***
ميروي دريا. حالت از ديدن دريا دگرگون است. ديوانهي دريا ميشوي. دوست داري خودت را به آب بزني. دوست داري تا دل موجها بروي تو. در برابر دريا احساس کوچکي ميکني. دريا تا هميشه ادامه دارد. از کنارهها ادامه دارد. احساس ميکني دريا هيچوقت تمام نميشود. احساس ميکني تو هميشه در برابر دريا کوچک هستي. تو اسيرِ بيکرانگي دريا هستي.
***
در دل طبيعت مثل ديوانهها ميدوي و آواز ميخواني. دشتها تو را ديوانه ميکنند. رنگهاي تند تو را ديوانه ميکنند. تپههاي دور دست، درختهايي که در آن سوي تپهها هستند حالت را عوض ميکنند. آنها گسترده و وسيعاند. انگار مرز ندارند. آنها تو را احاطه ميکنند. تو اسيرِ بيکرانگي طبيعت هستي.
***
يک روز تو را صدا ميکنند و ميگويند اين ويدئو را ببين. تو ويدئو را بارها و بارها ديدهاي. اما هنوز و همچنان مينشيني و به آن خيره ميشوي. ويدئو دربارهي اندازهي کهکشانهاست. دربارهي اندازهي زمين. دربارهي اندازهي تو روي زمين.
ويدئو حال تو را عوض ميکند. بهتر است بگويم که ويدئو تو را ميترساند. ناگهان متوجه ابعاد خودت ميشوي. ابعاد خورشيد، زمين، باقي سيارهها و ستارهها، منظومهي شمسي، کهکشان راه شيري و...
ويدئو تو را از کار مياندازد. احساس ميکني حرفها و اندازهها از ذهن تو فراترند. احساس ميکني هميشه گم شده بودي. به نظرت ميرسد هيچوقت آنقدر که بايد و شايد اندازهات را نميدانستي.
دوست داري گريه کني. فکر ميکني بايد زار بزني تا خالي شوي. فکر ميکني هيچ چيزي نيستي. از مورچهها، از مولکولها، از اتمها کوچکتري. به نظرت ميرسد نميداني بايد با زندگيات چه کار کني. اندازهها تو را به هم ريختهاند. تعادلت را در مواجهه با اندازهها از دست دادهاي.
تو اسيرِ بيکرانگي جهان شدهاي.
***
حالا به اين سؤال من جواب بده. خوب فکر کن و بگو آيا وقتي به آينه هم نگاه ميکني همين حال را داري؟ درون آينه چه ميبيني؟
آيا وقتي به چشمهاي خودت هم نگاه ميکني دچار همين حال ميشوي؟ آيا ديدن گريههاي خودت تو را بيتعادل ميکند؟ ديدن صورت نشستهات صبحها در آينه؟ ديدن چهرهات در آب؟ ديدن صورتت وقتي که براي مهماني آماده ميشوي. وقتي عکسي از خودت ميبيني چهطور؟
وقتي به عکسهاي کودکيات نگاه ميکني تعادلت به هم نميريزد؟ وقتي به عکسهاي نوجوانيات نگاه ميکني، وقتي آلبوم را ورق ميزني چهطور؟ يا عکسهاي همين ديروز و پريروز را در موبايل ويرايش ميکني؟
حال تو با ديدن چهرهي خودت چيست؟
بگذار تو را در برابر بيکرانگي خودت بگذارم. آيا از ديدن بيکرانگي خودت وحشت نميکني؟ شکفته نميشوي؟ به گريه نميافتي؟ هيچ ميداني که درون تو چند کوه، چند دريا، چند کهکشان راهشيري هست؟
آيا ميداني که در درون تو چند عشق، چند مهرباني، چند گريه، چند اميد، چند نااميدي، چند اراده، چند مرگ، چند زندگي، چند زندگي، چند زندگي...!
آيا هيچوقت اسيرِ بيکرانگي خودت بودهاي؟ او که از روح خودش در گِل تو دميده است از بيکرانگي خود به تو بخشيده. اين را هميشه با نگاه کردن به آينه به خودت يادآوري کن. چون هيچ ويدئويي نميتواند اين را دربارهي خودت به تو يادآوري کند.