تهران ديگر طهران ندارد. «كهنه شهر» ندارد. انگار خود بهدست خود نفي بلد شده است. درون خود. چيزي همچون هفتمرزنجوش كه هيچ تشخصي از روزگار كهناش بهجا نمانده است.
نه پنجدريها، نه اُرسيها، نه حوضهاي آبي زنگاري مادربزرگهاي به خون خفته. براي ديدنت كجا بيايم پس؟ براي وعدهاي ديرينه با تو؟ من! تا كجا خِركش كنم خودم را كه تجسد شكوه دوردستهايت را به تماشا بنشينم و پير نشوم در اين خيابانهاي قفلشده. خيابانهاي عصيانها. خيابانهاي مكش مرگ منها. با من در كجاي ازدحام لالهزار و گلوبندك و امامزاده عبدالله وعده ميگذاري كه شلنگانداز خودم را برسانم، پيش از آنكه تابوتنشين روياهاي خود باشم؟
تو تنها در فيلمها و كتابخانهها و سينهها نفس ميكشي طهران من! تو در ميكروفيلمها و زوال عقل پيران در به درت، تنها در خود چپيدهاي طهران من! پس قشقرقت، پس انصافت، پس شكوه شمرانت. پس زيبايي كارت پستاليات كجا به غارت رفته است طهران من! طهران ناشنواي من! كه بلديهداران ما اگر در اين همه سال، فراست پاريسيها در نگهداري از مجموعههاي ميراث فرهنگي خود را نداشتند حرجي بر ما نيست. حتي اندازه باكو هم يعني نبوديم ما كه «كهنهشهر»ش را با چنگ و دندان حفظ كرده است. انگار تو هيچوقت نبودي طهران من! نه قهوهخانه قنبرت مانده است، نه كاروانسرا سنگيات، نه شاهنامه خوانت، مرشد سياه كه من ابتلاي نقالان قديمي به افيونيترين رودهاي نقرهاي را خود به چشم خود ديده و گريسته بودم در دهه60. نه نقالانت كه روحوضيخوانهايت نيز به تمامي گريختهاند. نه روحوضيخوانهايت، كه ساززن ضربيها و سهراب گلبدنهايت نيز با اسبهاي سفيدي كه خود به مرض استسقا دچار بودند، از اين شهر كوچيدند، اما نه ملكي از ايشان به يادگار ماند كه باعث لبگزيدن جهانگردها باشد، نه خاطرهاي لبدوز و لبسوز كه خود سر بكشيم و خوش باشيم.
من ديگر در ناصرخسرو و لالهزارت نميچرخم. در آن شمسالعماره زواليافتهات هم نميچرخم كه اگر ناصرالدين شاهات كارت پستالهاي دلربا از سفر اروپا نياورده بود و دستور نداده بود كه براي تكتكاش قابهاي مطلا بسازند و در «اتاق عاج»اش نصب كنند كه عين نديدبديدها او در هر موسمي و به هر مصيبتي، دانه دانهاش را شرح دهد به هر جنبنده روي زمين كه ببين اروپاييان با كروركرور مالياتي كه ميگيرند چه قصرهايي دارند و ما در گند و كثافتها لوليدهايم.
چرا شمسالعماره، دروازه آزادي پاريس يا حتي توپكاپي استانبول نشد كه ميعادگاه توريستها باشد؟ چرا از قهوهخانه «چال» كه پاتوق خرپاكوبها بود چيزي نماند؟ چرا قهوهخانه رجب تنبل كه پاتوق خيمهشببازيها بود به فنا رفت؟ چرا از قهوهخانه نوروزخان، قهوهخانه باغ ايلچي يا علي پلويي هيچ آجرنمايي نماند كه دورش بگردم من، طهران من؟
بگو از جسدواره قديمي تو چه مانده كه براي ديدنش شبي يا نيمهشبي، ويرم بگيرد. ديگر نه در لالهزارت جايي براي چرخيدن و آه كشيدن هست، نه در ناصرخسروات. روحوضيها و خيمهشببازيهايت تبخير شدند در تاريخ بيافتخار قبرستانهاي پررونق. حتي نمونهاي براي محض دلخوشي هم از «بقال بازي»هايت به راه نيست كه بگذاريم روي سيني و نشان گردشگراني بدهيم كه آمدهاند 2 سنت كف دست بودجهنويسان نفتي ما بگذارند و بروند.
ديگر در كوچه مروي و پامنارت، نه دستههاي شادماني حسينعلي ميبينم، نه سياهپوشي، نه اميرپوشي، نه وزيرپوشي. نه شنگولي و منگولي كه خندهاي بر لب رهگذران مغموم و گردشگران چموشت بياورد. يا حتي ياقوتئي هم نيست كه تكهاي به وزير و جلادش بيندازد و ما غش كنيم از ريسههاي دلخوشكنك موقتي. من بهدنبال سياههايت تا كجا بروم؟ تو خود چه گلي بر سر سعدي افشارت زدي كه بر سر اسمال بزاز و مهدي مصري و ببراز خان و اكبر نايب جعفر و حسين سوزن سنجاقي و سيداحمد مطرب و اكبر ملكباشيات بزني؟
ديگر نه نشاني از بنگاه تئاترال اكبرسرشارت مانده، نه رفيق جون جونياش ذبيحالله ماهري كه با اينكه كر بود اما تمام جسموجانش گوش بود و شنوايي محض. من براي ديدن شكوه از دست رفته ات، كدام كارت پستالهاي كپكزده را زير و رو كنم كه دق نكنم؟
اين روزها هرگاه كه از سعدي افشار و مهدي مصري مينويسم، انگار خودم نيز تبديل به سياه شدهام. آنقدر سياه شدهام كه گاه لنگ ميزنم، گاه چهاردست و پا ميروم. گاه با گريهام ميخندم گاه با خندهام گريه ساز ميكنم. گاه بهدنبال صندوق شادماني، تا كجاها و ناكجاها ميروم. انگار من خود يكجورهايي مهدي مصري شدهام. بيآنكه رويم را سياه كنم، روسياهم. روسياه توام طهران.