صداي زنگ در را كه شنيدم پايم را زمين گذاشتم و از روي صندلي ننويي پشت پنجره پذيرايي بلند شدم رفتم در را باز كنم. ننه آيلار چادرش را ضربدري گره زده بود دور بچه عذرا خانم و داشت با شلنگ، وسط حياط به گلهاي قالي آب ميداد. بچه عذرا خانم سنگك سق ميزد و با مفي بر بيني زنجير پلاستيكي پستانكش را ميكشيد.
در كه باز شد مشاسماعيل لحافدوز، همسايه زيرزمين خانه پدري، دستهاي پينهبسته اوسعباس دستفروش سر گذر محله منيريه را كه دور گردن خودش حلقه كرده بود به زحمت از يك لنگه در رد كرد. بعد يككتي و يااللهگويان داخل حياط شد. گونههاي پيرمرد انار خشك و پوستنازكي را ميمانست كه از شدت نازكي خون مويرگهايش پيداست؛ اناري كه حالا تركيده بود.
مشاسماعيل گفت اوغلان برو بانداژ و دوا گلي را از جعبه كمكهاي اوليه بياور. ننه آيلار فقط لب گزيد و روي قالي پودررختشويي پاشيد. مشدي گفت: «اسمالزاغول خواسته تلكهاش كند اوس عباس باج نداده، اون قلچماق هم يك مشت زده بهصورت پيرمرد.» ننه آيلار كاسه روحي را برعكس كرده بود و داشت در غياب پاروي پلاستيكي ميكشيدش به قالي.
بچه عذرا خانم، طاقباز پشتبهپشت ننهآيلار و رو به آسمان ابرها را نشان ميداد. پانسمان كه تمام شد مشاسماعيل گوشه حياط طوري چنبره زده بود كه انگار مشت بر گونه او فرود آمده و حالا دارد نقشه تلافياش را ميكشد. مشدي گفت: «برو راهآب جلوي درها را باز كن آبتايد جون درختها را نگيره.» كرور كرور حباب ريز و درشت پشت درهاي خانه منتظر بودند مسير جوي را گرفته، دنبال سرنوشت خود بروند. گلبرگهاي لاكيروناسي و خيسخورده قالي حالا جان گرفته كنار بتهجقهها چشمنوازتر شده بودند.
سر و گردن بچه عذرا خانم كج شده بود و داشت هفت پادشاه را خواب ميديد. عصر كه شد قالي را لوله كرديم آبش كه رفت صبح از پشتبام آويزانش كنيم. آن شب مشدي كنار اوسعباس روي بالكن چهارزانو نشست و برايمان تعريف كرد: قديمها در برخي اعياد داخل لباس دلقك لاغري را پر از پنبه كرده و او را به شمايل يك پهلوان در ميآوردند.
سپس حلاجي كمان پنبهزني بهدست گرفته دور او ميچرخيد و آنقدر با مشته بر زه كمان ميكوبيد كه پنبههاي لباس «پهلوانپنبه» زده و تن نازك دلقك آشكار ميشد.چند روز بعد مشاسماعيل سينهسپر كرد و برعليه اسمالزاغول در دادگاه شهادت داد و چندماه بعد از اينكه مشدي پنبه باجبگير محله را زد، روزنامهها عكس پهلوانپنبه آن روزها را با آفتابهاي كه بر گردن داشت در صفحه حوادث چاپ كردند.