بعد از اتمام دوره دبيرستان و شركت در كنكور سراسري، در رشته مهندسي نرمافزار دانشگاه امامحسين(ع) پذيرفته شد و پس از دريافت مدرك مهندسي اين رشته، در دانشگاه علمي- كاربردي، مدرك كارشناسي حسابداري نيز گرفت و به عضويت سپاه پاسداران درآمد. او كه از دوران نوجواني به دختر دايي خود علاقهمند بود، در سال92 با او ازدواج كرد. مثل تمام جوانان هم نسل خود عاشق شد، ادامه تحصيل داد و به زندگي سرشار از مهر خود دلبسته بود اما بعد از ظهور داعش و تهديد حرم شريف اهلبيت، زماني كه تنها 3سال از ازدواج عاشقانه او و همسرش گذشته بود، براي دفاع از حرم بيبي زينب به سوريه رفت و از مسير شهادت، راهي بيكرانههاي كبريا شد. همسر شهيد سياهكالي مرادي در گفتوگو با همشهري از داستان عاشقانه خود و همسر شهيدش ميگويد؛ داستاني پر از حرفهاي عاشقانه؛ درست مثل قصهها.
- هجده ساله بودم كه ايشان به خواستگاري من آمدند
خانم مرادي ميگويد: «18 ساله بودم كه عمهام به خانه ما آمد و از علاقهمندي حميد آقا صحبت كردند و از من خواستگاري كردند. ابتدا جواب من منفي بود، چون ايشان با ادامه تحصيل من مخالفت كرده بودند و من همان سال در دانشگاه قبول شده بودم. اما بعد حميد آقا شرايط را پذيرفتند. 19ساله بودم كه مجددا به خواستگاري من آمدند و من هم به خواستگاري ايشان جواب مثبت دادم و ما در مهرماه سال91 به عقد هم درآمديم و در آبان ماه سال92 مراسم ازدواجمان را برگزار كرديم. بعدها ايشان به من گفتند كه اين علاقهمندي از سالها پيش بهوجود آمده بود. اما رفتار ايشان آنچنان متين و همراه با حجب و حيا بود كه من پيش از خواستگاري هرگز متوجه اين علاقه نشده بودم. البته بايد بگويم كه بعد از خواستگاري اين احساس در وجود من هم جوانه زد و شايد بعد از عقد، اين علاقه در وجود من پررنگتر از حميد آقا شد».
- از همان ابتدا ميدانستم كه ايشان پاسدار هستند
خانم مرادي در پاسخ به اين سؤال كه آيا از ابتدا از مشكلات ازدواج با يك پاسدار آگاه بوديد؟ ميگويد: «پدر من يك پاسدار هستند و زياد به ماموريت ميرفتند و بنابراين من از خطرات اين شغل آگاه بودم و ميدانستم اين شغل دريچهاي است كه رو به شهادت باز ميشود و به همين دليل اطمينان داشتم كه اگر روزي ازدواج كنم، بدون شك همسر من پاسدار خواهد بود. البته علاقهاي كه بين من و همسرم وجود داشت باعث ميشد كه هميشه دلنگران باشم. همسر من فرمانده مخابرات گردان سيدالشهدا و فرمانده توپ 23 بودند. همچنين ايشان مسئول فرهنگي گردان سيدالشهدا هم بودند. در زمينه ورزشي هم فعاليت داشتند. مربي و داور رشته كاراته و مربي رشته دفاع شخصي بودند».
- نميشه كه نري
خانم مرادي در پاسخ به اين سؤال كه آيا هرگز از ايشان نخواسته كه از رفتن به سوريه منصرف شود ميگويد: «نه. هميشه او را براي رفتن تشويق ميكردم، ميدانستم كه حميد رفتن و دفاع از حرم اهلبيت را وظيفه خود ميداند. نگرانش بودم. در كنار او آرامشي وصفناپذير داشتم و دلم ميخواست هميشه كنارم باشد. اما از آنجا كه ميدانستم كه اين وظيفه به خاندان بلند مرتبه اهلبيت مربوط است و پاي خانواده امامحسين(ع) در ميان است، پيش خودم فكر ميكردم كه عمر دنيا كوتاه است و انشاءالله بهخوبي خواهد گذشت و آنچه مهم است زندگي اخروي است. دلم نميخواست جزو زنان نفرين شده تاريخ باشم؛ زناني كه مانع همراهي همسرانشان با خانواده اهلبيت بودهاند. گاهي براي شوخي، شعر مداحي را با نام ايشان جايگزين ميكردم و برايشان ميخواندم: «حميد! نميشه كه نري حميد! چقد شبيه مادري» ميخنديد و ميگفت كاش ميشد صدايت را ضبط كنم و با خود ببرم تا به وقت دلتنگي به صدايت گوش كنم».
- آخرين ديدار
«آخرين ديدار را به خوبي به ياد دارم. 21 آبان 94 و تنها چندروز بعد از دومين سالگرد ازدواجمان بود. دلم نميآمد كه مريض شود، اما منتظر بودم كه اتفاقي بيفتد و سفرش كنسل شود. لحظههاي غريبي بود. خودم ساعت كوك كردم و حميد را بيدار كردم كه براي نماز صبح و رفتن آماده شود. برايش صبحانه مهيا كردم. خداحافظي ما بسيار سخت بود. من بهشدت گريه ميكردم. حسي به من ميگفت كه اين آخرين ديدار من و محبوبم است. حميد دستهاي من را گرفته بود و رها نميكرد. مدام به ساعت نگاه ميكردم. ميدانستم كمكم به زمان خداحافظي نزديك ميشويم و ممكن است كه تأخير حميد، فرصت رفتن را از او بگيرد. حس ميكردم كه گريههاي من همسرم را متزلزل ميكند. ميدانستم كه اين خداحافظي براي حميد هم سخت است. بنابراين سعي كردم خودم را كنترل كنم. دستهايم را از دستهايش بيرون كشيدم و به او گفتم: «ديرت شده، برو!» و شايد اين كلمات سختترين كلماتي بود كه تا آن روز ادا كردم. حميد را از زير قرآن رد كردم و او را به خداي قرآن سپردم و پشت سرش آب ريختم. حال غريبي داشتم. دلم ميخواست ثانيه ثانيه آن لحظهها را براي ابد جاودانه كنم. با دقت به او نگاه ميكردم كه در امتداد كوچه از من دور ميشد. از پشت پرده اشك، لبخندش را تماشا ميكردم. به اشاره دستش كه از من ميخواست داخل خانه بروم، دل ميباختم. راه رفتنش را تا انتهاي كوچه نگاه كردم. آنقدر كه جرم نديدنش گردن فاصله بيفتد، نه رفتن من. كاملا حس ميكردم كه اين آخرين باري است كه او را ميبينم».
- يادت باشه
از خانم مرادي ميخواهم كه درباره قرار عاشقانهاي كه بين او و همسرش، رمزي دوست داشتني بوده، صحبت كند و ايشان برايم ميگويد: «همسر من روحيه حساسي داشت و هميشه احساسات خود را بيان ميكرد. ما همديگر را خيلي دوست داشتيم و ايشان عادت داشت كه علاقهاش را ابراز كند و مدام ميگفت كه دوستت دارم. وقتي ميخواست به سفر برود، به من گفت كه احتمالا فرصت مكالمه خصوصي برايش كم پيش بيايد و از آنجا كه بسيار متين و باحيا بود، از اينكه در جمع دوستانش به من ابراز علاقه كند، شرم داشت. از من خواست تا به راهحلي فكر كنم. من پيشنهاد دادم كه هر بار در جمع دوستانش بود و با هم مكالمهاي داشتيم، به من بگويد: «يادت باشه» و من ميدانستم معناي اين جمله چيست. اين قرار عاشقانهاي بود كه بين من و حميد برقرار بود و تا آخرين تماسي كه با او داشتم هم از خاطر نبرد».
- تفأل به قرآن
دلشوره و تشويش راهي به جز انس با قرآن براي او نميگذارد؛ «بعد از رفتن حميد مدام به قرآن تفأل ميزدم و كاملا متوجه بودم كه تمام آياتي كه در جواب من ميآيند، آياتي است كه توصيه به صبر ميكند. شايد اين مسئله مرا بيش از پيش مطمئن ميكرد كه حميد ديگر برنميگردد.» بغضي ميكند و ادامه ميدهد: «يك روز بعد از رفتن حميد، او به من زنگ زد و گفت به سوريه رسيده است و از من خواست ديگر نگران نباشم. از آن روز به بعد گاه گاهي با من تماس ميگرفت. گاهي هر روز و گاهي 2روزي يكبار؛ چرا كه محلي از كه در آنجا امكان برقراري تماس تلفني وجود داشت، تا خطي كه او و دوستانش ميجنگيدند فاصله زيادي وجود داشت و بنابراين تلفنزدن مشكل بود. اما با من تماس ميگرفت و صحبت ميكرديم. يكبار آنها را به زيارت حرم سيده زينب(س) برده بودند و وقتي با من تماس گرفت گفت:«اي كاش قسمت ميشد و با هم ميآمديم اينجا!» گاهي هم سؤالهايي ميپرسيدم كه مثلا كجا هستيد؟ و او باخنده ميگفت: خب! سؤال بعدي؟»
- خواسته بودم كه پدرم با من صحبت كند
همسر شهيد درباره شهادت حميد سياهكالي مرادي ميگويد: «15روز بعد از اعزام حميد به سوريه، در يك درگيري، او به شهادت رسيده بود. پيش از اينكه اين اتفاق بيفتد، خودم خواسته بودم كه اگر اتفاق ناگواري پيش آمد، خبر اين پيشامد را پدرم به من بدهد. چون ميدانستم به جز ايشان هر كس ديگري با من در اينباره حرف بزند، از او متنفر خواهم شد و تا پايان عمرم هرگز نميتوانم او را ببينم. اما درباره پدرم دچار اين احساس نميشوم. روز 5 آذر 94 پدرم به من گفت كه حميد مجروح شده است. حال من خيلي بد بود. حتي قدرت قدمبرداشتن نداشتم. گريه ميكردم و احساس ميكردم نفسم سنگيني ميكند. بالاخره به من گفتند كه حميد شهيد شده است. من اين خبر را باور نميكردم. مدام گريه ميكردم و فرياد ميزدم «دروغه». بالاخره، پدرم مرا بغل كردند و سوار ماشين شديم، چون من قدرت راه رفتن هم نداشتم. ايشان مرا به معراج شهدا رساندند. آنجا بود كه تابوتي را آوردند كه با پرچم سبزي، متبرك به نام عمهسادات، پوشانده شده بود. پرچم را كه كنار زدند، چهره دلرباي همسرم را ديدم. دستم را روي قلبش گذاشتم و مطمئن شدم كه قلب مهربانش ديگر نميتپد و تازه آن لحظه بود كه باور كردم حميد براي هميشه از كنار من پركشيده است تا مهمان سفره «عند ربهم يرزقون» باشد».
- مرا ببخش
خانم مرادي درحاليكه اشك بر او مسلط شده است درباره اين ديدار آخر سخن ميگويد: «وقتي پيكر همسر شهيدم را ديدم او را در آغوش گرفتم و در گوشاش زمزمه كردم: «عزيزم شهادتات مبارك» و مدام از او خواهش ميكردم كه مرا ببخشد. مرا بهخاطر علاقهاي كه بين ما جاري بود و جدايي ما را اين اندازه مشكل كرده بود ببخشد؛ بهخاطر دوست داشتنهايي از جنس دوست داشتنهاي اساطيري كه ممكن بود او را متزلزل كرده و او را براي قدم برداشتن در راهي كه عقيدهاش بود، مردد كرده باشد. از او خواستم مرا عفو كند، سلام مرا به سيدالشهدا(ع) برساند و در روز حشر شفيع من باشد».
- مدتها بود كه براي رفتن انتظار ميكشيد
خانم مرادي در پاسخ به اين سؤال كه چه مدت بود كه ميدانستند همسرشان عازم سفر براي دفاع از حرم اهلبيت است ميگويد: «حميد مدتها بود كه براي رفتن به اين سفر انتظار ميكشيد. با وجود اينكه رفتن به اين جبههها براي همه حتي نظاميان اختياري است و تنها نيروهاي داوطلب اعزام ميشوند، اما استقبال عاشقان اهلبيت(ع) بسيار زياد است و بنابراين هر بار براي اعزام از بين اسامي داوطلبان قرعهكشي انجام ميشد و 2 بار اول نام حميد در اين قرعهكشي برنده نشده بود كه او را بسيار ناراحت كرد. اما بار سوم اسم حميد درآمد. با وجود اين چندين بار رفتن او به تعويق افتاد. حتي 2بار تا پاي پرواز رفتند، اما پرواز لغو شد. هربار اتفاقي ميافتاد و به همين دليل اين انتظار به حدود 8ماه رسيد. در تمام اين ايام، هر بار كه من به او نگاه ميكردم، فكر ميكردم كه شايد اين آخرين ديدار باشد. از اين فراق بيم داشتم و سعي ميكردم از لحظهلحظه اين همراهي بهره ببرم».
- احساس ميكردم كه خيلي از او فاصله گرفتهام
از خانم مرادي درباره خلق و خوي شهيد ميپرسم و او در پاسخ ميگويد: «حميد آقا هميشه خوشخلق بود. متدين، مهربان و مودب، اما هر چه به اواخر زندگي مشتركمان نزديك ميشديم بيشتر احساس ميكردم كه او از من فاصله ميگيرد؛ حسي كه انگار نميتواني از لحاظ معنويت به او برسي. آن روزها ميفهميدم كه نوع نماز خواندنش متفاوت شده، كمحرف شده بود و صبري عجيب پيدا كرده بود و در اتفاقاتي كه معمولا همه را عصباني ميكند، صبورتر شده بود. اما آن روزها متوجه نشده بودم كه چهرهاش هم تغيير كرده و نورانيتر شده است. به من ميگفت كه دوستانم ميگويند «حميد نوربالا زده» و من هم به شوخي ميگفتم: «نه هنوز خيلي فاصله داري تا شهادت» اما بعد از شهادت هر چه بيشتر عكسهاي قديمي را با عكسهاي چند ماه قبل مقايسه ميكنم، بيشتر متوجه ميشوم كه او چهرهاش متفاوت و نوراني شده بود. اما اين را ميفهميدم كه نماز خواندن همسرم و سجدههايش چه اندازه متفاوت شده و حتي مطالعهاش تغيير كرده بود. بيشتر و دقيقتر مطالعه ميكرد و همه اين مسائل، اين حس را به من منتقل ميكرد كه حميد از من دور و دورتر ميشود».
- فرصت آسماني
از خانم مرادي ميپرسم كه اگر دري به آسمان گشوده شود و بار ديگر همسرت را ببيني به او چه خواهي گفت؟ اشك بر او مسلط ميشود و بعد از اندكي تامل ميپرسد: «يعني ميشه؟» مدتي زمان ميبرد تا او بهخود مسلط شود و بعد ادامه ميدهد: «اگر يك لحظه در آسمان باز شود و حميد را ببينم، نگاهش ميكنم. به او ميگويم: «تحمل دوريت خيلي سخته. دلم خيلي برات تنگ شده.» حتما دستم را دراز ميكنم كه پيش او بروم و اميدوارم كه او هم دست مرا بگيرد و مرا با خود همراه كند. حتما به او خواهم گفت: «حميد! آرامشي كه با تو تجربه ميكردم، ديگر ندارم. دربهدر براي پيداكردن اين آرامش ميدوم و به آن نميرسم. دلم ميخواهد دوباره كنار تو باشم و من هنوز منتظرت هستم».
- غيبت را حلال ميكنم، تهمت را نه
به اين بخش از گفتوگو كه ميرسم، من هم با همسر شهيد همراه ميشوم. ديگر توان كنترل احساساتم را ندارم. نميتوانم بر اشكهايم مسلط شوم. از سؤالي كه در ذهن دارم و ميخواهم از او بپرسم شرم دارم. اما نميتوانم سؤالم را نپرسم. بنابراين از او عذرخواهي ميكنم و درباره رقمهاي ميليونياي كه ميگويند مدافعان حرم دريافت ميكنند سؤال ميكنم. خانم مرادي با متانت پاسخ ميدهد: «اين مردان كه جان و علاقه و خانواده خود را بر سر اعتقاد خود گذاشتند و رفتند، مرز بين مردانگي و نامردي را مشخص كردند. جواناني كه از سر اخلاص و داوطلبانه بر سر دفاع از حق ايستادند، هرگز مطالبه پول نداشتند و ندارند. هرچند كه اصلا پولي هم در بين نيست. يادم هست كه حميد هميشه ميگفت: «من از هركه پشتسرم غيبت بكند ميگذرم، اما از تهمت نه!» و من امروز فكر ميكنم اين حرفها مصداق تهمت است و افرادي كه اينگونه قضاوت ميكنند، حتما از قيامت و دادخواهي شهدا در محضر خداوند واهمهاي ندارند. علاوه بر اينكه هيچ پولي نميتواند ارزش يك ساعت همراهي من و همسرم را داشته باشد و اين مسئله را جبران كند و مطمئنا تنها اعتقاد به حرمت خانواده اهلبيت است كه من و همه خانوادههاي شهدا را براي رفتن عزيزانشان آرام ميكند».
گفتوگوي من به پايان ميرسد، اما اين سؤال همچنان در ذهن من باقي است؛ چطور ميتوان از عاشقانههايي كه در اين سرزمين رنگ ميبازد و در خانه حميد و همسرش پررنگ است، گذشت كرد؟ از اشكهاي مهربان خانم مرادي كه در كلام زينب وارش ميبارد، از قدمهاي لرزان حميد كه در دفاع از حرم عمه سادات استوار ميايستد، از نگاههاي نگران مادر، از خانه خالي از خندههاي مردانهاي كه زني را تا مرز تنهايي پيش ميبرد!نه. هرگز نميتوان اين همه زيبايي را ديد و ياد نكرد ازجمله «ما رايت الا جميلا». نميتوان فراموش كرد كه دنياي امروز، سراسر مرزهاي صحراي نينواست كه براي تكتك ما آزمون عاشورا را تكرار ميكند.
- هرگز پشيمان نيستم
همسر شهيد در پاسخ به اين پرسش كه آيا از كار خود پشيمان نيست؟ قاطعانه ميگويد:«اگر هزار بار ديگر 21آبان 94 را تجربه كنم، باز هم صبح زود از خواب بيدار ميشوم. صبحانه حاضر ميكنم، همسرم را از خواب بيدار ميكنم و او را براي رفتن به اين سفر مهيا ميكنم. من هرگز بهخاطر شهادت همسرم كه برايم عزيزترين بود، از اعتقادات خود كوتاه نميآيم و هرگز پشيمان نشدهام و پشيمان نخواهم شد».
- حسن رفتار و حسن اخلاق
خانواده شهيد سياهكالي از روزهاي بدون حميد ميگويند
پدر شهيد درباره فرزند شهيدش ميگويد: «من 7 فرزند دارم كه حميد و سعيد دوقلو بودند. حميد از كودكي با همه بچهها متفاوت بود. حميد مهربان و مودب بود و براي همه حتي خود من سرمشق بود. از وقتي كه رفته است سرگردانم». مادر از دلدادگي حميد و همسرش به هم ميگويد و اينكه خانواده از حميد خواسته بودند به سوريه نرود. اما او به پدر، روزگار گذشته را يادآور شده بود؛ روزگاري كه پدر براي دفاع از دين و وطن به جبهه رفته بود و با يادگاري از جانفشاني و جانبازي به خانه بازگشته بود. حسين برادر بزرگتر شهيد هم از حميد ميگويد: «حميد از كودكي با همه متفاوت بود. در فاميل و آشنا، اخلاقش زبانزد بود و هرگز كسي را از خود نميرنجاند. عاشق حفظ قرآن بود و تا زمان ازدواجش حدود 6 جزء قرآن را در حافظه داشت و همسرش هم حافظ قرآن است. هميشه عاشق كمك كردن به ديگران بود. با اخلاق و با ايمان بود و بسيار باحيا بود. همرزمان ايشان در سوريه هم از حسن خلق برادرم صحبت ميكردند و ميگفتند كه با وجود سن كم، بارها همراهانش او را بهعنوان پيش نماز برگزيده بودند». حسين ادامه ميدهد: «همه به او ميگفتيم كه رفتن به سوريه را به تعويق بيندازد؛ چرا كه او به تازگي ازدواج كرده بود و مستأجر بود. اما او در پاسخ ميگفت ما كه در عزاداري سيدالشهدا(ع) حاضر ميشويم و آرزوي همراهي با ايشان را داريم، امروز بايد اثبات كنيم كه در ظاهر و باطن عاشق ايشان هستيم و براي دفاع از حريم خانواده ايشان حاضر به جانفشاني هستيم». شايد اين روزها در جمع خانواده، بيشترين دلتنگي را برادر دوقلوي حميد، سعيد، احساس كند. حميد مرادي سياهكالي در نهايت در مسير دفاع از حرم سيده زينب، در يك تله انفجاري كه از راه دور كنترل ميشد به همراه 2 همرزم خود، شهيد زكريا شيري و الياس چگيني به شهادت رسيد كه البته پيكر مطهر دو همرزم او هنوز به وطن بازنگشته است. سنگ مزار شهيد مرادي مزين به چند خط از وصيت نامه اين بزرگوار است كه تأكيد ميكند: «هيچچيز بالاتر از حسن اخلاق و حسن رفتار نيست».