به تازگي به جمعمان ملحق شده است و بهخاطر اختلاف سني كمي كه با اميرمحمد دارد به قاعده بايد محرم راز او ميبود. مريمخانم ميگويد: «من كه هر بار از او ميپرسيدم اوضاع آنجا چطور است؟ ميخنديد و جواب ميداد دنگِدنگ است؛ يعني كه خيلي خوب است. نميگذاشت برويم تا محيط محل خدمتش را ببينيم. ميگفت دير نميشود، وقتي خدمتم تمام شد با هم ميرويم. خلاصه هميشه از آنجا و از فرماندهاش تعريف ميكرد؛ اينكه اوضاع عالي است و خوب وخوشتر از او سرباز ديگري وجود ندارد». پدر شهيد از برگه درخواست تغيير محل خدمت اميرمحمد ميگويد؛ برگهاي كه هنوز هم داخل داشبورد ماشين است و اميرمحمد نگذاشت كه پدر براي جابهجايي او قدمي بردارد. «قسمت او شهادت بود». پدر اين را ميگويد و مادر با چشمهايي كه هر آن مهياي باريدن است، از سر رضايت سر تكان ميدهد. تنها دليل ناراحتي اميرمحمد از خدمتش، غيبتي بود كه از برنامههاي هيئتشان درماه محرم داشت. پاي ثابت عزاداريها بود و بچههاي آشپزخانه هيئت روي كمكش حساب بازميكردند. او به زهرا سپرده بود تا كامپيوتر خانه را راه بيندازد. ميخواست اين بار كه به مرخصي ميآيد، بنشيند و يك دل سير فيلمهاي عزاداري امسال را نگاه كند. اين دلدادگي جاي ديگر و جور ديگري به واقعيت گره خورد؛ به همزماني مراسم تدفين اميرمحمد با ميلاد امام حسين(ع).