توري تابستان، اگر مگسها را راه نميدهد؛ پرندههاي گرسنه را هم سير نميکند. بيچاره پرندهاي که هنوز دم اين پنجرهها مينشيند، به اميد مشتي برنج مانده. دم اين پنجرههاي باز، اما بسته.
پرواز، هم براي عقاب است؛ هم براي کلاغ. اولي را ميبيني اوج ميگيرد که بهتر ببيند؛ و ديگري هم به ارتفاع تيرِ برقي بسنده مي کند. هردو ميبينند، اما يکي ميشود خوشخوار و آن ديگري ميشود هرچهخوار.
پريدن، بالِ جرئت ميخواهد؛ اما ترسِ بيحوصله، به کسي که شتاب دارد ميگويد: «کولهات را زمين بگذار و سبک سفر کن.» او هم کولهاش را زمين ميگذارد که سبک سفر کند. اما خيلي زود وقتي که توي چاه فريب افتاده باشد؛ ناله سر ميدهد که: «باري که از دوشم گرفتي بال من بود»* تازه ميفهمد کولهاش، کوله نبوده، بال سفر بوده، بال رسيدن.
دنيا جاي خوبي ميشود.اگر بدانيم جاي هرکاري کجاست. براي صدايي که از عمق چاه منعکس ميشود؛ نبايد صدا فرستاد. بايد طنابي دستوپا کرد و او را بالا کشيد. او که براي نالهاش همدم نميخواهد؛ دست ياري ميخواهد، دست نجات.پرندهاي که توي قفس سبحانالله ميگويد؛ اندازهي سکوت مرغ مهاجر، تنزه خدا را نديده است.
بندگي، به تنهايي نشانهي آزادگي نيست؛ چنانکه پر و بال گشودن، هميشه نشانهي آزادي نيست. گفتن و شنيدن، مثل ديدن، فايده ندارد. ديدن هم اندازهي قضاوت نکردن فايده نميکند.
خودم ديدهام چگونه از عمق چاه، نالهها ميگويند: «من که در بندم کجا؟ ميدان آزادي کجا؟!»* اما راستي، چه کسي برايشان طنابِ نجات، دستوپا ميکند و دستِ ياري ميشود. چه کسي؟
رمضانِ خدا، ميدان آزادي است. عرصهي جولان مرغان مهاجر است. او که توي چاه فريب افتاده بود، براي رهيدن از همهي بندها، سي شب و روز، روزهي قضاوتنکردن گرفت؛ روزهي تحمل و بهتر ديدن. باور نميکنيد اگر بگويم آخر از عمق چاه به زيارت حضرت سيمرغ رسيد.
* مصرعهايي از اشعار عليرضا بديع