تاریخ انتشار: ۲۶ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۹:۱۱

فرهاد حسن‌زاده: بازی... بازی... اسباب‌بازی... باید به مخ مبارک فشار بیاورم و جا باز کنم و برگردم به دوران کودکی و نوجوانی و لابه‌لای آن همه خاطره و اطلاعات و اسم و فامیل و تصویر و طرح و این و آن سری بزنم به آن دوران

و چیزهایی بجویم و خاکش را بگیرم و برقش بیندازم و تقدیم کنم به شما.

 

تصویرگری‌ها: مجید صالحی

 

  • بادآورده كوفت مي‌شود

مدرسه‌ي من همیشه از خانه دور بود. این موضوع، هم خوب بود و هم نبود. بدی‌اش این بود که معمولاً دیر می‌رسیدم به مدرسه. و بدتر از همه اين بود كه چوب تنبيه ناظم کف دست‌های کوچکم را بدجوري نوازش مي‌كرد.

خوبی‌اش این بود که وقتی مدرسه تعطیل می‌شد، تا به خانه برسم به همه‌جا سر می‌زدم و مثل «کریستف‌کلمب» دنیا را کشف می‌کردم. (بین خودمان بماند و بدآموزی نداشته باشد، چندبار هم به سینما و مكان‌هاي فرهنگي رفتم.)

اما یک‌بار در یکی از سفرهایم از مدرسه به خانه، فروشگاه پلاسکو سر راهم سبز شد. فروشگاهی که در آن همه‌چیز پیدا می‌شد. از شیرمرغ... تا جان آدمیزاد و در شهر ما نمونه بود. برادرم مدتی آن‌جا کار می‌کرد و من عاشق اسباب‌بازی‌هایش بودم.

بگذریم، همان لحظه که داشتم از پشت ویترین به اسباب‌بازي‌ها نگاه می‌کردم، آقایی از فروشگاه بیرون آمد و ده پانزده‌تا جعبه‌ی ماشین اسباب‌بازی انداخت روی زباله‌های تلنبارشده‌ی کنار پیاده‌رو. من از روی غریزه‌ی فوتبالی و عادت ملي‌ورزشي، دوسه‌تا از این جعبه‌ها را شوت کردم و به راهم ادامه دادم. یک‌مرتبه ایستادم.

خدای من! متوجه شدم یکی از این جعبه‌ها سنگین است. آن را باز کردم. باز هم خدای من! یک ماشین خوشگل کوکی توی جعبه بود. دور و برم را نگاه کردم. كسي متوجه نبود. از خوشحالی تا خانه یک‌نفس که نه، ولی مثل باد دویدم. از آن‌جایی که دهانم چفت‌وبست نداشت، نتوانستم خوشحالی‌ام را پنهان کنم و توي كوچه هوار زدم كه من ماشين جستم... ماشين جستم.

همان‌شب یکی در خانه‌مان را محکم می‌کوبید. زنگ نداشتیم و طرف با سنگ به در می‌کوبید. آن زمان اف‌اف و دربازكن کم بود و بچه‌های کوچک‌تر نقش دربازکن را بازی می‌کردند. البته این نوع درزدن پدر را هم به حیاط کشاند.

آقای هم‌سایه بود با سبيل‌هاي گُر گرفته و توپ پُر. فکر می‌کنید چی کار داشت؟ خلاصه‌اش کنم. او مدعی بود که من با بی‌شرمی ماشین كوكي پسرش را دزدیده‌ام. پدرم چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: راست می‌گه؟

من به تته‌پته افتادم. پدرم رنگ و مشخصات ماشين را پرسيد و مرد همه را درست گفت. پدرم می‌دانست که پول خرید ماشین نداشتم، پس حرف هم‌سایه‌ را قبول کرد و ماشین را دو دستی تقدیم او کرد. آن شب من بودم و گریه‌های یک مال‌باخته و دعای الهی کوفتت بشه! ولی خواهرم ضرب‌المثل قشنگی یادم داد: بادآورده را باد می‌برد.

 

 

  • فوتبال با طعم دوچرخه

در نوجواني چهارتا دوست بودیم. من و جمشید و علی و حسین. کارهای مشترک زیادی انجام می‌دادیم و رفاقتمان رنگ و بوی قشنگی داشت. از جمله نويسندگي، بازیگری تئاتر و تلپ‌شدن در کتاب‌خانه‌های کانون پرورش فکری كودكان ‌و نوجوانان.

یکی از چیزهایی که ما را به هم قفل می‌کرد دوچرخه‌هایمان بود. هر چهارنفرمان دوچرخه داشتیم. دوچرخه‌هایی که تقریباً شبیه هم بود. امروزه اگر داشتن یک مارک و مدل گوشی تلفن‌همراه مایه‌ی پُز و مباهات و نزدیکی قلوب است، آن‌روزها داشتن دوچرخه‌ای که به ریس‌ریسی معروف بود (و دقیقاً نمی‌دانم ریس‌ریسی مارک بود یا مدل) اين تأثير را داشت.

این دوچرخه‌ها نقطه‌ی مقابل دوچرخه‌های هندی بود که به دوچرخه‌ی لحاف‌دوزان معروف است. دوچرخه‌های ما دو شماره کوچک‌تر بودند، قرمزرنگ بودند با گلگیرهای سفید یا استیل و فرمانشان قوس ملایمی داشت و از همه جالب‌تر ترمزشان سیمی بود و خلاصه واسه‌ي خودشان دلبري بودند.

دوچرخه برای ما مثل اسب بود. روی دوچرخه زندگی می‌کردیم، کتاب می‌خواندیم، آواز می‌خواندیم، بحث‌های جدی هنری و سیاسی می‌کردیم، ساندویچ و نوشابه می‌خوردیم و خلاصه به قول امروزی‌ها حالی به حولی. اما یک بازی هم اختراع کرده بودیم که خاص خودمان بود.

فوتبال با دوچرخه یا «سیکل‌بال» حتماً خودتان حدس می‌زنید ازچه حرف می‌زنم. لذتش هم لذت فوتبال بود و هم دوچرخه سواری. حفظ تعادل با سرعت کم و درجا ایستادن و شوت توی دروازه. بگذریم که این اختراع ما توی هیچ سازمان و دستگاهی ثبت نشد و هیچ فدراسیونی ما را به بازی نگرفت. ولي لحظه‌هاي قشنگي برايمان ساخت.

 

 

  • دردهاي مشترك من و اديسون

می‌گویند احتیاج، مادر اختراع است. این‌طور هم می‌توان گفت: نبود امکانات، مادربزرگ اختراع است. ما امکانات زیادی برای بازی‌کردن نداشتیم، پس مجبور بودیم فکر کنیم و چون دنیایمان محدود بود مجبور بودیم حول‌وحوش همان محدودیت‌ها فکر کنیم. بعد از این مقدمه‌ی فلسفی می‌روم سر اصل مطلب.

هفت‌هشت سالم بود که لامپ را اختراع کردم. البته ادیسون و چند نفر دیگر هم این‌کار را کرده بودند، ولی من می‌خواستم لامپ قوی‌تری اختراع کنم. در کتاب علوممان درسی بود به نام «فرهاد کنجکاو». این درس می‌خواست بگوید که بچه‌ها باید کنجکاوی کنند و دلیل هرچیزی را بیابند.

کنجکاوی من به این‌جا رسیده بود که هرسیم برقی دو رشته دارد. از طرفي هم دیده بودم که هرلامپي دو سیم دارد، از طرفي شنيده بودم وقتی که دو سر سیم وصل می‌شود به رشته سیمی که در حباب لامپ است، سیم گرم می‌شود و نور می‌دهد.

حتي دیده بودم بخاری‌های برقی، یک میله‌ی سیم‌پیچی شده دارند و وقتی دو سر سیم به دو سر آن میله وصل شود نور و گرما می‌دهد.

در يك روز تابستاني به این نتیجه رسیده بودم که وقتی دو سر سیم برق را به چفت آهني در وصل کنیم، آن تکه آهن، گرم و نورانی می‌شود.

یک روز وقتی هیچ‌کس خانه نبود این آزمایش خطرناک را انجام دادم. دوتا سیم به پریز برق زدم و دو سر سیم را به چفت آهنی در چسباندم. ناگهان... گوووومپ! جرقه‌ای اتاق را روشن کرد و فیوز پرید. شانس آوردیم که فیوز پرید، وگرنه خودم می‌پریدم و معلوم نبود کجا فرود می‌آمدم.

قلبم داشت از حلقم بیرون می‌زد. چشمم داشت از کاسه‌ی سرم بیرون می‌زد. همه‌چیز از حرکت ایستاد. حتی موتور یخچال. تا شب کسی به خانه نیامد. وقتی بوي پدرم را احساس كردم خانه در تاریکی فرو رفته بود و من برای این که کتک نخورم خودم را به مردن زده بودم. بعدها در فيلمي ديدم كه اديسون هم از اين صحنه‌ها كم نداشته.

 

 

  • بازي با دم شير بالاي پشت‌بام

درست یادم نیست که چی شد از میان اسباب، اثاثیه‌های بابام که همیشه مثل یک گنج ناپیدا بود به یک دوربین عکاسی رسیدم. دوربینی که اگر حالا بود و زیر گرد وغبار جنگ مدفون نشده بود، حتماً عتیقه بود. احتمالاً مربوط به دوران قاجار بود که شبیه هیچ دوربینی نبود. لازم نبود حتماً توی چشمی‌اش نگاه کنی. مانیتور دیجیتال هم نداشت. یعنی از بالای دوربین که نگاه می‌کردی آینه‌ای داشت که تصویر روبه‌رو را نشان می‌داد.

وای! عاشق آن دوربین شدم. ولی چیزی درباره‌ي کارکردن با آن نمی‌دانستم. مادرم گفت: «اين دوربين بابات است و بهتر است با دُم شير بازي نكني.»

ولي من دم شير و اين حرف‌ها حالي‌ام نبود و دلم مي‌خواست دل و روده‌ي دوربين را بريزم بيرون. با یکی از دوستانم که اسمش پرویز بود بردیمش مغازه‌ی عکاسی که نزدیک خانه بود.

صاحب مغازه اول چپ‌چپ نگاهم کرد و سرش را تکان داد. نمی‌دانم چرا فکر می‌کرد آن را دزدیده‌ام. یعنی تیپ و قیافه‌ام این‌قدر ضایع بود که به من نمی‌آمد دوربین داشته باشم؟ دوستم با زبان چرب و نرمش توضیح داد که مال بابایم است و فقط می‌خواهیم باهاش عکس بگیریم.

مرد گفت: دوربینتان فیلم می‌خواهد و طرز کارش را گفت. آن زمان هنوز عكس‌ها سياه و سفيد بود. قیمت یک حلقه فیلم 60 ریال بود. هزینه‌ي ظهور فیلم و چاپ عکس هم جدا بود. من که پول نداشتم فیلم بخرم، ولی برقی در چشم‌های پرویز درخشید.

برگشتیم توی کوچه و یک عکاسی راه انداختیم: «عکاسی فرهاد». بالای پشت‌بام، پرده‌ای به دیوار زدیم، دوربین را به جاي سه پايه، روی چهارپایه‌ای آهنی کاشتیم و عکاسی‌مان را راه انداختیم. قرار بود مثلاً عکس بگیریم و بعد چاپ شده‌اش را تحویل بدهیم.

نفری یک ریال قیمت هرعکس بود. اگر از 60 نفر دروغكی عکس می‌گرفتیم می‌توانستیم پول یک حلقه‌ي فیلم راست‌راستكي را جور کنیم. برای پول چاپ عکس‌ها هم خدا کریم بود.

ولی بچه‌هاي كوچه هي داد و بیداد می‌کردند و به هیس‌هیس‌های ما توجه نداشتند. یک مرتبه وسط عکاسی گوشم داغ شد. «پسره‌ی فلان‌فلان‌شده... مگر این دوربین، اسباب بازی است؟»

دوربین توسط پدر گرامی‌مان توقیف شد و مجبور شدیم پول بچه‌ها را پس بدهیم. ولی خب من عاشق شده بودم و دست بردار نبودم. این‌قدر دور و بر مادرم و بی‌بی‌ام چرخیدم و به خنده و گریه و لوس بازی متوسل شدم که به عشقم، دوربین رسیدم. یا به قول بابا آن اسباب‌بازی را به چنگ آوردم. اما دریچه‌ای در ذهنم باز شده بود. چيزي كه در عكاسي به آن ديافراگم مي‌گويند.

 

 

  • سينما با بوي صابون

کمی بعد بر اساس طرح دوربین بابا (يا همان دُم شير) دوربین خودم را ساختم. البته نه به آن ظرافت و دقت. چیزی در حد دوربین انسان‌های اولیه. دوربین فرهاد نه عکس می‌گرفت، نه چيزهاي دور را درشت‌نمايي مي‌كرد، نه... در حقیقت هیچ‌کاری نمی‌کرد، فقط تصاويري گنگ و مبهم نشان می‌داد. الکی به من نخندید. ذهن خلاقم ناراحت می‌شود. مگر چه امكاناتي داشتم؟

 خیلی گشتم تا یک کارتن پیدا کنم ولی تنها چیزی که گیرم آمد یک کارتن صابونی بود. کارتنش اندازه‌ی یک صندوق میوه بود، یک کاغذ سفید از دفتر نقاشی‌ام چسباندم به دیواره‌ی جعبه. روی دیوار روبه‌رویش هم یک سوراخ کوچولو ایجاد کردم. بالای جعبه یک مربع اندازه‌ی کف دست بریدم. روی سرم یک پتوی سربازی کشیدم كه تاريك شود و از همان مربع اندازه‌ی کف دست چشم دوختم به صفحه‌ی سفید.

وای خدا! شگفت‌انگیز بود. دنیای بیرون از جعبه را توی جعبه می‌دیدم. فقط دوتا اشکال داشت. معکوس بود هرچه را كه می‌دیدم. دیگر این‌که واضح نبود هرچه را كه می‌دیدم. ولی خیلی جذاب بود. خواهرم را نشاندم جلوی اختراع و گفتم: «تو را توي جعبه مي‌بينم.»

باورش نشد. گفتم یک حرکتی بکن. سرش را خاراند. گفتم سرت را خاراندی. دستش را به کمرش زد. گفتم دستت را به کمرت زدی. چشم‌هایش از تعجب گرد شد. دروغ چرا، این را توی دوربین ندیدم. گفتم که دوربینم جزییات را نشان نمی‌داد.

اختراعم را بردم توی کوچه. بچه‌ها دورم جمع شدند. نمی‌دانستند این کارتن که رویش نوشته شده: «صابون گلنار» ماجرایش چیست. باید خودشان با چشم خودشان می‌دیدند. هرکس می‌دید نفسش بوی صابون می‌‌گرفت.

 

 

  • پسره‌بازي با سس خون و خون‌ريزي

آن دوران یکی از عشق‌های ما سینمارفتن بود. و عشقِ عشاق سینما، دیدن فیلم‌های وسترن بود. یکی دیگر از عشق‌های سرگرم‌کننده‌ی اطرافیان ما تعریف ماجرای فیلم بود برای کسانی که جیبشان با عشقشان جور در نمی‌آمد. کسی که شروع می‌کرد به تعریف‌کردن، آن‌چنان با آب و تاب تعريف مي‌كرد که از خود فیلم هم بهتر بود.

ما به قهرمان و شخصیت اصلی فیلم‌هاي وسترن می‌گفتیم «پسره» یا «پسره‌ی فیلم». کم‌کم بر اساس همین واژه، يك بازی شکل گرفته بود به‌نام «پسره‌بازی».

پسره‌بازی همان وسترن‌بازی بود. عده‌ای آدم خوب، دزدها و راهزن‌ها و سرخ‌پوست‌های (مثلاً بد) را دنبال می‌کردند و با تفنگ پلاستیکی، چوبی یا استخوانی به آن‌ها تیراندازی می‌کردند.

جهت اطلاع بگویم که تفنگ استخوانی قسمتی از جمجمه یا کله‌ی بدون پاچه‌ی گوسفند است که نمی‌دانم چرا شبیه تفنگ بود و ما از سطل زباله‌ی کله‌پزی «قاسم‌سبیل» برمی‌داشتیم و با این که سرد بود، ولي ما به‌عنوان سلاح گرم از آن استفاده می‌کردیم.

اولش بازی ملایم بود، ولی کم‌کم جرزنی‌ها و من تو را کشتم و تو چرا نمردی و... شروع می‌شد و گاهی کار به جاهای باریک می‌کشید. یعنی ناخواسته فیلم وسترن تبدیل به فیلم جنگی می‌شد و معلوم نبود دست کدام کارگردان در کار است.

در یکی از همین بازی‌ها من مجروح شدم. البته این را بگویم که تفنگ من چوبی بود. یعنی دسته‌اش چوبی و لوله‌اش پلاستیکی بود. چیزی تو مایه‌های لوله‌ی آفتابه‌ی اسقاط شده.

بله همان‌طور که عرض شد بازی ما که از عصر شروع شده بود هم به شب کشیده شد و هم به خشونت. یادم است پشت تیر چراغ برق که مثل درختی تنومند بود پناه گرفته بودم و داشتم مقابل را می‌پاییدم که یک نفر از پشت صدایم زد: «فرهاد!»

من محاصره شده بودم و خودم خبر نداشتم. تا سرم را چرخاندم یک مرتبه: شووووپ!

چیزی به پیشانی‌ام خورد و نوری مثل برق فلاش دوربین بابام جلوی چشمم درخشید و روشن و خاموش شد. مایعی گرم و لزج راه افتاد و از کنار چشمم سرازیر شد روی لپم. فریادم تاریکی کوچه را لرزاند.

همین فریاد لرزه بر اندام دشمن انداخت و از میدان جنگ گریختند. بعدش تاکسی بود و درمانگاه شیروخورشید و باند و باندپیچی. من مجروح شده بودم؛ مجروح واقعی.