سلام: صبح شد برج شیشه‌ای به شهر

يک سلام تازه گفت

دود

روبه‌روي او  نشست

 

هيچ‌کس

برج را نديد

 

يک پرنده‌ي پريده رنگ

سوي او پريد

روي شانه‌اش نشست

با ترانه‌اي سکوت را شکست

 

 

  • پست

 

«سال»

خستگي سرش نمي‌شود

توي کارخانه‌اش نشسته است

«روز» و «شب» درست مي‌کند

بعد هم برايمان

بسته‌هاي «ماه» را

پست مي‌كند