داشتم به رنگ سبز کوهها نگاه ميکردم و شوق جهان را براي زندگي دوباره، بعد از زمستان تحسين ميکردم که حواسم پي قلهها رفت. بهار که ميشود به دشت و کوهستان ميرويم و همصحبت سبزههاي نورسته ميشويم.
ما هميشه در دامنهي کوه ميمانيم و از تماشاي کوهپايهاي سبز لذت ميبريم، اما زمينهاي سبز بالاي کوهها چه ميشوند، آنها که قلهي کوهاند؟! معمولاً کسي تا آن بالاي بالا نميرود. کسي سبزههاي آن ارتفاع را از نزديک نميبيند. پس سهم آنها از ديداري بهاري چه ميشود؟
بعد با خودم گفتم آنها چه خوب معني زندگي را فهميدهاند. از حس زندگي دوباره، از حس اينکه فرصتي براي نفس کشيدن دارند سرمستاند. براي خودشان زندگي ميکنند و شادند و اصلاً خيالشان نيست که حتي يکبار با آدمي روبهرو نشوند؛ تجربهاي که سبزههاي پايين کوه نصيبشان ميشود.
به رسم زندگي سبزههاي قله فکر ميکنم. غصهاي ندارند، گلهاي نميکنند، نگران نيستند و حالشان با کوچکترين فرصتي که به آنها داده ميشود خوب است. هرچند زندگي فرصت کمي نيست، اما آنها از تمام دنيا به همين زنده بودن اکتفا کردهاند. چهقدر خوب است به آنچه خدايشان برايشان در نظر گرفته رضايت ميدهند و در مقابل، خدا تجربههاي بکري برايشان ميآفريند.
هيچ فکر کردهاي تنها سبزههاي قله هستند که در کمترين فاصله با آسمان قرار گرفتهاند؟ و فکر ميکنم خدا رؤياي شيريني در خوابِ شبهايشان قرار داده. آنها هرشب خواب ميبينند قد ميکشند و دستشان به آسمان ميرسد.
* * *
امروز فرصت کمي نيست. امروز يعني فرصتي دوباره براي گوش دادن به موسيقي، براي خوردن چاي، براي درست کردن يک کاردستي کوچک و يا تولد سوژهاي جالب براي نوشتن يک داستان.
براي اينکه امروز را باور کني اول از همه بيا خودت را جاي سبزهي قلهي کوه بگذار. بعد ببين دنيا از نگاه او چهقدر قشنگ است! ببين چهطور هر صبح که چشمهايش را باز ميکند آسمان را ميبيند و شبها هم با تماشاي ستارهها سرگرم ميشود و اگر دنبالهداري رد شود، آرزو ميکند.
بيا خودت را جاي بالاترين ابر بگذار. همان که از سطح زمين ديده نميشود. بعد از آن بالا دنيا را ببين. جهان از اين ارتفاع بينظير است. ديگر کسلکننده نيست. از اين بالا ديگر فرصتي براي غصه خوردن و راکد ماندن نيست. تازه ميفهمي جهان آنقدر شگفتيهاي کشفنشده دارد که اگر همين حالا براي کشفشان دست بهکار شوي سالها زمان نياز خواهي داشت و البته آخر كار، باز هم شگفتيهاي بسياري، کشفنشده باقي ميمانند.
کشف شگفتيها سخت نيست. حتماً نبايد راه بيفتي و رودررويشان قرار بگيري. فقط کافي است خودت را جاي آنها بگذاري. کافي است با چشم قلبت همهچيز را از نو نگاه کني. بعد ميتواني شخصيتهاي يک داستان تازه را در ذهنت مرور کني؛ ميتواني به نتهاي آخرين موسيقي آرامشبخشي که شنيدهاي فکر کني.
درست همين لحظه که شبيه به سبزهها و ابرها - از رهاترين آفريدههاي روي زمين - ميشوي، سبزههاي قلهي کوه بيمقدمه در ذهنت ريشه ميکنند و تو به اين کشف تازه ميرسي: سبزههاي بالاي کوه نه فقط براي خودشان که براي سرسبزي جان تو نيز، به دنيا آمدهاند.