و مگر ما بهدنيا نيامديم تا خوشبخت شويم! پس پيش به سوي سفر!
دربارهي سفر كلي خواندهام و شنيدهام؛ و از اينكه بهكجا برويم و كجا نرويم، همهجا و همهكس سخن گفتهاند، اما از چگونهرفتن، كمتر شنيدهام. شايد خواندن اين تجربهها براي شما هم لذتبخش باشد.
- دلشورههاي سفر!
قرار است صبح زود راه بيفتيم. آيا همهي وسايلم را در چمدانم گذاشتهام؟ نكند صبح زود از خواب بيدار نشوم؟ آيا همسفرانم مرا ناراحت نميكنند؟ اگر بليت اتوبوس، قطار يا هواپيما را فراموش كنم چه ميشود؟
اسم اين سؤالها، «دلشوره» است. شايد بشود گفت اولين و شايد بهترين همسفر ما، همين دلشوره است. تازه، دلشوره به همينجا ختم نميشود.
يكبار اينترنتي هتلي را رزرو كرديم. در سايت هتل، تصاوير جذابي از اتاقها و امكانات، دلربايي ميكرد. براي اينكه خيالم راحت شود، آن تصاوير را به همسفرانم هم نشان دادم و آنها هم تأييد كردند اينجا، بهترين جايي است كه ميتوانيم ساكن شويم.
اما وقتي بهآنجا رسيديم، عين ژلهاي كه چند ساعت بيرون از يخچال مانده باشد، وا رفتيم و دلشوره، همهي وجودم را فراگرفت. ورودي هتل دلگير بود، راهروها تنگتر از آنچيزي بود كه در تصاوير ديده بوديم.
اتاقها كمي رنگورورفتهتر از آنچيزي بود كه من فكر ميكردم و... تازه، دلشورهي من، وقتي شورتر شد كه فكر كردم نكند بقيهي تصورات من از سفر، با واقعيتي كه قرار است برايم اتفاق بيفتد، متفاوت باشد.
من در آن سفر، به همراه همسفرانم در همان هتل مستقر شديم؛ با همان راهروهاي تنگ و دلشورههاي بعدي! اما به من خوش گذشت؛ خيلي!
شايد دليلش اين بود كه جناب دلشوره را بهعنوان يكي از همسفرانم پذيرفتم و با او كنار آمدم. يعني پذيرفتم كه واقعيت سفر، همانچيزي نيست كه من برنامهريزي ميكنم. حتي گاهي فكر ميكنم همين دلشورههاي سفر، بخشي از هيجان و جذابيت سفر است كه نبايد با حذفش خودم را از اين همسفر هيجانانگيز محروم كنم.
بعد از آن سفر بهيادماندني، سعي كردم بيشتر به سفرهايي بيبرنامه بروم؛ سفرهايي كه دلشورهي بيشتري دارند.
مثلاً يكبار به همراه دوستانم، ساعت چهار بعدازظهر يكي از روزهاي گرم تابستان، يكهو هوس سفر به سرمان زد. به يك آژانس مسافرتي زنگ زدم و گفتم:
- ببخشيد! براي ساعت هشت امشب، بليت قطار دارين؟
- براي كدام مقصد آقا؟
- فرقي نميكنه! هركجا؟
-يعني چي آقا؟ براي كدام مقصد آقا؟
-براي ... شما براي كجا بليت قطار دارين؟...
هنوز دلشورههاي آن سفر و تعجب خانم فروشنده را بهياد دارم!
- تعالي روح!
بهخاطر دارم كه در اولين سفرم به دل كوير، خيلي تحقير شدم؛ در برابر بزرگي كوير، در برابر سكوتش، آرامشش، خشمش!
البته تحقير، لذتبخش نيست؛ تحقيرِ يك مسئول بليت قطار، وقتي متوجه ميشود نتوانستهاي كوپهات را پيدا كني، يا تحقير خدمتكار هتل، وقتي ليوان روي ميزش را اشتباهي ميشكني و...
تحقير نفرتانگيز است، اما وقتي كوير مرا تحقير كرد، لذتبردم. حالا چرا لذت؟
وقتي شب رسيد و ستارههاي کوير، خودي نشان دادند احساسکردم چيزي كه قدرت مرا به چالش كشيد، شايد خشم و نفرتم را هم تحريك كرد؛ اما درعين حال توانست، احترام، ترس، كوچكي من در برابر عظمت آفرينش و... را هم برانگيزد.
من اسم اين مكانها را گذاشتهام «مكانهاي متعالي»! مکانهايي که روح کوچک مرا بزرگ ميکنند، كوير، كوهستان، دريا...
اين مكانها به شكلي باشكوه به من درس زندگي ميآموزند؛ اينكه جهان و خالقش، از من قدرتمندتر است، اينكه من شكننده و موقتي هستم، اينكه بايد در مقابل اينهمه شگفتي، سر فرود بياورم...
اين درسها را فقط بر صخرهها و صحراها و رودخانهها نوشتهاند و چنان باعظمت هم نوشتهاند كه بعد از همان سفر كوير، نهتنها از آن تحقير شرمسار نشدم،كه روحم متعالي و بزرگ شد.
ميخواهم بگويم كه در سفر، به فكر تعالي روحتان هم باشيد؛ چهطور؟ با انتخاب مقصدي متعالي!
- ابزار سفر!
مدتي است به امكانات و وسايلي فكر ميكنم كه شرايط عبور ما را از مبداء به مقصد سفر راحتتر ميكنند؛ از اتومبيل گرفته تا قطار و هواپيما! به اين نتيجه رسيدم كه مسابقهي اين وسايل، بر سر اين است كه كداممان، مسافرمان را سريعتر به مقصد ميرسانيم و سرعت هركدام از اين وسايل، بيشتر که باشد، قيمتيتر و باارزشتر هستند.
اما راه چه مي شود؟ لذت ديدن مسير؟ انگار همهي وسايل سفر دست بهيكي كردهاند تا منِ مسافر را، از لذت راه محروم كنند.
مدتي از اين ماجرا گذشت تا بهبهانهي مطالعهي كتابي، يكهو، ياد يك نفر افتادم؛ جناب شتر! يكي از قديميترين ابزار سفر در گذشته!
شتر، باوقار است، بردبار است و آهسته قدم بر ميدارد، قناعت... قناعت! مهمترين ويژگياش قناعت است در بيابان بيآب و علف. معمولاً ايستاده، آرام و قرار نمييابد و حتماً براي استراحت، مينشيند، آن هم سر صبر.
انگار جناب شتر، بهعنوان يكي از قديميترين مركبهاي سفر، با تكانهاي آرام و قدمهاي شمردهاش، به ما يادآوري ميكند كه در سفر، مسير را هم دريابيم و تنها به فكر رسيدن به مقصد نباشيم.
- تعالي زندگي!
چند سال پيش، به شهر تاريخي اصفهان سفر كردم. در كتابچهي راهنماي شهر در هتل، همهي زيروبمهاي اين شهر تاريخي معرفي شده بود؛ از پلها و بناها گرفته تا تعداد طوطيهاي باغوحش و قيمت برياني رستورانها؛ و جايي براي كشف فضاهاي جديد و كنجكاويهاي گاهوبيگاه من باقينگذاشته بود.
آن روز بهحال «كريستف كلمب» حسودي كردم؛ او قرنها پيش توانسته بود با سفرش به ناشناختهها، كلي جاي جديد كشف كند و مشهور شود؛ و حالا در اين زمانه، همهي مكانها، حتي كوچهپسكوچههاي اصفهان هم كشف شده است و براي كنجكاوي و اكتشافهاي جديد من جايي باقي نمانده.
بههمينخاطر، با بيحوصلگي، يك روز تمام روي تختم، از اينسو به آنسو غلت خوردم و فقط براي صبحانه و ناهار و شام همسفرانم را همراهي كردم؛ ديدن فضاهايي كه قبلاً ساخته شده بود و نيازي به كشف نداشت، يكهو برايم بيارزش شد. من دلم ميخواست مثل كريستف، كشف كنم، ناديدهها را بينم تا ديگران بهخاطر معرفي ناديدههاي دنيايشان، ستايشم كنند.
روز بعد، اطمينان پيدا كردم كه كشف حقايق جديد تقريباً براي من غيرممكن است. پس با بيحوصلگي براي بازديد از آثار تاريخي، بههمراه راهنماي هتل و همسفرانم آماده شدم؛ راز ميدان امام را در كتاب راهنما خوانده بودم، بههمين خاطر در بازديد از آنجا، تنها محو زيبايياش شدم، محو دلباز بودنش، فوارههايش،كوچهپسكوچههاي تنگ و قديمي اطرافش، لهجهي شيرين فروشندههايش، بستني خوشمزهي سرِ بازارش... اينها كشفهاي آن روز من بود.
اما اكتشافهاي آن روز من، دو تفاوت عمده با كشف دانشمندان و مخترعان و جهانگردان بزرگ داشت؛ كشف دانشمندان براي عموم مردم بود و اكتشافهاي جزئي من، براي دل خودم! كار آنها حس رضايت ديگران را تحريك ميكرد و كار من، حس رضايت خودم را.
ديگر اينكه فهميدم دانشمندان و كاشفان، يك حقيقت ناشناس را معرفي ميكنند، اما كنجكاوي من در آثار باستاني و روش زندگي گذشتگان، كاربرد همان حقيقتها را در زندگي خودم روشن ميكند.
با اين دريافت، كنجكاويام به اطراف تغيير كرد؛ ديگر در سفرهايم، در هر شهر و هر اثر باستاني، فقط به علايق شخصي خودم توجه كردم؛ اينكه چهقدر ديدهها و شنيدههايم در زندگي شخصي من كاربرد دارد.
مثلاً ديگر طول و عرض و ارتفاع و تعداد پلهاي سيوسهپل برايم بياهميت شد؛ تنها براي من مهم بود كه گذشتگان من، براي عبور از اينسوي شهر به آنسو، بر قدرت زايندهرود هم غلبه كردند، اينكه حتي پل زيرپايشان را هم باشكوه ميساختند، چه رسد به سقف بالاي سرشان و... پس دستاورد شخصي من از سفر اصفهان، آن شد که به پدرانم افتخار کنم.
- كشيدن صداي باد!
نرسيده به شيراز، در کنار گندمزاري اطراق کرديم. از ديدن تابلوي زرين خداوند حيرتکرده بودم، و از ديدن رقص گندمها در وزش باد.
اولين خيالي که برحسب عادت، در اين مواقع، يعني زمانهايي که با زيبايي مواجه ميشوم، در فکرم ميگذرد، مالکشدن آن همه زيبايي است؛ و چون در واقعيت، امکان مالکيت بر همهي زيباييها وجود ندارد، راه چاره، عکسگرفتن از آن منظره است؛ چليک! که انگار آن تابلوي زيبا، مال من شد، و ميتوانم آن را همراه خودم بياورم و هروقت که خواستم، دوباره تماشايش کنم.
آن روز هم قبل از درک آن همه زيبايي، بهسرعت سراغ گوشي تلفنهمراهم رفتم؛ اما ظرفيت حافظهي گوشيام پر شده بود و نميتوانستم عکاسي کنم. نگران شدم و براي اولينبار، با دقت بيشتري به گندمزار زل زدم. دلم نميآمد از آنجا چشم بردارم.
بهخاطر حضور هميشگي دوربين عکاسي، چنان به نديدن ديدنيها عادت کرده بودم که آن روز، از توجه بيحد و مرز خودم به گندمزار، تعجب كردم. وقتي حسابي از ديدن آن تابلو نقاشي کيف کردم، مداد و کاغذي آماده کردم و سعيکردم نقاشي آن را بکشم.
از کودکي نقاشيام ضعيف بود و مطمئناً تابلوي گندمزار من قابليت نصب بر روي ديوار را نداشت، اما بهبهانهي کشيدن، مجبور شدم به جزئيات بيشتري از آن گندمزار توجه کنم؛ جرئياتي که تابهحال آنها را نديده بودم؛ گنجشکها، مترسکي در دوردست، صداي باد؛ حتي سعي کردم صداي باد را هم بکشم.
اين تجربهي منحصربهفرد را خوب بهخاطر دارم، آخر، ذرهذرهاش را خودم با دقت ديدم و بهاميد دوربين عكاسي از كنارش نگذشتم.
- سپاس!
از «آلن دوباتن» عزيز بهخاطر كتاب «هنر سير و سفر»ش تشكر ميكنم كه با الهام از آن، اين دو صفحه را براي نوجوانها نوشتم؛ و تشكر ديگر از دوست و همكار عزيزم، «هادي بيات» كه اين كتاب را به من معرفي كرد.