مرداد که ميآد، دستم رو مياندازم دور گردنش و بهش ميگم: «خب، پس تا مهر فقط دو ماه ديگه باقي مونده، آره؟»
با احترام دست شهريور رو ميگيرم و دعوتش ميکنم بياد تو. آخه بايد از لحظه به لحظهي شهريور لذت برد.
و اما مهر، مهر هميشه عجله داره زودتر با هم بريم مدرسه.
توي راه، از خاطرات خوبم با تير و مرداد و شهريور چيزي به مهر نميگم. من مهر رو هم مثل ماههاي ديگه دوست دارم، چون اعتقاد دارم وظيفهي منه که از هرلحظه، هرروز و هرماهي، بهترينها رو بسازم.
تانيا آگاهي
14ساله از نجفآباد
- سوژههاي وروجک!
دستفروشهاي بازار روز يکي در ميان دفتر و مداد و مدادرنگي ميفروشند و هول مياندازند به دلم و استرس تمامشدن تابستان، لذت خريد را به دهانم تلخ ميکند!
با خودم ميگويم چهقدر زود تابستان تمام شد. دوباره درس و درس و درس و درس و درس و خيلي درس و خيلي بيشتر امتحان و دوباره کمکارشدن در دوچرخه!
راستش وقتي مدرسهها باز ميشوند و خصوصاً وقتي امتحان دارم و کلي درس روي سرم خراب شده، يکدفعه يک سوژهي خوب هم براي داستان به مغزم شبيخون ميزند و... واويلا! حالا اينکه بيخيال کدام شوي و کدام را دريابي خودش يک فاجعه است!
اين سوژههاي داستاني دوچرخهي حاضر به رکاب و درس و مشق و مدرسه همه باهم شوخيشان گرفته و با هم همدست ميشوند! نقشه ميکشند دستيدستي يک صفر كلهگنده بکارند پاي کارنامهام.
ولي اينبار با سوژههاي داستانيام شرط کردهام و ازشان قول گرفتهام که شيطنت نکنند تا بتوانم يک نمرهي درستوحسابي بگيرم و بروم يک رشتهي درست و حسابي!
سوژهها قول دادهاند، اما مطمئنم پاي قولشان نميمانند. اين وروجکها را من ميشناسم!
زينب عليسرلک
14ساله از پاکدشت
تصويرسازي: متينه خداوردي
15ساله از شهرقدس