همشهری دو - فریبا خانی: پسرک: من اینجا زندگی می‌کنم، من پسرنگهبانم!

پوئي: آه، خوبه، منم قبلا اينجا زندگي مي‌كردم.
پسرنگهبان: توكي هستي؟
پوئي: من امپراتور چين بودم!

اين ديالوگ پاياني فيلم آخرين امپراتور است؛ فيلمي كه زندگي پوئي، آخرين امپراتورچين را به تصوير مي‌كشد. برناردو برتولوچي چه زيبا در اين فضا، اين فيلم‌به ياد‌ماندني را ساخت.

آخرين امپراتورچين پوئي، از خانواده سلطنتي «ايزن‌جور و منچو »و دوازدهمين و آخرين امپراتور دودمان چينگ بود. از او به‌عنوان «امپراتور دست‌‌نشانده» دولت ژاپن در منچوري و همچنين باعنوان «آخرين امپراتور»چين ياد مي‌شود.

پوئي در 3دوره زماني سلطنت كرد. يكي از اين دوران‌ها تنها ۱۲ روز به طول انجاميد. او سرانجام از تمام عناوين سلطنتي خلع شد و به‌عنوان يك «شهروندعادي»تا پايان عمرش زندگي كرد.

حالا من در يكي از صحنه‌هاي اين فيلم باشكوه هستم. باورم نمي‌شود. آيا خواب مي‌بينم؟ من در شهر ممنوعه‌ام و اجازه ورود به حريم امپراتور را دارم و اين حس خاصي است.

براي رسيدن به شهر ممنوعه بايد به پكن و ميدان «تيان‌آن من» مي‌آمدم؛ بزرگ‌ترين ميدان جهان... فضاي غريب و بزرگي‌ است. گويا مسافران زيادي از خود چين هر روز از اين ميدان ديدن مي‌كنند. مقبره مائو هم در گوشه‌اي از ميدان است. شنيده‌ام كه جسد مائو را تازه نگه‌داشته‌اند و هركس مي‌تواند يك دقيقه از جسد مائو ديدن كند. حكومت چين پس از گذشت سال‌ها از مرگ مائو او را بنيانگذار و پدر حكومت خود مي‌داند و عكس او بر اسكناس‌ها و مراكز اداري و دولتي تمام چين قابل مشاهده است. اطراف ميدان تيان آن من، مجموعه كاخ‌هاي شهر ممنوعه، پل‌هاي «جين شوي» (آب طلايي) و ديوار سرخ و مجلس چين واقع شده‌است. بناي اوليه ميدان به اوايل قرن پانزدهم ميلادي بازگشته و كاربرد اوليه آن دروازه قديمي شهر ممنوعه بوده‌است. نام اين ميدان به زبان چيني به مفهوم «ميدان آرامش آسماني» است. تا قبل از مرگ مائو، عكس سران كمونيسم يعني ماركس، انگلس، لنين و استالين در اين ميدان نصب شده بود كه الان فقط عكس مائو را در يكي از ديوارهاي منتهي به ميدان مي‌بينيم.

باد مي‌وزد... هواي پكن خشك است.

ميدان، تاريخ تلخ و عجيبي را با خود يدك مي‌كشد. اما من نمي‌خواهم درباره اين ميدان بنويسم. من امروز با«پوئي» در شهر ممنوعه مي‌چرخم.

از ورودي شهر ممنوعه با منظرگاه كاخ‌هاي پي‌درپي مي‌گذرم. شكوه امپراتوراني كه در اين شهر مي‌زيسته‌اند حس خاصي به بازديد‌كننده مي‌دهد. در ابتدا به جاي قدم زدن در حياط، اول يك ربعي نشستم و فكر كردم. مي‌خواستم اين شهر را درك كنم. اصلا از ديدن و نشستن در اين شهر سير نمي‌شدم؛ شهري كه تنها حكومتيان و خاندان امپراتور مي‌توانستند وارد آن شوند و حالا دروازه‌هايش به روي همه بازديد‌كنندگان از هر طبقه‌اي آزاد است. 14امپراتور در اين شهر زندگي كرده‌اند. مي‌گويند شهر ممنوعه بزرگ‌ترين سازه چوبي جهان است. مي‌گويند تعداد قصرها و اتاق‌ها در شهر ممنوعه بسيار زياد است. مي‌گويند جمعا 5/9999 اتاق در آن وجود دارد. به اعتقاد پيشينيان چيني، اقامتگاه امپراتوران آسماني داراي ۱۰ هزار اتاق است. بنابراين امپراتوران زميني بايد نيم اتاق كمتر داشته باشند.

در حياط اصلي كوزه‌هاي فراواني ديده مي‌شود. هيچ درختي در اين حياط نيست و براي من خيلي عجيب است كه با توجه به علاقه چينيان به گياهان چرا در حياط‌هاي شهر ممنوعه هيچ گياهي نيست.

بازديدكنندگان مي‌چرخند. هيچ نگهباني با نيزه جلوي ما سبز نمي‌شود. مي‌گويند در سال چيزي حدود 10ميليون بازديد‌كننده دارد؛ شهري كه روزگاري هيچ انسان معمولي‌اي حق بازديدش را نداشته است.

الان من در سالن«تاي هه ديان»مهم‌ترين ساختمان شهرممنوعه هستم. در اين سالن امپراتور هر روز صبح با وزراي خود ديدار مي‌كرد و درباره امور اداري كشور مشورت. پشت اين سالن، محل زندگي امپراتورها و اعضاي خانواده آنها بود و پس از آن هم، منطقه تفريحي كه در واقع يك باغ سلطنتي بزرگ بود، قرارداشت. احداث اين شهر درسال 1406 در سلسله «مينگ» شروع شد و پس از 14سال يعني تا سال 1420به پايان رسيد. پس از ساختن آن، جمعا 24 امپراتور سلسله‌هاي مينگ و چينگ مالكان آن بوده‌اند. مينگ و چينگ آخرين سلسله‌هاي‌ سلطنتي چين بودند. مساحت شهرممنوعه 720هزار مترمربع است. شهرممنوعه با ديواري به بلندي 10متر و طول حدود 3200متر محصور است و پشت ديوار نيز خندقي حفر شده است.

همين ديوار و خندق، شهرممنوعه را از دنياي خارج جدا كرده است. در دوره سلسله مينگ ۱۰۰هزار صنعتگر و يك ميليون كارگر در ساخت اين شهرعظيم به خدمت گمارده شده بودند تا بزرگ‌ترين وكامل‌ترين مجموعه معماري چوبي جهان را بسازند. مصالح ساختماني از سراسر چين حتي استان يونن كه در فاصله چند هزار كيلومتري قرار داشت به اين محل انتقال داده‌شد. اين شهر خيلي بزرگ است. ديدن كل اين شهر در يك ديدار ميسر نيست.
در اين شهر 20هزار خدمتكار و آشپز و... به امپراتور خدمت مي‌كردند. بنابراين براي اين تعداد خدمتكار اتاق نياز بوده. 3قصر«تايحه»، «جونحه» و«بايوحه»براي مراسم باشكوه امپراتوري بوده‌اند.
دوباره خود را درصحنه فيلم آخرين امپراتور مي‌بينم. همانطور كه زل زده‌ام به درون يكي از كاخ‌ها... ملكه ترسناك رو به احتضار را مي‌بينم كه به ملكه اژدها معروف بود و قدرت‌طلب و سنگدل.

به امپراتور 3 ساله، پوئي مي‌گويد:«بيا پيشم پوئي...».
پسرك كوچك، مي‌ترسد و نمي‌رود.
ملكه مي‌خندد و مي‌گويد:«تو هم از من مي‌ترسي؟!»
قاه قاه قاه مي‌خندد و مي‌گويد:«همه از من مي‌ترسند، تو تنها مرد اين شهري؛ مابقي مردهايي را كه در شهر مي‌بيني اخته كرديم. خيالت راحت باشد».

پوئي در سن 3 سالگي امپراتور شد و درسال 1912 از قدرت خود كنار رفت و خاتمه سلسله «چينگ» و نيز تاريخ سلطنتي چين را اعلام كرد. او از آن پس مجاز بود همچنان در شهر ممنوعه زندگي كند اما در سال 1924به‌دست انقلابي‌ها، به‌همراه خانواده‌اش‌ از شهرممنوعه اخراج شد. خودش مي‌گويد:«هميشه آرزو داشتم از اين شهر بيرون بروم اما حالا دوست ندارم».

هر چه بروي اين شهر تمام نمي‌شود. تعداد توريست‌هايي كه از اين شهر ديدن مي‌كنند از شمار خارج است و كارشناسان چيني معتقدند اين حجم بازديدكننده سالانه باعث تخريب اين شهر مي‌شود. به رنگ‌ها مي‌تواني دقت كني؛ رنگ زرد و قرمز را فراوان مي‌بيني. مي‌گويند:«رنگ زرد نشانه زمين و رنگ سرخ رنگ خوش‌يمني و شادي است». سقف‌هاي بنا خيلي جاها آبي است.
علي بحريني كه راهنماي تور است درباره كوزه‌هاي مسي حياط اصلي مي‌گويد: «درميان حياط اين شهر جمعا ۳۰۸ ظرف مسي بزرگ براي ذخيره آب وجود دارد كه براي پيشگيري از آتش‌سوزي مورد استفاده قرارمي‌گرفتند و در زمستان افراد مخصوصي زير اين ظرف‌ها آتش روشن مي‌كردند تا آب داخل آن يخ نبندد. دولت چين هزينه زيادي براي بازسازي و سرپا نگه‌داشتن بنا انجام داده است».
شنيده‌ام دولت چين ديگر به‌هيچ فيلمسازي اجازه نمي‌دهد در اين شهر فيلم بسازد بنابراين برتولوچي چقدر خوش‌شانس بوده است!

اژدها سمبل قدرت امپراتور است و امپراتور پسر اژدهاست؛ در خيلي از بناهاي قديمي اين اژدها را مي‌بينيد.

دوباره صحنه‌اي از فيلم يادم مي‌آيد؛ جايي كه پوئي امپراتور بيچاره در محوطه شهر ممنوعه سوار بر دوچرخه مي‌راند. معلم بريتانيايي‌اش جانستون اين دوچرخه را به او هديه داده بود.

لحظه‌اي را به ياد مي‌آورم كه خبر مرگ مادرش را به او مي‌دهند. مادرش حق ديدن او را نداشت و نمي‌توانست در شهر ممنوعه باشد. او مي‌خواهد در مراسم خاكسپاري مادرش شركت كند اما دروازه‌هاي اين شهر را بر او مي‌بندند.
او موش‌اش را به در مي‌كوبد و مي‌رود.

جلوي يكي از دروازه‌هاي شرقي در سايه‌گاهي مي‌نشينم... زندگي در چنين شهري بايد غمگين بوده باشد؛ خصوصا اينكه نبايد از آن خارج مي‌شده‌اند. 2پسربچه چيني در حال خوردن بستني هستند و دنبال هم مي‌كنند. ياد پوئي و برادرش مي‌افتم در نخستين ديدار كه دنبال هم در محوطه قصر مي‌دويدند.

و بعد صحنه پاياني فيلم يادم مي‌آيد كه پوئي پير و ناتوان به صندلي‌اش نگاه مي‌كند و به سرگذشتي كه بر اين شهر و او رفت.
- تو كي هستي؟
- روزي من امپراتور چين بودم!