پيله تا دهان گشود
راز از دلش
پر کشيد
ابر نوبتش رسيد
راز را
در دلش گذاشت
بيصدا چکيد...
- مسافرت
رودها مسافرند
بادها مسافرند
برگها مسافرند
کوهها ولي نشستهاند
برگ و باد و رود را نظاره ميکنند
فکر چاره ميکنند
راز: غنچه راز گفت و باز شد شاخه راز گفت و سبز شد
پيله تا دهان گشود
راز از دلش
پر کشيد
ابر نوبتش رسيد
راز را
در دلش گذاشت
بيصدا چکيد...
رودها مسافرند
بادها مسافرند
برگها مسافرند
کوهها ولي نشستهاند
برگ و باد و رود را نظاره ميکنند
فکر چاره ميکنند