خانه فیروزه‌ای > یاسمن رضائیان: غروب یک روز معمولی مثل روز‌های دیگر بود. من در دنیای خودم نشسته بودم که سراغم آمدی. داشتم چه کار می‌کردم؟ لابد یکی از همین کار‌های معمولی همیشگی را انجام می‌دادم.

بهار از نيمه گذشته بود و شايد داشتم در‌باره‌ي روز‌هاي بلند تابستان خيال‌بافي مي‌کردم و در ذهنم هزار و يک برنامه مي‌ريختم که آمدي.

راستي تو چيستي؟ يک احساس؟ صدايي که با من حرف مي‌زند؟ يک اتفاق منحصر‌به‌فرد؟ تو مي‌تواني هر کدام از اين‌ها باشي و در عين‌حال فراتر از تمامشان هستي.

شايد بهتر باشد نامت را باور بگذارم. باوري که گاهي شبيه به ابر‌هاي عصر تابستان پر از شکل‌هاي جور‌واجور است و آدم را به رؤيا مي‌برد و گاهي مثل باران‌هاي بي‌مقدمه‌ي خردادي، آدم را از رويارويي با حقيقتي شاد، شگفت‌زده مي‌کند. هر چه بودي مرا به حالتي ما‌بين خواب و بيداري بردي. ميان اين مرز چيز‌هاي زيادي ديدم.

* * *

گفته بودم گاهي به سرم مي‌زند واقعيت‌ها را بدانم. گاهي دلم مي‌خواهد سر از فردا در‌بياورم و جلو‌تر از خودم در زمان حرکت کنم. هميشه دوست داشتم پرده از اتفاقات آينده بر‌داشته شود تا زود‌تر از موعد مقرر براي اتفاقات بکر شادي کنم. گفته بودم گاهي دلم از زمين و زمان مي‌گيرد، روز‌ها تکراري مي‌شوند و خنده‌هايم مصنوعي. گفته بودم چه‌قدر خوب مي‌شد اگر کمي از حال خوب آينده را به امروزم مي‌بخشيدي.

روز‌هاي زيادي زندگي کرده‌ام، اما نه آن‌طور که راضي‌ام کند. مثلاً فقط راه رفته‌ام، بدون اين‌که واقعاً راه رفته باشم و حرف زده‌ام بدون اين‌که واقعاً حرفي زده باشم. کتاب‌خانه‌ام هميشه آخرين پناهگاه من است و در اين روز‌ها، در نهايت به اين پناهگاه پناه برده‌ام. اما آن هم مرا راضي نکرده است. چون گاهي هيچ‌چيز آن‌طور که لازم است حقيقي نيست.

اين فقدان سرانجام به اين سؤال ختم مي‌شود: اين بيداري که سرشار از نا‌هوشياري است چه فرقي با خواب دارد؟ براي بيدار بودن به چيزي فرا‌تر از بيداري نياز است. به تفکر، شهود، آگاهي.

* * *

تو باوري هستي که يک شب سراغ من مي‌آيي. مي‌گويي بيدار شو. مي‌گويي چشم‌هاي باز‌ت را باز کن. ذهن پر‌شور و غوغايت را از فکر‌هاي کم‌اهميت خالي کن و حقيقي فکر کن؛ کمي پر‌رنگ‌تر، کمي آگاه‌تر و کمي خيال‌انگيز‌تر. اين‌ تفکر تمام آن چيز‌ي است که براي بيدار بودن نياز داري.

* * *

آنان را بيدار مي‌پنداري، اما درواقع خفتگانند.1 اين جمله از غروب همان روز معمولي در ذهنم نشسته است. با اين حساب روزهاي زيادي خواب بوده‌ام. اما دلم گرم است به شب‌هايي که در خواب هم هوشيار و بيدار بوده‌ام. شب‌هايي روشن که خواب‌هايي روشن ديده‌ام و آگاه‌تر از زمان بيداري بوده‌ام.

* * *

تو بيداري و هيچ‌گاه خواب تو را فرانمي‌گيرد. هميشه فکر مي‌کردم اين بيداري، همان بيداري ظاهري ما آدم‌هاست؛ اما حالا فهميده‌ام اين بيداري، نه فقط همان بيداريِ ظاهري، بلکه هوشياري و آگاهي است. تو بيداري و هر لحظه‌ که بخواهي مرا بيدار مي‌کني.

راستي تعبير خواب‌هاي روشنم چيست؟ در خواب‌هايم پنجره‌هايي بزرگ به اتاق‌هاي تاريک مي‌تابند. پنجره‌ها خورشيدند و اتاق را روشن مي‌کنند. بازتاب نور‌هاي آبي و زرد پنجره‌ها اتاق را پر از گرما و آرامش مي‌کند.

پنجره‌ها آفريده‌هاي هميشه بيدار تواند. هرچند هيچ ذره‌اي از آفرينش تو را خواب نمي‌گيرد و تنها انسان است که گاهي حواسش پرت مي‌شود و به خواب مي‌رود؛ اما گاهي برخي از آفريده‌هايت آشکارا و روشن نشان‌دهنده‌ي ذات بيداري‌اند و پنجره‌ها در اين شمارند.

* * *

تو همان باور منحصر به‌فردي که غروب يک روز که در ظاهر شبيه روزهاي ديگر است، درِ ذهن همه‌ي ما را مي‌زني، مثل حس رؤيا‌بافي با ابر‌هاي تابستان، قلب‌مان را سرشار از حسي تازه مي‌کني و کمي از اتفاقات بکر آينده را به امروز‌مان مي‌بخشي تا حالمان خوب باشد.

ما واقعي راه مي‌رويم و واقعي حرف مي‌زنيم. خنده‌هايمان مصنوعي نيستند و کتاب‌خانه‌هايمان براي هميشه پناهگاه روز‌هاي بي‌حوصلگي‌مان مي‌شوند. پنجره‌ها از خواب‌هايمان به بيداري پا مي‌گذارند و درونمان را روشن مي‌کنند و انگار که معجزه اتفاق افتاده باشد، بعد از آن براي هميشه بيدار خواهيم شد.

 

1. بخش آغازين ‌آيه‌ي 17، سوره‌ي کهف