زن ناشناس، چاقو را گذاشته بود روی گلویش و تهدید میکرد صدایش درنیاید وگرنه این آخرین دقایق زندگیاش است. ولی او اگر هم میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد، نمیتوانست؛ نفساش بدجوری بند آمده بود. با خودش فکر کرد یعنی آنها چه میخواهند و چه کار دارند.
صحنههای چند دقیقه قبل مثل فیلم از جلوی چشمانش رد میشدند؛ از همان زمانی که صدای زنگ در را شنیده و چادرش را سر کشیده بود تا برود سمت در.
از پشت شیشههای مات در، سایه 2 زن را دیده بود. خوشحال از اینکه شاید آنها مشتری باشند، خودش را رسانده بود جلوی در و آنوقت با 2 زن ناشناس روبهرو شده بود؛ یکی از آنها کوتاه و تپل بود و دیگری برعکس، زنی هیکلی و سیهچرده.
- طیبه خانوم شمایید؟
- بله بفرمایید.
- 2 قواره پارچه داریم، میخواستیم 2 تا بلوز دامن بدوزید؛ هفته دیگه عروسی دختر خواهر شوهرامونه، میخواستیم اونجا حسابی شیک و پیک باشیم.
این را زن تپل و قدکوتاه گفت و او ته دل خندهاش گرفته بود و با خودش فکر میکرد که اگر بهترین خیاط دنیا، خوشگلترین لباس را برای این زن بدوزد، بازهم این زن، شیک و پیک نخواهد شد.
هنوز حرف او تمام نشده بود که زن سیه چرده همراهش گفت: میگویند شما کارتون عالیه، پنجه طلایی هستید؛ دلمون میخواد چیزی بدوزین که تک باشه و چشم خواهرشوهرامون دربیاد... و زدند زیر خنده.
- لطف دارید، خدا کنه از چیزی که قراره بدوزم، راضی باشین...
این جمله آخری را او جواب داد و بعد تعارفشان کرد بیایند تو و آنها را به خیاطخانهاش که ته خانه بود و یک چرخ خیاطی و یک ماشین بافتنی در آنجا وجود داشت، برد.
با خوشحالی از اینکه مشتریان خوبی در این روزهای کسادی به سراغش آمدهاند، به آشپزخانه رفت و 2 تا چای تازهدم ریخت و گذاشت جلوی آنها...
- خب، اگه میشه پارچه را ببینم.
زن چاق – که زن همراهش او را «شهره» صدا میزد – 2 قواره پارچه را از کیفش بیرون آورد و با فاصله از هم گذاشت روی فرش و بعد درحالی که با دستش به پارچهها اشاره میکرد، گفت: این مال منه و اینم برای شیرینجون...
- مدل خاصی درنظر دارید؟
- نه، شما خودتون ببینید چه مدلی بیشتر به هر کدوممون مییاد.
با این حرف زن، او پس از دیدن پارچهها، چندتا بوردایی را که داشت، از کمد قدیمی اتاق بیرون آورد و گذاشت جلوی آنها...
- هر مدلی را که پسند کردید، بگید تا اندازه بگیرم...
اما مشتریها که انگار خیلی عجله داشتند، تند و تند صفحات بوردا را ورق زده و بعد هم سرسری 2 مدل لباس را انتخاب کردند.
- عجله نکنید؛ پول دادید پارچه خریدید، حیفه خراب بشه...
- خب، ما گفتیم نکنه شوهرتون یا بچهها بیان و بندهخداها معذب باشن...
این را زن هیکلی گفت.
- نه خانوم، شوهرم رو که خدا بیامرزدش، اگه اون خدا بیامرز زنده بود، الان لازم نبود من اینطوری کار کنم؛ رفت و ما رو با این پسر کوچولوی شیطون تنها گذاشت. پسرم هم که الان رفته مدرسه، پس خیالتون راحت، مزاحم نیستید.
- نه همون مدلها خوبه، کارتونو شروع کنید.
بیتوجه به اشارههایی که بین زن چاق و همراهش رد و بدل میشد، به سراغ متر خیاطیاش رفت تا شروع به اندازهگیری کند اما خودش هم نمیدانست چرا دلش به شور افتاده.
چند ثانیه بعد، او خم شد تا اندازههای زن چاق را بگیرد که جسمی سخت را روی پشتش احساس کرد. با ترس و اضطراب سرش را آرام برگرداند و زن سیهچرده را پشت سرش دید که چاقویی در فاصله کمی از او نگه داشته و تهدیدش میکرد که اگر بخواهد سروصدا کند، کشته میشود؛ حالا ماجرا را فهمیده بود.
فکر میکرد همهچیز یک خواب وحشتناک است؛ باورش نمیشد به این راحتی در خانه خودش غافلگیر شده و گیر افتاده باشد اما همهچیز واقعیت داشت و او چارهای نداشت جز اینکه به حرف آنها گوش بدهد وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش میآید.
زن قدکوتاه درحالی که از چهرهاش معلوم بود خودش هم به شدت ترسیده، با تحکم به او گفت باید طلاهایش را بدهد تا با او کاری نداشته باشند وگرنه بد میبیند.
از چهرههای آنها میخواند در تصمیمشان جدی هستند، بنابراین مقاومتی نکرد و زن چاق شروع کرد به درآوردن النگوهای زن از دستش. با چنان عصبانیتی این کار را میکرد که دست خیاط، خونین و زخمی شد اما از ترس، زبانش بند آمده بود و نمیتوانست اعتراضی بکند.
هر طوری بود، النگوها و انگشترش را از دستش بیرون کشید، بعد هم گردنبندش را از دور گردنش باز کرد و این درحالی بود که زن دیگر با چاقو آنجا ایستاده بود.
میخواست به آنها التماس کند که لااقل انگشترش را – که تنها یادگار شوهر خدابیامرزش بود – پس بدهند اما ترسید در این خانه که صدایش به هیچجا نمیرسید، بلایی سرش بیاید. تنها با صدای آرام گریه میکرد و اشک میریخت. حتی برای یک لحظه، چهره شایان کوچولو از جلوی چشمانش کنار نمیرفت؛ اگر بلایی سر او میآمد، شایان دیگر هیچکس را در این دنیا نداشت؛ پس باید ساکت میماند تا آنها نقشه کثیفشان را به اجرا بگذارند.
اما گرفتن طلاها آخر ماجرا نبود؛ آنها حریصتر از آن بودند که بخواهند به همین مقدار بسنده کنند.
- واسه ما اشک و زاری راه ننداز، بگو پولارو تو کدوم بالشت قایم کردی، مردنی؟
این را یکی از زنها گفت و همدستش هم زد زیر خنده و درحالی که انگار بیشتر به خودشان مسلط شده بودند، با خونسردی شروع به تهدید کردند که جای پولهایش را بگوید.
او اما پول چندانی نداشت که بخواهد آن را مخفی کند؛ چند روزی بود که مشتری درست و حسابی نداشت. تنها پولی که در خانه داشت، مبلغی بود که برای بافتن یک پلیور و دوختن یک چادر، از اکرم خانوم و دختر همسایه گرفته بود.
- پولام توی کشوی میز چرخخیاطییه؛ بردارید و برید دیگه.
زن جوان این را گفت و با دست محل چرخ خیاطیاش را به آنها نشان داد. یکی از زنها با عجله به سمت میز دوید و پول کمی را که آنجا بود، برداشت اما این پول آنقدر نبود که راضیاش کند.
- خودتو به موشمردگی نزن، جای بقیهاش کجاست؟ میگن درآمدت خیلی خوبه!
- به خدا، به جون یه دونه پسرم، همش همینه؛ من تو خرج زندگی روزانهم موندم، چطوری پول پسانداز کنم؟ همهاش همینه...
با شنیدن این حرف، زن چاق با اشاره چشم و ابرو به همدستش فهماند که باید بروند و برای همین، خیلی سریع از کیفشان تکهای طناب و یک تکه چسب درآوردند و شروع کردند به بستن دست و پا و دهان او.
چند لحظه بعد، 2 زن ناشناس با برداشتن طلاها و پولهای او، خودشان را جمع و جور کردند که از آنجا بزنند بیرون.
- اگه بخوای بامبول درآری و سروصدا راه بندازی، بلایی سرت مییاریم که مرغای آسمون هم به حالت گریه کنن؛ پس از جات تکون نخور تا ما بریم بیرون، بعد هر کاری که دلت خواست بکن.
این را زن سیهچرده گفت و بعد 2 نفری زدند بیرون...
هنوز به در حیاط نرسیده بودند که زن خودش را کشانکشان دم در رساند؛ باید کاری میکرد. برایش خیلی سخت بود که به این راحتی، طلاهایی را که تمام سرمایهاش بود، بدزدند. در این ساعت از روز، کوچه خلوتتر از آن بود که کسی بتواند متوجه او شود، بنابراین باید خودش کاری میکرد.
اما با این دست و پا و دهان بسته تنها کاری که توانست بکند، این بود که سارقان را نگاه کند. آنها دواندوان خودشان را به خودرویی که سر کوچه در انتظارشان بود، رساندند و بعد از آنکه سوار شدند، خودرو به سرعت دور شد و او تنها توانست چند شماره اول پلاک خودرو را به ذهن بسپارد...
لحظاتی بعد، درحالی که زن جلوی حیاط با دست و پای طنابپیچ و دهان چسبزدهشده، افتاده بود، یکی از همسایهها – که درحال عبور از آنجا بود – او را دید. زن همسایه که هاج و واج مانده بود، به سراغش آمد و بهسختی طناب و چسب را باز کرد...
زن حالا بغضش شکسته بود و داشت گریه میکرد.
- از قدیم گفتن هرچی سنگه، مال پای لنگه. توی این موقعیت بیپولی، لامسبا تمام طلاها و پولمرو بردن؛ حالا نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم. زن همسایه اما او را دلداری میداد که اگر خدا بخواهد، خیلی زود گیر میافتند و همهچیز فاش میشود...
شکایت با چند شماره از پلاک
کمتر از یک ساعت و نیم از ماجرای سرقت خیاطی زنانه نگذشته بود که زن جوان مقابل افسر پلیس آگهی مشهد نشسته بود تا ماجرای سرقت خوفانگیزی را برای کارآگاهان پلیس توضیح دهد.
وقتی زن همهچیز را برای کارآگاهان پلیس دایره مبارزه با سرقت به عنف تعریف کرد، چند شماره از ارقام پلاک خودرو را که به خاطر سپرده بود، در اختیار آنها قرار داد و علاوه بر آن، با کمک اپراتور رایانهای پلیس، 2زن سارق را چهرهنگاری کرد.
سرقتهای زنجیرهای از خیاطخانهها
درحالی که تحقیقات درباره این سرقت ادامه داشت، شکایتهای دیگری به کارآگاهان پلیس آگاهی گزارش شد که در جریان آنها، سارقان اقدام به سرقتهای مشابهی از خیاطیهای زنانه کرده و با تهدید زن خیاط، طلاها و پولهای نقد او را به سرقت برده بودند.
باتوجه به اهمیت موضوع، رئیس پلیس آگاهی خراسان رضوی با صدور دستوری ویژه، تیمی از زبدهترین کارآگاهان پلیس دایره مبارزه با سرقت را مامور گشودن راز این سرقتهای زنجیرهای کرد.
اعضای تیم تحقیق در نخستین مرحله با ارقامی که زن خیاط در اختیار آنها قرار داده بود، به بررسی پلاک تمامی خودروهایی پرداختند که چنین ارقامی در شماره آنها وجود داشت.
به این ترتیب، در مدت بسیار کوتاهی، دهها خودرو تحت بررسی قرار گرفت و در این میان، خودرویی که شماره پلاک آن با مشخصاتی که زن جوان از خودروی سارقان بیان کرده بود، مطابقت داشت، شناسایی شد.
با استعلامهای پلیسی، مشخص شد خودرو متعلق به مرد تعمیرکاری است که رفت و آمدهای مشکوکی با 2زن دارد. با دستگیری این مرد تعمیرکار، 2 زن ناشناس نیز شناسایی شده و درحالی که چهرهنگاریهای صورتگرفته با تصاویر آنها مطابقت داشت، آنها نیز در محاصره قرار گرفته و در عملیاتی پلیسی، دستگیر شدند.
با دستگیری این 3 نفر، عملیات پلیسی به آخرین زنجیره خودش رسید. وقتی زنان خیاط با اعضای باند 3 نفره مواجه شده و مدعی شدند 2زن دستگیر شده همان سارقان خشن هستند، پرونده به آخر رسیده بود.
نقشه شوم با همدستی زن همسایه
با آغاز بازجویی از زنان سارق، زن چاق – که نام واقعیاش مهری بود – در بازجوییها به کارآگاهان گفت: نقشه سرقتها مدتی قبل به ذهنم رسید. باتوجه به اینکه میدانستم زنان خیاطی که در خانههایشان کار میکنند، مشتریان کمی دارند و کمتر به خانهشان رفت و آمد میشود، تصمیم گرفتم دست به سرقت از آنها بزنم. اما برای این کار، احتیاج به همدستانی داشتم، بنابراین نقشهام را با زن همسایه و مردی که در محلمان تعمیرگاه داشت، در میان گذاشتم و با همدستی آنها باندی تشکیل داده و شروع به سرقت کردیم.
برای این کار، بعد از شناسایی زنانی که در خانههایشان خیاطی میکردند، به همراه زن همدستم به آنجا میرفتیم و با عنوانکردن اینکه سفارش دوخت لباس داریم، وارد خانه آنها میشدیم.
بعد از ورود به خانه، با سؤال از زن خیاط، اگر متوجه میشدیم کسی در خانه نیست، نقشه سرقتهایمان را اجرا کرده و بعد با بستن دست و پا و دهان او فرار میکردیم.