شايد از بازي هاي تابستاني لذت ببريم، كتاب بخوانيم، فيلم تماشا كنيم، كلاس برويم و چندين و چند راه براي گذراندن وقتمان در تابستان پيدا كنيم، اما همچنان ميل به سفر در جان ما زنده ميماند و آرزو ميكنيم اگر آخرين روزهاي تابستان هم شده، به سفر برويم.
شايد بعدها كه آدم از سن نوجواني بگذرد و بزرگ بشود و مستقل بشود، بيشتر فرصت و امكان سفر داشته باشد، شايد هم نه. اما در هر حال به نظرم آن سفرها، جاي سفرهاي سالهاي نوجواني را نميگيرند.
انگار سفرهاي نوجواني بيشتر مزهي كشف در خود دارند. كشف مكانها، كشف اتفاقها، كشف قابليتها، كشف زيباييها، كشف دلبستن و دلكندن، كشف حسهاي تازه و...
* * *
يادمان باشد كه همهي سفرها مثل هم نيستند و چه خوب است از نوجواني سفرهاي گوناگوني را تجربه كنيم. خوب است كه از هر سفري براي خودمان لحظههايي خاص و كاملاً شخصي بيافرينيم و چه خوبتر كه اين لحظهها را به هر شكل ممكن ثبت كنيم. مثلاً با شعري، قصه و داستانكي يا خاطرهاي، نقاشياي، عكسي...
اگرچه بسياري از سفرها آغاز و انجامي خوب و خوش و دلپذير دارند، ولي همهي سفرها چنين نيستند و سفر گاهي نشان از گريز دارد؛ گريز از غربتي تلخ مثلاً. شايد اين سطرها از شعر سهراب چنين لحظهها و چنين سفري را بهياد بياورد:
«قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب...»
گاه اما خود سفر رفتن به دام غربت است، هرچند ناگزير:
«...جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.»
اما سفر با همهي دلتنگيها و خوشيها و احياناً سختيهايش فرصتهايي هم پيشروي ما قرار ميدهد كه اگر حواسمان باشد ميتوانيم از آنها بهره بگيريم و تجربههاي سفر را دروني كنيم. سفر فرصت ديدن به ما ميدهد، فرصتهايي متفاوت براي ديدن و فرصتهايي براي جور ديگر ديدن:
«...مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشتها را، كوهها را ديدم.
آب را ديدم، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت ديدم.»
البته سفر انتخاب ما نيز ميتواند باشد؛ انتخابي براي عبور، براي گذشتن از مرزهاي محدودكننده، براي گشودن افقهاي نو و ايجاد فرصتهايي تازه، براي رفتن، فراتر رفتن از آنچه در آنيم:
«...عبور بايد كرد
و همنورد افقهاي دور بايد شد
و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.
عبور بايد كرد
و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.»
اين سفر ديگر لزوماً سفري زميني نيست كه از روستايي يا شهري به شهر يا روستايي ديگر يا حتي به كشوري ديگر ببرد. اين سفر گاه در درون خود ما اتفاق ميافتد. با اين سفر چيزي در درون ما جابهجا ميشود، خود ما در دورن خود جابهجا ميشويم. درست همانطور كه سهراب مثال ميزند:
«...سفر دانه به گل.
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.»
به اين معنا شايد بتوان گفت كه همهي زندگي، اصلاً خود زندگي سفر است و حس سفر:
«...زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي ميپيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشهي مسدود هواپبماست.»
اگر بتوانيم اين حسها را درون خود زنده كنيم و سفرهايي از اين دست تجربه كنيم، آنوقت همهي سفرها ميتوانند ما را به ناكجاها ببرند و وجود ما را سرشار كنند از آنچه ناگفتني است:
«...سفر مرا به زمينهاي استوايي برد.
و زير سايهي آن «بانيان» سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
وسيع باش، و تنها، و سر بهزير، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب ميآيم،
كجاست سايه؟»
سفري كه در آن بتوان مصاحبت آفتاب را تجربه كرد، سفر سادهاي نيست كه زود بشود آن را از ياد برد يا آسان بتوان از آن گذشت. اين سفر است كه هميشه آدم را به هواي خود ميكشاند، اين سفر است كه آدم را به سوي خود ميخواند:
«...در دل من چيزي است، مثل يك بيشهي نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابم، كه دلم ميخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا ميخواند.»
سردبير
پينوشت: همهي شعرهايي كه در متن و بين دو گيومه آمده، سطرهايي از اشعار، شاعر معاصر، سهراب سپهري است كه از «هشت كتاب» نقل شده است.
تصويرگري: دنيا مقصودلو