دختر از ماشين پياده شد. غم حاکم بر کوچه را احساس ميکرد. پاهايش او را به سمت سوپري برد. اشکي در چشمهايش جمع شده بود که حالا وقت سرازيرشدنش نبود.
خريدش را کرد. از پلههاي مغازه آرام پايين آمد. پسرک سرش را از توي کيسهاش بيرون آورد و به او نگاه کرد. شيرکاکائويي را که خريده بود به طرفش گرفت وگفت: «براي تو خريدم. اميدوارم خوشحالت کرده باشم.»
پسر سرش را تکان داد و به نشانهي تشکر لبخندي روي چهرهاش پديدار شد. دلش ميخواست بارها و بارها اين لبخند را ببيند، ولي با پاهايش همقدم شده بود و با تکتک نفسهايش براي او و بقيهي بچههاي كار آرزوي خوشبختي ميکرد...
مليکا نادري
14ساله از تهران
عكس: محمدمهدي پورعرب از كرج