روزنامه شرق نوشت: مردي كه حاصل رياستش در شوراي شهر، برآمدن دو شهردار در تهران بود: محمود احمدينژاد كه در سال ٨٤ و ٨٨ پايش به پاستور رسيد و محمدباقر قاليباف كه در سال ٨٤، ٩٢ و ٩٦ دستش به رياستجمهوري نرسيد. گرچه چمران ميگويد: «اگر ميخواستيم، ميتوانستيم قاليباف را رييسجمهور كنيم.»
مهدي چمران را كاشف «معجزه هزاره سوم» ميدانند؛ ريش سفيد شوراي شهر تهران كه احمدينژاد را به راه سياست آورد و با به بيراهه رفتن او، همچون ديگر همكيشانش در اردوگاه اصولگرايي راهش را از رييس دولتهاي نهم و دهم جدا كرد: «با او صحبت زياد ميكردم. من تا قبل از آنكه خودم را كنار بكشم، با احمدينژاد دعوا زياد كردم.» از اينكه پيشنهاد معاون اولي در دولت نهم را نپذيرفت پشيمان است: «الان كه فكر ميكنم و صحبتهاي عدهاي را ميشنوم، ميگويم كاش قبول ميكردم. احمدينژاد نسبت به من حالت ديگري داشت كه با بقيه نداشت و شايد اگر قبول ميكردم خيلي ماجراها پيش نميآمد.» شايد اگر او آمده بود، شايد...
نسبتش با شهيد چمران موجب شد تا شهرت و موقعيتش زير سايه «دكتر» قرار بگيرد و ظاهرش هم البته هرچه گذشت، بيشتر رو به برادر گذاشت. تولد در روز فرار رضاشاه از ايران، پدر سياسي، مادر سياسي و برادرهاي سياسي، خانه را براي مهدي مدرسه سياست كرد و خيابان را برايش دفتر مشق: تظاهرات و شعار و اعلاميه. هفت، هشت ساله بود كه يك مصدقي تمامعيار شد و طرفدار ملي شدن صنعت نفت.
چمران اين روزها مدام در حال «رفتن» است، از شوراي شهر، از شوراي عالي استانها و از ايران. برنامهاش براي آينده رفتن به سوريه است، آنهم از راههايي كه خودش ميداند...
اهم اظهارات چمران به اين شرح است:
*(مهدي چمران چه ميزان از شهرت و موقعيت خود را در سايه نام برادرش ميداند؟)صددرصد. من هيچ چيزي از خودم نداشتم و ندارم. واقعا به اين مساله معتقد هستم، با وجود اينكه از قبل انقلاب در كميته استقبال از امام بودم، خدمت حضرت آقا در كميته تبليغات بودم، با آقاي رفيقدوست و سرهنگ رحيمي در كميته نظامي بودم، وقتي دكتر چمران به نخستوزيري آمد، همزمان شد با رفتن نخستوزير و ديگر همه كارها با من بود و همه امضاها را من انجام ميدادم؛ البته همه اينها بدون حكم بود. فقط حضرت آقا و آقاي هاشمي [رفسنجاني] و آقاي [موسوي] اردبيلي آمدند در دفتر نخستوزيري و گفتند تو اينجا بمان و كارها را انجام بده. قبل از جنگ در كردستان بودم و در تمام دوران جنگ هم در جبههها بودم.
*وجود مصطفي و مرتضي و عباس كه آنها هم همگي فعال سياسي بودند سبب ميشد كه خانهمان هميشه بحثهاي سياسي داشته باشيم. البته مصطفي بيشتر از همه سياسي بود. در خانه سر سفره شام و ناهار و اينها هميشه بحثهاي سياسي داشتيم.
*پدر اصلا مغازهاش در پامنار پاتوق گروهي از سياسيون بود كه عموما همگي از جبهه ملي بودند و فعاليتهاي سياسي ضد رژيم داشتند. روزنامهها را ميآوردند، ميخواندند و بحث ميكردند به گونهاي كه مادرم گاهي به پدرم ميگفت شما هميشه داريد بحث سياسي ميكنيد، پس كي كار ميكنيد؟!
*در انتخابات دوره چهاردهم كه آيتالله كاشاني نماينده اول تهران شد و مكي و بقايي و شايگان و اينها نفرات بعدي شدند و در زمره ١٢ نماينده تهران قرار گرفتند، اين آقاي قاسمي نفر سيزدهم شد؛ يعني حزب توده آنقدر قوي بود كه نمايندهاش توانست نفر سيزدهم تهران شود و در يك قدمي رسيدن به مجلس ماند. ما هميشه سر كلاس با خواهر ايشان بحث داشتيم و او از ما ميترسيد. وقتي ميخواست از بازار به سمت خيابان بيايد و تاكسي سوار شود، به مشيحيي، فراش مدرسه پول ميداد براي اينكه تا سر خيابان همراهياش كند. يادم هست براي ملي شدن صنعت نفت، هنوز مجلس كاشاني به وجود نيامده بود و دولت رزم آرا و مجلس قبلي بر سر كار بود و ممكن بود اين مجلس راي نياورد. ما همراه با پدر و برادرها يك توپ پارچه برداشتيم، دكتر خيلي خط خوشي داشت، نستعليق بود، براي ملي شدن صنعت نفت يك متن را بالاي اين پارچه نوشت و از بالاي مغازه پدرم آويزانش كرديم. هركسي از مردم كه ميآمد رد ميشد، پاي آن را امضا ميكرد، بعضيها هم با خونشان امضا ميكردند. [چند لحظهاي سكوت و بغض ميكند] مغازه پدر اول بازار بود و ما هم ميرفتيم مردم را تشويق ميكرديم كه بيايند امضا كنند. استقبال آنقدر زياد بود كه مجبور شديم يك توپ پارچه ديگر بياوريم.روزي كه قرار بود در مجلس براي ملي شدن صنعت نفت رايگيري كنند، اين توپ را به عنوان طومار مردم براي حمايت از ملي شدن صنعت نفت به مجلس بردند.
*يادم هست همانجا در ميدان سيد اسماعيل، شب قبل مقدار زيادي دلار آورده بودند به لات و لوتهاي آن منطقه داده بودند تا فردا به تظاهرات بيايند و چون تا فردا صبح فرصت نكرده بودند دلارها را به ريال تبديل كنند، همانجا روي گاري، دلار پخش ميكردند. مردمي كه در خيابانها بودند نميدانستند دلار چيست، برايشان اينگونه توضيح ميدادند كه هركدام از اين دلارها، سه تومان است. خلاصه مردم اين دلارها را روي هوا ميگرفتند. خيابان سيروس محله كليميها بود و نصف كليميها مطرب بودند و بنگاههايي داشتند به نام بنگاه شادماني. اينها كه دلار گرفته بودند، ريختند شيشههاي مغازههاي اين كليميها را خرد كردند، تارهايشان را شكستند؛ بعد رفتند سراغ بازاريها و با بازاريها دعوا كردند. ولي از سوي مردم انگيزه مقاومت مقابل اين آدمها نبود.
*چون همانطور كه ميدانيد به خاطر همان قضايايي كه بين مصدق و كاشاني پيش آمد، مردم همه ناراحت بودند. دليل ديگر هم اين بود كه دو شب قبلش هم تودهايها يك دمونستراسيون (تظاهرات) ماشيني راه انداخته بودند. با يك كاروان چند كيلومتري از ماشينهاي روباز به داخل شهر آمدند و پشت سرهم شعار ميدادند. اين مانور همه مردم را ترساند و مردم فكر كردند دوباره قضاياي هجوم روسها و ١٣٢٠ شروع ميشود. مردم چون وحشيگري گذشته روسها را به خاطر داشتند، دل پري از آنها داشتند. انگليسها گرچه وحشيتر بودند اما با سياست كار ميكردند و نشان نميدادند ولي روسها خشن بودند و بروز هم ميدادند. بنابراين مردم در حالت وهم قرار داشتند چون شاه فرار كرده بود و تودهايها اين مانور را برگزار كرده بودند به همين دليل ترديد داشتند كه چه بايد بكنند. متاسفانه نه كاشاني و نه مصدق هشدار و اعلاميهاي ندادند و فقط چهارتا لات و لوت و شعبان بيمخ در خيابانها بودند و تظاهراتها را رهبري ميكردند. البته شعبان بيمخ رفته بود تا خانه مصدق را بگيرد. در خانه مصدق آهني بود، شعبان بيمخ با سر به در زده بود تا در را بكشند، سر خودش شكسته بود. سرهنگ ممتاز كه محافظ خانه دكتر مصدق بود، شعبان بيمخ را گرفته بود و در همان خانه زنداني كرده بود. بعد مردم آمدند ريختند شعبان بيمخ را آوردند بيرون و مصدق هم از پشتبامها رفت پنهان شد.
*اين كودتا را ١٢ سرهنگ زيرنظر زاهدي به راه انداخته بودند. زاهدي خودش پنهان شده بود و ميترسيد آفتابي شود و به همين دليل اين ١٢ سرهنگ را فرستاده بود جلو.
*راستي يادم رفت كه به ٣٠ تير ١٣٣٢ اشاره كنم. همانطور كه ميدانيد مردم به استعفاي مصدق و سركار آمدن قوام معترض بودند. حوادث آن روزها موجب شد تا مردم به صورت خودجوش در خيابان سرچشمه جمع شوند و در حركتي اعتراضي به سمت مجلس بروند. مردم شعار ميدادند و نيروهاي پليس هم جمع شدند بودند و مردم را به گلوله ميبستند. شهداي ٣٠ تير واقعا مظلوم هستند؛ الان قبر ٣٠ نفر از آنها در ابن بابويه هست. يك زماني از اينها خيلي ياد ميشد ولي الان ديگر ذكري از آنها نيست. من آن روز خودم تنها به تظاهرات رفته بودم، برادرهاي ديگر هم همينطور. به سرچشمه كه رسيدم، مادرم را ديدم كه رفته بود كنار جلو پليسها ايستاده بود و داشت به آنها ميگفت اينها برادرهاي دينيتان هستند، چرا رويشان اسلحه ميكشيد و اين حرفها. شما فرض كنيد در آن فضا، يك نفر با چادر مشكي رفته بود ميخواست آنها را با عصبانيت نصيحت كند كه يكي از خود پليسها گفته بود خانم برو! اينها الان جلوي چشمشان را خون گرفته است و يهو تو را هم با گلوله ميزنند. خلاصه بعد پدرم را ديدم، بعد برادرها و اينها.
*به طور كلي بايد بگويم دكتر چمران آنطور كه ميگويند با نهضت آزادي نبود. نهضت آزادي در خارج از كشور بيشتر يك اسم بود تا اينكه فعاليت خاصي داشته باشد. دكتر چمران در امريكا هم پيام جبهه ملي را چاپ و منتشر ميكرد. وقتي كه نهضت آزادي آغاز به كار كرد، دكتر چمران از آن حمايت ميكردند. دكتر يزدي و دكتر شريعتي و اينها خودشان از اعضاي نهضت آزادي خارج از كشور به حساب ميآمدند.
*(ولي دكتر يزدي در مصاحبهاي گفته بود اسنادي هست كه نشان ميدهد شهيد چمران به عنوان عضو شوراي مركزي صورتجلسات را امضا ميكرده است.)آن اسناد يكي روزنامه ميزان بود كه ماهها طول كشيد چون دكتر نميخواست امضا كند. يادم هست آقاي صباغيان مرتب آن صورتجلسهها را ميآورد و دكتر ميگفت حالا باشد امضا ميكنيم، تا بالاخره بعد از مدتها امضا كرد كه به عقيده من از روي فشار امضا كرد.
*شهيد چمران بهشدت به دكتر يزدي و مهندس بازرگان احترام ميگذاشت.حتي تا زمان شهادت. آنها را به عنوان دوستان صميمي قديمي ميدانست. البته دكتر هيچگاه آنها را با امام قياس نكرد، همانطور كه وقتي دولت موقت براي استعفا عازم قم شدند، دكتر همراه آنها نرفت چون با آن حركت موافق نبود. مثلا دكتر با اين تفكر آقاي بازرگان كه ميخواست اف-١٤ها را بفروشد هم موافق نبود. البته اين حرف بازرگان نبود، بلكه رياحي ١٢ صفحه گزارش نوشته بود كه اين اف-١٤ها را بايد بفروشيم چون با كسي جنگ نداريم و اين اف- ١٤ها هر يك ساعتي كه روي زمين است، دوهزار دلار خرج دارد. رفته بودند با دولت پاكستان صحبت كرده بودند تا اين هواپيماهاي جنگنده را به قيمت پنج ميليون دلار به صورت قسطي بخرد. دكتر از اين تصميم عصباني شد و گفت اگر اين هواپيماها را نميخواهيد بدهيد من ميبرم لبنان استفاده ميكنم. رفت به افسرهاي نيروي هوايي گفت شما چه غيرتي داريد كه اجازه ميدهيد اين هواپيماها را بفروشند. عدهاي از آن افسرها گفتند ما هم آمادهايم تا همراه شما به لبنان بياييم و بجنگيم. همان شب پيش مهندس بازرگان رفت و يك ساعت تمام درباره عدم فروش اف-١٤ها استدلال كرد. در بين همين استدلالها بود كه مردي آمده بود بازرگان را ببيند، اين بحث را ديده بود و بعدها خاطرهاش را هم نقل و منتشر كرد. گفته بود وقتي رفتم مهندس بازرگان را ببينم، براي نخستين بار دكتر چمران را ديدم. دكتر در كمال ادب و شدت عصبانيت در حال مباحثه با بازرگان بود.
*بعد از دكتر پيش امام رفت و با ايشان صحبت كرد كه ديگر امام گفتند اف- ١٤ها را نفروشيد و ماجرا منتفي شد. ببينيد، دكتر اينگونه نبود كه وقتي حزبش چيزي را ميگويد، دربست بخواهد قبول كند. دكتر كسي بود كه در عين حضور در دولت بازرگان، همزمان مشغول آموزش سپاه بود و از نخستين كساني بود كه در پادگان سعدآباد از سال ٥٧ در آنجا بود. يادم هست لحظه تحويل سال ١٣٥٨، من و ايشان در پادگان سعدآباد بوديم. دكتر آن موقع خانه هم نداشت و در آپارتمان كوچك من، كنار ما زندگي ميكرد.
*يادم هست يكبار يكي از دوستان نهضت پيش من آمد و گفت قرار نبود دكتر چمران به جنگ برود! گفتم چه كسي چنين قراري گذاشته بود؟! گفت ما در نهضت اين قرار را گذاشتيم، گفتم نهضت چه كار به دكتر چمران دارد؟ يكبار هم يكي ديگر كه معروف هم هست آمد پيش دكتر كه چرا داري ميجنگي و اينها. دكتر تا او را ديد فرستادش گفت برو كوههاي اللهاكبر را ببين. نميخواهم نامش را بياورم، مرد بسيار شريفي است كه من هم خيلي دوستش دارم؛ ايشان حتي در مصر هم همراه دكتر بود. وقتي از كوههاياللهاكبر برگشت كلا عوض شده بود و ميگفت من هم ميخواهم در اهواز بمانم و بجنگم.
*(مهندس! از فرزندان همسر امريكايي شهيد چمران خبر داريد؟)خير.چون خود دكتر ارتباط نداشت احساس كردم كه راضي نيست ما هم با آنها ارتباط داشته باشيم. بعد از شهادت دكتر از طريق يك رابطه برايشان هديه و اينها، مرتب ميفرستادم ولي بعد كه اين واسطه ارتباطي قطع شد، آن رابطه هم قطع شد. بعضي چيزها را در سايتها دربارهشان خواندهام ولي ارتباط و خبري از آنها ندارم.
*(ميگويند شما مرد رييسجمهورساز هستيد!)اتفاقا چند وقت پيش يكي از اين روزنامهها آمدند با من مصاحبه كردند و بعد رفتند يك كاريكاتور از من كشيدند با احمدينژاد و قاليباف و نوشته بودند مرد رييسجمهورساز كه نتوانست قاليباف را به رياستجمهوري برساند. بعد كه ديدم چنين طرح و تيتري زدهاند ميخواستم بگويم اگر ميخواستيم، ميتوانستيم قاليباف را رييسجمهور كنيم.
*(يعني نخواستيد؟)امسال منظورم نيست، منظور سال ٨٤ و ٩٢ است. در انتخابات رياستجمهوري يازدهم هم مردد بوديم كه جليلي بيايد، ولايتي بيايد يا قاليباف. سال ٩٢، پنج، شش نفري بودند و آخرش هم همهچيز قاطيپاتي شد. واقعا اگر ميخواستيم آقاي قاليباف را رييسجمهور كنيم و فشار تبليغاتي ميگذاشتيم، ميتوانستيم. شما ببينيد اگر بر سر ايشان به اتفاقنظر ميرسيديم، همه شوراها از ايشان حمايت ميكردند. در عين حال، سال ٨٨ هم ايشان وارد انتخابات نشد؛ يعني خودش تصميم داشت كه وارد صحنه شوند ولي ما گفتيم بهتر است نياييد و ايشان هم نيامد. در سال ٩٢ اما ميشد دو كار كرد، اگر زماني كه آقاي حدادعادل از انتخابات كنارهگيري كرد، براي آقاي ولايتي و جليلي هم سازوكاري در نظر گرفته ميشد و مثل امسال كه بر سر آقاي رييسي توافق شد، آن زمان هم بر سر قاليباف توافق ميشد، ايشان راي ميآورد. يا مثلا اگر شبيه احمدينژاد در انتخابات ٨٤، تبليغات كرده بوديم، قاليباف راي ميآورد. در سال ٩٢ واقعا ترديد وجود داشت كه بالاخره ولايتي بماند يا حدادعادل يا قاليباف. تصور ميكرديم از اين سه نفر هم حتما دو نفر كنار ميروند و آن يكي حتما راي ميآورد. بعد اما آقاي جليلي هم به صحنه آمد و توانست نظرات زيادي را جلب كند. اين مساله مردم را به ترديد انداخت كه بالاخره به چه كسي راي بدهند. حتي در خانه ما هم ترديد بود كه به قاليباف راي بدهيم يا به جليلي.
*(اگر آقاي قاليباف تا آخر ميماند، انتخابات به دور دوم كشيده نميشد؟)نه؛ قطعا كشيده نميشد. بر سر ماندن يكي از آنها هم اما و اگر بود و نظرسنجيها تاثيرگذار بود. همانطور كه ديديد، بخشي از آراي قاليباف به سبد رييسي نريخت، ولي بخش عمدهاي از آن به سبد رييسي رفت. اگر قاليباف ميماند و رييسي كنارهگيري ميكرد، قطعا راي رييسي به سبد قاليباف نميآمد. طرفداران آقاي رييسي تيپ شخصيتي مشخصي داشتند و شايد فقط ٢٠ تا ٣٠ درصدشان به قاليباف راي ميدادند. بعد از انتخابات مشخص شد كه نزديك به هفتاد درصد از آراي قاليباف به سبد راي رييسي رفت.
*اصلا خود آقاي قاليباف هم به اين نتيجه رسيد كه راياش پايين آمده است. علاوه بر اين، مجموع راي اين دو نفر را هم كه حساب ميكرديم باز به راي آقاي روحاني نميرسيد، بنابراين به يك محرك يا شوك نياز داشتيم.
*به دست آوردن ١٦ ميليون راي يكدست بعد از آن همه اختلافها و انشقاقهاي گذشته در مجموعه اصولگرايي و ٤٠٠هزار راي آقاي ميرسليم واقعا اهميت داشت تا به موتلفهايها بگوييم اينقدر كه ميگوييد ما حزب هستيم و قديمي هستيم و راي داريم، اين ٤٠٠ هزارتا راي شماست! من واقعا خوشحال هستم كه آقاي ميرسليم از انتخابات كنار نرفت؛ آقاي رييسي هم بعد از انتخابات گفت الحمدلله كه آقاي ميرسليم كنار نرفت وگرنه بعدا ميگفت ١٠ ميليون راي رييسي به خاطر كنار رفتن من بوده است.
*(مطرح شدن نام آقاي رييسي زودهنگام نبود؟)خب آقاي رييسي بايد در اين دوره خود را به مردم ميشناساند و در اين انتخابات حداقل شناسانده شد. در آمارها هم هست كه نزديك به ٢٥ درصد مردم هنوز آقاي رييسي را نميشناسند درحالي كه او ميتوانست حداقل در بين توده محروم جامعه راي خوبي كسب كند
آقاي احمدينژاد را مردم نميشناختند و ايشان شناسانده شدند. ايشان آمد در شهرداري تهران و اين مساله به شناسانده شدنش خيلي كمك كرد.
*(تاثير چمران براي حضور احمدي نژاد در سياست)عرصه سياست خير، ولي در شهرداري چرا. البته او از ابتداي اينكه شهردار تهران شد، به دنبال رياست جمهوري بود.
*من در ابتدا مخالف بودم و بهشدت هم او را نهي ميكردم چون فكر نميكردم بتواند راي بياورد اما وقتي زمان كمي پيش رفت و سفرهاي بيشتري را با او همراه شدم و روند رو به رشدش را ديدم، احساس كردم موفق ميشود به همين دليل حمايتش كردم. يادم هست يكبار به مشهد رفتم. وقتي از هواپيما پياده شدم، در تاكسي از راننده پرسيدم براي انتخابات به چه كسي ميخواهي راي بدهي، گفتم همان كه شهردار تهران است، گفتم اسمش چيست؟ گفت نميدانم، همان كه شهردار تهران است ديگر.
*(الان از اينكه از احمدينژاد حمايت كرديد، پشيمان نيستيد؟) براي دور اول رياستجمهورياش نه، پشيمان نيستم. چون دوره اول رياستجمهوري احمدينژاد را يكي از بهترين دورههاي رياستجمهوري كشور ميدانم. اگر همه آمارها را منصفانه بررسي كنيم، ميبينيم كارهايي كه انجام داد و اميدي كه در دل مردم ايجاد شد واقعا زياد بود. حتي در كشورهايي خاورميانه و آفريقاي شمالي و امريكاي جنوبي هم اميد زيادي ايجاد شد. آن موقع من خودم در مكه به چشم ديدم كه پادشاه و شاهزادههاي سعودي آمدند، طواف كنند. شرطهها راه مردم را بسته بودند تا اينها بروند طواف كنند، ملك عبدالله، پادشاه وقت عربستان هم جلوي همه حركت ميكرد. مردم خيلي به آنها توجهي نميكردند ولي وقتي احمدينژاد را ديدند نميدانيد كه اين مسلمانها براي او چه كار ميكردند. به گونهاي كه پادشاه عربستان ديد فضا اينگونه است، آمد دست احمدينژاد را گرفت و با هم حركت كردند تا بگويد مردم مشتاق او هم هستند. ملك عبدالله حتي وقتي ميخواست از پلههاي كعبه بالا برود، دست احمدينژاد را گرفت و خودش او را بالا برد، با اينكه رييسجمهورهاي بسياري ديگر از كشورها هم آنجا بودند. آقاي ثمرههاشمي، آقاي محسنياژهاي و اينها هم تيم ايراني همراه آقاي احمدينژاد بودند. حتي آقاي محسنياژهاي از شدت فشارجمعيت كه همهشان هم رييسجمهور بودند، عمامهاش افتاد.
*ببينيد من درباره دور دوم از كار خودم پشيمان نيستم كه چرا حمايت كردم، بلكه از كار او پشيمانم كه چرا اين كارها را كرد.
*(چرا پيشنهاد معاون اولي را در دولت نهم رد كرديد؟)چون براي رسيدن به پست و مقام نرفته بودم برايش تبليغ كنم.الان كه فكر ميكنم و صحبتهاي عدهاي را ميشنوم، ميگويم كاش قبول ميكردم. احمدينژاد نسبت به من حالت ديگري داشت كه با بقيه نداشت و شايد اگر قبول ميكردم به قول شما خيلي ماجراها پيش نميآمد. من حتي تا روزهاي آخر هم هر وقت مشكلي پيش ميآمد بدون اينكه هماهنگياي از قبل انجام شده باشد، همينطوري مستقيم به اتاق آقاي احمدينژاد ميرفتم. در صورتي كه هيچ كس ديگري چنين اجازهاي نداشت. زماني هم كه در شهرداري تهران بود، كارها را با يك تلفن به او ميگفتم. همين آقاي محسن هاشمي، مدير مترو بود و آقاي احمدينژاد ايشان را از آنجا برداشت. من تلفني به احمدينژاد گفتم ايشان را سرجايش برگردان چون ضرر ميكني. آقاي احمدينژاد ميخواست آقاي محرابيان كه بعد هم وزير صنايعش شد بگذارد كه من مخالفت كردم چون ايشان با مترو آشنا نبود. گفتم محسن هاشمي در مترو تخصص پيدا كرده است، محرابيان را بگذار يكسال كنار دست او باشد تا كار را ياد بگيرد و بعد اگر خواستي تغيير بده.
*(با احمدينژاد صميميتر بوديد يا قاليباف؟!)احمدينژاد دوره شهرداري. البته قاليباف هم اين سالهاي آخر خيلي با ما رفيق شده بود. يادم هست يكبار بيمار شدم و بيمارستان بودم، اين آقاي قاليباف بنده خدا، صبح ميآمد، ظهر ميآمد، شب ميآمد؛ مدام براي عيادت ميآمد. اين اواخر هم هركاري بود را با من مشورت ميكرد و واقعا به نفعش هم بود.