البته مامان ميگفت: «قبلاً لوس بودي و حالا بدتر شدهاي.» با اين جملهها کلافهتر ميشدم. به اتاقم ميرفتم و در را ميبستم. جملهي «وارد نشويد اما ميتوانيد لبخند بزنيد» را رويش چسبانده بودم.
اسمش را رعنا گذاشته بودند، اما بهنظرم نقنقو بيشتر به او ميآمد.
بعد از آمدنش ديگر نميتوانستم با خيال راحت در اتاقم بالا و پايين بپرم، با مادرم شعر بخوانم و با پدرم بيرون بروم. فريادهايش ستون دنيايم را ميلرزاند. زندگي شيرينم دو بخش شده بود: زندگي قبل از آمدن نقنقو، زندگي بعد از آمدن نقنقو!
بخش اول زندگيام خيلي خوب بود. اصلاً حرف نداشت، اما امان از بخش دوم... هرشب قبل از خواب بهجاي شنيدن صداي موسيقي مورد علاقهام با صداي گريههاي او ميخوابيدم. البته اگر ميخوابيدم! کلهي سحر هم با صدايش بيدار ميشدم.
همه عاشقش بودند. ببخشيد ها! حتي عاشق بادگلو زدنهايش! دم به دم قربانصدقهاش ميرفتند. البته کملطفي است اگر بگويم قربانصدقهي من نميرفتند! ميرفتند، اما ديگر کامم آنقدر تلخ شده بود که قربانصدقهها مزه نميداد.
يک بچهي کوچک که مدام گريه ميکند و بايد 24 ساعت مراقبش باشند، چهطور اينقدر محبوب بود؟
کمکم زمان گذشت و نقنقو بزرگتر شد. ديگر کمتر نق ميزد و شيرينتر شده بود . البته اين نظر مامان بود و من قبول نداشتم. قلبم پر از نفرت و حسادت بود، اما ديگر نميتوانستم به مبارزه ادامه بدهم. کمکم دلم براي گريههاي معصومانهاش سوخت و براي نگاههاي کودکانهاش رفت.
تصميم گرفتم دوستش داشته باشم و با او بازي کنم. از پدرم خواستم نوشتهي روي در اتاقم را عوض کند و جملهي «ميتوانيد وارد شويد اما با لبخند!» را روي آن نصب کردم. عروسکهايم را هم با رعنا شريک شدم . ديگر دخترک لوس و خودخواهي وجود نداشت. رعنا بزرگتر ميشد و من هم...
حالا بزرگتر شدهام و فهميدهام هيچچيز به اندازهي يک خواهر نقنقو آدم را خوشبخت نميکند!
رضوانه خلج
15ساله از تهران
عكس: سارا ضيائي از تهران