فهيمه و خواهرش راضيه هر روز به يك كارگاه سبزي پاككني ميروند و 8 تا 10 ساعت مشغول كار ميشوند. راضيه كلاس اول است. آنها بابت سبزي پاك كردن روزي 18هزار تومان دستمزد ميگيرند؛ «صاحب كار سبزيها رو ميبره ميشوره و در تهران ميفروشه». 3 خواهرند و 4برادر. يكي از برادرها در كارگاه كفاشي كار ميكند. او هر شب تعدادي از كفشهاي كارگاه را به خانه ميآورد تا در خانه به كمك خواهرهايش كفيشان را بچسبانند. راضيه و فهيمه روي يك نيمكت نشستهاند. لبخند ميزنند. سربهسر دوستانشان ميگذارند. برق اميد در چشمانشان هويداست. راضيه ميخواهد در آينده دكتر شود. فهيمه ولي هنوز تصميمش را نگرفته است؛ «نميدونم. شايد معلم بشم».
پسرها در گوشهاي از حياط مدرسه در حال بازي واليبال هستند. دخترها در گوشهاي ديگر آرام به يكديگر لبخند ميزنند؛گويي كسي در ميان جمع لطيفهاي گفته و بقيه دارند به شيطنت او ميخندند. مدرسه شلوغ است. بوي رنگ تازه ديوارها نشان از اين دارد كه ساختمان تازه تعمير شده است؛ تعميراتي كه سرانجام ميانه مهرماه به پايان رسيده تا «كودكان كار و خيابان» ساعتي از روز را قبل يا بعد از رفتن سراغ كار و خيابان، در اين ساختمان بگذرانند. نام اين ساختمان «خانه مهر» است. 4مركز زيرنظر انجمن حاميان كودكان كار و خيابان فعاليت ميكنند. درِ اتاق مديرعامل انجمن باز است و يكي از همكاران انجمن تعدادي كيف را گوشهاي از اتاق جا ميدهد. هما عارف، مديرعامل انجمن با يكي از همكارانش برنامه مركز را كنترل ميكند. دخترها و پسرها هنگام عبور از جلوي اتاق لبخند ميزنند و شكلك درميآورند. يكي از مربيها به آرامي از آنها ميخواهد كه به طبقه پايين بروند چون سر و صدايشان اجازه نميدهد مربيهاي مركز در اتاق بغلي به خوبي بتوانند جلسهشان را برگزار كنند. تعدادي ميروند و تعدادي ميمانند. عارف كارهايش در حوزه اجتماعي را از سال 79 آغاز كرده. او عقيده دارد كه آن سالها وضعيت به بغرنجي امروز نبود؛ «كودك كار هميشه وجود داشته اما حداقل ميزان آسيبها كمتر بود».
- داد اين بچهها به جايي نميرسيد
«داد اين بچهها به جايي نميرسيد»؛ اين جمله را با تأكيد ميگويد و مثال ميآورد از كودكاني كه در اين سالها مورد آزار جنسي يا جسمي قرار ميگرفتند؛ از كودكاني كه پدر و مادرهاي فقيرشان براي كسب درآمد آنها را سراغ كارهاي پست ميفرستادند. ايراني و مهاجر ندارد. فقط شكل كارها فرق ميكند. اما همه اين كودكان قربانياند. مدير انجمن و همكارانش به اين فكر كرده بودند كه چگونه ميتوانند اين كودكان را سر كلاس درس بنشانند يا براي مشكل بهداشتي و سوءتغذيهشان كاري كنند و خانوادهها هم در اينباره كارشكني نكنند.
آق تپه ،منطقهاي در حاشيه مهرشهر كرج بهحساب ميآيد. عارف درباره اينكه چرا اينجا را براي تاسيس مدرسه انتخاب كردهاند، توضيح جالبي دارد: «تجربه ما در حوزه كودكان كار و خيابان نشان ميداد كه بايد خدماتمان را به حاشيه شهرها ببريم. در اين شرايط هم بچهها احساس امنيت بيشتري ميكنند و هم خانوادهها كمتر مانع ايجاد ميكنند. خانوادهها اوايل كار به ما اعتماد نداشتند اما كم كم اعتمادشان جلب شد. ممكن است اين بچهها همه 5روز به مدرسه نيايند. مجبوريم با خانوادهها طوري راه بياييم كه آنها جذب شوند. حالا كمكم خانوادهها دوست دارند در برنامهها مشاركت كنند».
- 150داوطلب آمدند پاي كار
اينگونه بود كه نخستين مركز خانهمهر در سال 83 شكل گرفت؛ «آن وقتها با كمترين امكانات شروع كرديم. با كمترين ميزان پول و در يك ساختمان بسيار كوچك. اما رفتهرفته مردم با ما آشنا شدند و پيدايمان كردند و به كمك ما آمدند. ما از اول به هيچ بخشي از قدرت وصل نبوديم. براي همين هم آرام آرام رشد كرديم».
خانههاي مهر 10نفر نيروي حقوقبگير دارد و 150نفر نيروي داوطلب. نيروهاي داوطلب حتي يك ريال هم دستمزد نميگيرند؛ «افرادي كه كنار ما هستند از بودن كنار بچهها احساس خوبي دارند. براي من نااميدكننده است كه برخي درك نميكنند كه چرا عدهاي بايد براي بهبود وضعيت ديگران داوطلبانه كار كنند». عارف توضيح ميدهد كه هزينه اداره اين مراكز ماهانه بالغ بر 40ميليون تومان است؛ «اين پول با هزار دردسر جمع ميشود. سازمانهاي دولتي يا بينالمللي هم تا به حال كمك چشمگيري نداشتهاند. سازمان بهزيستي هم يكبار 5ميليون تومان تشويقي به مؤسسه پرداخت كرد. آموزش و پرورش به ما كتاب نميدهد. ما مجبوريم كتاب را خودمان بخريم. خانوادهها هم كه توان پرداخت ندارند. لباس و لوازمالتحرير و اردوها و... همهچيز رايگان است».
حرفهاي عارف نشاندهنده راه پر مشقت اداره اين مؤسسه است؛ «ما از روز اول از هيچ كاري ابا نداشتيم. شپشهاي بچهها را هم ميجوريديم. دستهاي بچههايي كه زبالهگرد بودند را هم با صابون ميشستيم. بعد آرام آرام مردم پايشان به اينجا باز شد و كمكم كار شكل گرفت. اما خب برخي هزينهها سرسام آور است». اين روزها در برخي محافل درباره مؤسسات خيريه و فقدان شفافيت مالي آنها حرف و حديثهايي مطرح است. هما عارف ميگويد او و همكارانش تلاش كردهاند تا با حفظ صداقت و شفافيت از شكلگيري هر حاشيهاي براي تشكلشان پيشگيري كنند؛ «مردم حق دارند بدبين باشند. مردم حق دارند كه سؤال كنند. ممكن است هر كسي از راهاندازي يك مؤسسه خيريه هدفي داشته باشد. ما خيلي تلاش كرديم به شكلي كار كنيم كه ديوار اعتماد مردم پايين نريزد. براي همين هم فقط روي توان نيروي مردمي حساب باز كردهايم».
- خانههاي مهر ميزبان 700كودك كار و خيابان
در مركز آقتپه 300كودك درس ميخوانند. جمع بچههايي كه به 4مركز ميآيند، حدود 700نفر ميشود. بخشي از آموزشهاي خانههاي مهر، آموزش مهارتهاي فني و حرفهاي است تا بچهها رها نشوند؛ «نميشود به اين بچهها گفت شما كار نكنيد. نياز بود كه يك حرفه ياد بگيرند تا از كارهاي پست دور شوند. تعميرات، جوشكاري و تعمير موبايل و... براي كودكان طراحي شد. براي دخترها هم آرايشگري، قاليبافي، بافت و چرمسازي و... را طراحي ميكنيم. اين دورهها بهصورت شش ماهه طراحي شدهاند و هر 6ماه 100نفر مهارتهاي فني را فرا ميگيرند».
- فرزانه مربي آرايشگري شد
يكي از بچههايي كه 13سال پيش اينجا درس ميخوانده الان مربي آرايشگري است. مهارت آموزشي باعث شد سرنوشت فرزانه تغيير كند و او حالا در مقام مربي آرايشگري براي خودش كارگاه دارد. مربيهاي داوطلب اين را با شوق و ذوق تعريف ميكنند. اختر صمدي يكي از همين مربياني است كه از ابتداي تاسيس انجمن تاكنون بهعنوان مربي داوطلب با مركز همكاري دارد؛ «روزهاي اول هيچچيزي در كار نبود؛ نه ميز،نه موكت و نه وسايل ديگر. سالن را تبديل به يك كلاس كرديم. بچهها روي زمين مينشستند». لبخند ميزند و اميدوارانه ميگويد: «اما حالا خدا را شكر وضع خيلي بهتر است». حبيبه حيرتي 10سال است كه با اين مركز همكاري ميكند. او خيلي اتفاقي بهعنوان معلم ذخيره به مركز پيوسته و پابند شده است.
- آرزو معلم زبان شد
حيرتي از موفقيت كودكان كار و خيابان خاطرات زيادي دارد؛ «آرزو در خانهاي پر از آسيب زندگي ميكرد. چندبار به فكر خودكشي افتاده بود. 5سال پيش ما بود. اما سرنوشت او تغيير كرد. آرزو از مهاجران افغاني مقيم ايران بود كه چند سال پيش از ايران به آلمان رفت. او حالا دورههاي پيشرفته آموزش زبان انگليسي را تمام كرده و در آلمان مشغول تدريس است». آرزو حالا 18ساله است و رؤياهاي بزرگتري دارد. قصه يكي، دو نفر نيست. قصه تغيير سرنوشت بسياري از كودكاني است كه جبر جغرافيايي و فقر خانوادههايشان آنها را به خيابان كشانده است. نرگس يكي از همانهاست. پدرش كه فوت كرد عمويش نميخواست نرگس درس بخواند؛ «يك بار10شب رفتيم منزل آنها تا اجازه ندهيم كه اين دختر در سن بسيار پايين ازدواج كند و موفق هم شديم. نرگس حالا براي خودش يك كارگاه خياطي دارد، توليدي دارد و از بچههاي حصارك 4 نفر پيش او كار ميكنند. او 19ساله است».
- مهرباني؛ از اوكلاهاما تا كرج
غلام مهربان، اسم و فاميل جالبي دارد. او در رشته اقتصاد درس خوانده و سالها در ايالت اوكلاهاما در ايالات متحده زندگي و كار كرده است. آقاي مهربان وقتي كه در آمريكا بازنشسته شده بود به يك مؤسسه خيريه ميرفت و آنجا به بچههاي حاشيه شهر درس ميداد؛ «يك روز ويدئويي ديدم درباره بچههاي كار در ايران. خيلي متاثر شدم. كار نيك كردن مرز نميشناسد اما من احساس كردم شخصا به آنجا خيلي تعلق خاطر ندارم. براي همين تصميم گرفتم به ايران برگردم. برادرم ساكن كرج بود. من هم در همين شهر ساكن شدم. همينجا جستوجو كردم و با اين مركز آشنا شدم». غلام مهربان به بچههاي كلاس ششم علوماجتماعي و ادبيات درس ميدهد.
- زنگ آخر
بچههايي كه اينجا درس ميخوانند از آموزش و پرورش مدرك رسمي نميگيرند اما ميتوانند در امتحانات آموزش و پرورش شركت و مدركشان را دريافت كنند. اما اين باعث نشده كه آنها انگيزهشان را از دست بدهند. اين را شلوغي مركز به خوبي نشان ميدهد. آسيه تاجيك يكي از بچههاي پراميد مركز است. او در 16سالگي تازه به كلاس ششم رسيده است.او يكي از ميان انبوه كودكاني است كه از تحصيل باز ميمانند. آسيه تاجيك دوست دارد وكيل شود. بعضي بچهها ميگويند نميشود وكيل شد. براي حرفشان دليلي ندارند اما شايد مهمترين دليلشان بياعتمادي به آينده باشد. آسيه اما كوتاه نميآيد؛ «من دوست دارم وكيل شوم. اگر وكيل نشدم عكاس ميشوم». كبري رضايي كه روي نيمكت كنار آسيه نشسته، 12ساله است و كلاس چهارم. هر كدام از بچههاي اينجا قصه خودشان را دارند؛ «وقتي مدرسه نيستم با مادرم به كشاورزي ميرويم. كاهو ميكاريم». او نميداند كه بابت كار در مزارع حاشيه شهر چقدر دستمزد ميگيرد؛ «بايد از مادرم بپرسيد».
فرهاد 14ساله است و كلاس چهارم. او دوست دارد پليس شود. چرا پليس؟ «دوست دارم. چون خوبه. پليس خلافكارها رو ميگيره. پليس شدن خوبه». آرش از انتهاي كلاس صدايش را بلند ميكند: «من نميدونم ميخوام چه كاره بشم ولي الان توي خيابون اسفند دود ميكنم.»آرش هر روز بهطور متوسط 30هزار تومان درآمد دارد؛ درآمدي كه هر شب بايد به پدرش تحويل بدهد. زنگ آخر زده شده و بايد مركز را ترك كنيم. بچهها در صف ايستادهاند تا ظرف غذاي ماكارونيشان را بگيرند. عدهاي از اهالي محل هم جلوي مركز ايستادهاند. غذا ميخواهند. يكي از مربيان سراغ مردم جلوي مركز ميرود؛ «اجازه بدهيد غذاي بچهها را بدهيم. غذا زياده حتما به شما هم غذا ميدهيم».