دخترك پشت صندلي شاگرد، خودش را چسبانده به در؛ از ترس مزاحمت؛ دارد از پنجره ميافتد بيرون. روي صندلي پشت شوفر هم من كپيدهام در خودم؛ اعضا و جوارحم تحت فشار است. شوفره زده به دنده 3، از آينه نگاه ميكند به گاوميش و سر تكان ميدهد. روي صندلي جلو پيرزني نشسته كه دنبال خستهخانهاي است كه حتي اسمش را نميداند. گاهي صدايي شبيه به نالههاي كبكهاي پير سولدوز از خود بيرون ميدهد و شوفره با تعجب نگاهش ميكند كه ببيند اين صداي تهگلويياش صداي آدميزاد است يا اجنه! گاوميش راحت و ريلكس است. دارد با موبايلش فك ميزند. دخترك در ششوبش اين است كه پياده بشود تاكسي ديگري سوار شود يا همچنان در خود بپيچد و دم نزند. راننده صدايش را انداخته ته حلقش كه «شوفر خوبه لبش پرخنده باشه، ماشين خوبه كه بارش پنبه باشه.آي اماناي داد...». گاوميش همچنان ميچرد. من ميگويم: «ماع ع ع ع».
2- شوفره از آينه جلو نگاهي چپاندرقيچي مياندازد به گاوميش كه خودش را جمع كند اما او هنوز فارغبال فك ميزند. باز از گلوي پيرزن صدايي اساطيري برميخيزد. شوفر ميگويد: «ها مادر؟». پيرزن دوباره تكرار ميكند. انگار ميگويد «خستهخانه كجاست؟». شوفر شانه تكان ميدهد؛ «كدام خستهخانه مادر؟». پيرزن ميگويد: «جونم به لب رسيده ديگه». شوفر نگاهش ميكند. پيرزن دوباره چيزي ميگويد شبيه به اينكه «اون بايد از من مواظبت كنه يا من از اون؟». كسي جوابش را نميدهد. موتوري ديوانه در سبقت از تاكسي، ميزند آينهبغلش را مياندازد و ميگريزد. شوفر ميگويد: «وحشي بافقي من! كجا ميگريزي؟». پيرزن تهمههاي كيف دستياش را ريخته روي چادرشبش كه ببيند كرايه را چطور جمعوجور كند. باز از دهانش صدايي درميآيد شبيه به اينكه «عزيز دلمه خب. نميتونم تنهاش بذارم كه». شوفره ميدهد دنده4 كه برود وحشي بافقي را بگيرد. پيرزن ميگويد: «دنبال قرص و دواشام». شوفر ميپرسد: «قرص و دواي كي؟». پيرزن ميگويد: «بچهم ديگه. 32سال آزگاره كه زخم بستر گرفته. اگه من آش گوجه براش نپزم كي بپزه؟». شوفر ميگويد: «32سال؟ عمريه مادر». پيرزن ميگويد: «آره. يه گلوله خورد تو استخون دنباليچهش. دمر افتاده 32سال. 32سال نگهداري ميكنم ازش با آش گوجه. تو آش گوجه بلدي بپزي با سركه؟». شوفره ميگويد نوچ و از خير تعقيب وحشي بافقي منصرف ميشود. گاوميش هنوز وسط صندلي عقب را به نام خودش مصادره كرده و موبايل در دست فك ميزند همچنان. روح دخترك دارد از پنجره ميگريزد بيرون.
3- پيرزن ميگويد: «كاش از جاي ديگهش گلوله خورده بود والله». شوفره نگاهش ميكند. گاوميش كاري به اين حرفها ندارد. از هفت دولت آزاد است. من درختان اتوبان مدرس را رو به بالا نگاه ميكنم. يك لحظه ملانصرالدين را ميبينم كه سوار بر خرش دارد هّنوهّن ميكند و عرق ميريزد. نميدانم بالا ميآيد يا پايين ميرود. چون روي خرش برعكس نشسته است. پيرزن هنوز دارد پول خردهايش را روي چادرشبش ميشمارد و «خستهخانه» را ميجويد. راننده زمزمه ميكند: «ماشين خوبه كه بارش پنبه باشه...».