تاریخ انتشار: ۱۷ آذر ۱۳۸۶ - ۲۰:۰۸

می‌گویند ته صدایش حسی هست... کسی نمی‌تواند آن حس را توضیح بدهد

می‌گویند مایه‌های رمانتیک دارد، با غم‌آهنگی که اتفاقا اصلا هم غم‌آهنگ نیست! صدایش اصلا جمع اضداد است، غم و شادی... تو را یاد این بیت سعدی می‌اندازد: غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟ / ساقیا باده بده، شادی آن کاین غم از اوست!
لبخند می‌زند، اما محال است بتوانی پشت لبخندش چیزی پیدا کنی که تو را برساند به محدوده‌های پنهان شخصیتش. پشت این لبخندهای سنجیده او، آدم حسابگری نشسته که به تک‌تک کلماتش فکر می‌کند. حواسش هست که همه چیز کامل باشد؛ جمله‌بندی، لحن و مهم‌تر از آن مفهوم کلامش.

حرف زدن‌اش با آن وقتی که پشت تلفن قرار و مدارهای کاری‌اش را می‌گذارد، کلی فرق دارد. تا آخر مصاحبه هر کاری می‌کنیم، نمی‌توانیم او را شبیه تلفن‌هایش کنیم. خلاصه چیزی که برایمان تعریف می‌کند، این است: یک مرد آرام، موسیقی‌دانی سربه کار، پسر خوب خانواده که به هر شکل رضایت خانواده را جلب می‌کند، هنرمندی که سعی می‌کند به توقعات مردمش احترام بگذارد و البته پسر نوجوان مخترعی که شیطنت‌های علمی می‌کرده و خانواده هم همه‌جوره پایه‌اش بوده‌اند. به هیچ ماجرایی اشاره نمی‌کند؛ انگار زندگی‌اش مسیر رود روانی است که هرگز طغیان را تجربه نکرده است.

35ساله است.حرف که می‌زند حواسش جمع عکاس مجله هم هست که مبادا پیراهن‌اش کج باشد و یقه‌اش ناصاف. همه چیز را با وسواس چیده و چین‌های پرده مرتب‌اند. برای راه رفتن در خانه باید دمپایی‌های مخصوص بپوشی و نسکافه‌ای که برای پذیرایی می‌آورد، حرف ندارد. 2 خط تلفن همراه دارد که مدام از استودیو و این‌ور و آن‌ور زنگ می‌زنند و قرار می‌گذارند.

هر جور بالا و پایین کنی، نمی‌توانی از زیر زبانش حرف بکشی. تنها اعترافی که می‌کند، یک جمله است که آخرین لحظه، وقتی داریم کفش‌هایمان را می‌پوشیم، می‌گوید: «خب، البته من زیاد هم این‌طوری که نشان می‌دهم، آرام نیستم». و به نظر می‌رسد این، از همه حرف‌هایش راست‌تر است!

چرا خواننده‌های ما این‌قدر تماس می‌گیرند و می‌گویند با آقای اخشابی مصاحبه کنید؟

نمی‌دانم... این را باید از خودشان بپرسید‍! به نظر من، در وهله اول دلیلش لطف و مهر الهی است که باعث شده من چنین جایگاهی پیدا کنم و بعد مهربانی و لطف همین مردم. این رفتار و محبت مردم باعث نیکبختی و خوشحالی من است.

  •  فکر می‌کنید مردم از چه چیزی درصدای مجید اخشابی خوش‌شان می‌آید؟

خب، من از خیلی وقت پیش، یاد گرفتم که تمام فکر و ذهن و استعدادم مال مردمی باشد که دوستم دارند و صادقانه به من ابراز احساسات می‌کنند. خیلی وقت‌ها هم آن‌جوری زندگی کرده‌ام که آنها دوست دارند و از من توقع داشته‌اند.

در واقع، هدایت آنها باعث شد که من مسیرم را تعیین کنم و چیزهایی را یاد بگیرم که محبت آنها را به من بیشتر می‌کند.

  •  یعنی شما در زندگی‌تان مطابق میل مردم پیش می‌روید؟

بعد از اینکه به عرصه موسیقی و هنر وارد شدم، روز به روز بر تعد ا د مخاطبان من افزوده شد و همزمان دیدم که انگار هدایتی هم دارد از طرف آنها در زندگی من اتفاق می‌افتد.این اتفاق در خلقیات، رفتار، گفتار و هنرم نیز اثر گذاشت؛ به طوری که انگار من دارم برای آنها زندگی می‌کنم.

  •  مگر مردم چه توقعی از یک هنرمند دارند؟

زندگی هنرمند از کارش جدا نیست و برعکس. مردم دوست دارند هنرمندان، همان شخصیتی را داشته باشند که مخاطبان‌شان دوست دارند. من از روز اولی که وارد این عرصه شدم، فهمیدم که مردم از هنرمند توقع دارند. شیوه و روش زندگی، چیزهایی است که هنرمند از مردمش یاد می‌گیرد؛ این چیزها را در کلاس و دانشگاه یاد نمی‌دهند؛ این چیزها را می‌شود در کنسرت‌ها و واکنش‌های مردم دید. البته نه‌اینکه قرار باشد خودم را در تنگنا قرار بدهم اما سعی می‌کنم توقعات منطقی مردم را برآورده کنم.

  •  شما حوصله ابراز احساسات مردم را دارید؟

تا جایی که بتوانم، حوصله به خرج می‌دهم و تا موقعی که وقت و موقعیت‌ام اجازه بدهد با آنها صحبت می‌کنم و به احساسات‌شان پاسخ می‌دهم. اما گاهی، توقع مردم خارج از توان من است؛ خب اگر تک‌تک مردم از من توقع داشته باشند که نمی‌توانم پاسخگو باشم.

  •  از چند سالگی با موسیقی آشنا شدید؟

از 9سالگی و با ورود ساز سنتور به زندگی‌ام. آن موقع یکی از دوستان پدرم را دیدم که داشت سنتور می‌نواخت. آن موقع سنتور را از دور دیدم. حجب و حیا هم داشتم و حتی به خودم اجازه ندادم که نزدیک شوم و مضراب را لمس کنم. یک ماه بعد، چیزی شبیه سنتور ساختم و چند ماه بعد با تشویق‌های همان دوست پدرم، یک نمونه پیشرفته‌ترش را درست کردم.

  •  آن سازها را دارید؟

بله، یکی‌اش یک تخته مستطیل‌شکل است که از رویش چند تا نخ نایلون رد می‌شود. دوست پدرم برایم توضیح داد که تخته، باید مجوّف (میان‌تهی) و ذوزنقه باشد. سازهای بعدی‌ام پیشرفته‌تر هم شد.

  •  الان هم ساز می‌سازید؟

نه.

  •  فکر می‌کنید مردم چقدر به‌خاطر شخصیت‌تان شما را  دوست دارند ؟

من از خیلی وقت پیش که خودم را شناختم، بر این باور بودم که شخصیتم مورد توجه قرار بگیرد، نه قیافه‌ام. بعدها هم که حرفه‌ای‌تر شدم، فهمیدم که هنرمند باید شخصیتش محبوب باشد. تصویری که خدا از آدم نشان می‌دهد، آینه درونش است. اما متاسفانه ما زبان نشانه‌ها را بلد نیستیم.

  • خیلی‌ها می‌گویند هنرمند بودن، باعث یک‌جور غیرعادی بودن می‌شود؛ مردم هم فکر می‌کنند که هنرمندها زندگی معمولی و عادی ندارند و زندگی هنرمندها هم خیلی وقت‌ها همین را نشان می‌دهد. شما هم با مردم دیگر فرق دارید؟

من هم این چیزی را که شما می‌گویید، شنیده‌ام و خیلی وقت‌ها هم دیده‌ام  اما تعبیرم این بوده که شاید چون هنرمند خیلی به مسائل هنری‌اش توجه می‌کند و درگیر رقابت می‌شود، ممکن است در خیلی عرصه‌ها مطابق با هنجارها نباشد و همین باعث شود که معدل رفتارش خوب نباشد. در گذشته هم حتما همین‌جور بوده. در آن موقع هم رسانه‌ها با این قدرت وجود نداشتند و مثلا موسیقی فقط دیداری بود. موسیقی ضبط نمی‌شد تا در همه جا پخش شود و روی افراد اثر بگذارد. اکثر هنرمندان موسیقی قدیم هم طوری بودند که نبوغ خاصشان آنها را در راه موسیقی قرار می‌داد و به خاطر آن، از خیلی چیزها صرف‌نظر می‌کردند.

  •  منظور من، غیرعادی بودن شکل زندگی است.

اگر هم این‌طور هست، من قبول ندارم. به نظر من، یک هنرمند امروزی باید مقبول باشد تا از او ایراد نگیرند. البته وقتی هنر وارد زندگی می‌شود، خیلی از معادلات معمول زندگی را به‌هم می‌زند. هنرمند ممکن است همسر خوبی نباشد. بهترین پدران دنیا هم شاید از هنرمندان نباشند. البته استثنا هم وجود دارد اما وقتی کسی درگیر هنر می‌شود، نمی‌تواند به طور مناسب وقتش را تقسیم کند.

  •  شما خودتان چقدر آدم عادی‌ای هستید؟

من هم برای زندگی اجتماعی معمولی خیلی وقت ندارم. شاید اگر کسی به من توجه کند، می‌بیند که من در همه کارهایم مثل غذا خوردن و خوابیدن و... بی‌نظمی دارم. یعنی وقتی برای کاری وقت زیادی را اختصاص می‌دهی، موجب می‌شود عادی بودن و دقت آدم از بین برود.

  •  برای چه این همه کار می‌کنید و وقت‌تان پر است؟

کاش همه‌مان این را از اول می‌دانستیم؛ هیچ‌کس نمی‌داند.
این‌جوری بودن باعث نمی‌شود از زندگی واقعی لذت نبرید؟
زندگی واقعی من، همین است.

  •  پس تکلیف لذت‌های کوچک زندگی چه می‌شود؟

خیلی وقت‌ها لذت در رنج است. لذت برای یک نوجوان شاید این باشد که ساعت‌ها بخوابد؛ خب، البته هیچ‌کس نمی‌تواند استراحت را برای آدم تحریم کند اما وقتی هدفی هست آدم اصلا چنین نیازی را احساس نمی‌کند.

  •  یعنی شما اصلا تفریح‌های کوچک و عادی ندارید؟

معیارهای لذت برای هر انسانی فرق می‌کند؛ لذت یک آدم پیر با یک جوان و... فرق دارد. شاید من موقعی که 10 - 9ساله بودم، اوج لذتم این بود که یک روز مدرسه تعطیل بشود و بنشینم خانه و سنتور بزنم. الان دیگر این را دوست ندارم. الان دلم می‌خواهد موسیقی را کشف کنم؛ آن هم از جایی که نمی‌دانم کجاست. دلم می‌خواهد ذهنم جایی سیر کند که نمی‌دانم کجاست. در هر مرحله، کشف و شهود آدرسش فرق می‌کند.

  •  پس اصلا از عالم موسیقی نمی‌روید بیرون؟

نه... البته من آدمی نیستم که زندگی‌ام یک بعد داشته باشد اما دنیای بزرگ من، موسیقی است. صدای متن زندگی من، موسیقی است. خیلی وقت‌ها فکر کردن و در عمق ذهن، چیزی را با فکر جست‌وجو کردن برایم اوج لذت است. کشف رابطه با خدا و دیدن اینکه او همیشه جلوتر است و همیشه برای دیدنش دیر می‌رسی از هر چیزی جالب‌تر است، یا مثلا زندگی کردن به روشی که آدم بفهمد دارد چه می‌کند. خلاصه اینکه زندگی با موسیقی متن، لذت‌بخش‌تر است.

این زندگی همراه با موسیقی متن چه مصداقی دارد؟ مثلا صبح که از خواب بیدار می‌شوید، چه‌جوری زندگی می‌کنید؟ مثلا پیاده‌روی می‌کنید، یک لیوان شیر می‌خورید یا...؟
من راستش از چیزهای معمولی که ممکن است مورد نظر شما باشد لذت نمی‌برم. وقتی از مراتب بالای زندگی صحبت می‌کنید، خیلی فرق دارد با موقعی که دارید حرف‌های عادی می‌زنید. یک وقت‌هایی به طنز می‌گویند که مثلا روزهای هفته را باید از محصل پرسید و حساب ماه را کارمندها دارند و... این یعنی مفهوم زمان برای هر کسی فرق می‌کند. یک زمانی من ساعت‌ها را درک می‌کردم اما الان هفته‌هایم به اندازه یک روز می‌گذرد. الان زمان برای من فشرده شده است؛ این است که از مثال‌هایی که زدید لذت خاصی نمی‌برم. برای تمام کردن کارهایم و اجراهایم و خواندن کتاب‌ها و... برنامه‌ریزی می‌کنم و برنامه‌ریزی‌ام برای هفته است. برای همه هم این اتفاق می‌افتد. قبل از 20سالگی، آدم روزها را می‌شمرد تا سال بگذرد اما الان من باید یک بازه زمانی بزرگ‌تر از این را در نظر بگیرم.

  • در دانشگاه چه خوانده‌اید؟

عمران و موسیقی خوانده‌ام. الان هم فوق‌لیسانس موسیقی می‌خوانم.

  •  چرا عمران؟

پدر و مادرم دوست داشتند. آن موقع مطمئن نبودند که موسیقی بتواند شغل من باشد. شاید الان هم برای خیلی‌ها همین‌طور باشد. برای اینکه کاری بلد باشم، رفتم عمران.

  •  زمانی که کاری ندارید، چه کار می‌کنید؟


فکر می‌کنم، می‌خوابم، مطالعه می‌کنم. چون به زحمت وقت مطالعه کردن پیدا می‌کنم، برایم خیلی لذت‌بخش است. کتاب‌های فلسفی می‌خوانم. کتاب خواندن‌ام دوره‌ای است. الان هم اهل خانه، کتاب‌های مرا نباید به هم بزنند. چند تا کتاب را همزمان می‌خوانم و کتاب را یک‌وری می‌گذارم روی زمین تا بعد دوباره بروم سراغش.

  •  اینجا را کی طراحی کرده؟

خودم و خواهرم. مشاور همیشگی من در جایی که قرار است سلیقه به خرج بدهم، خواهرم است. خواهرم هم مدرس سنتور است.
مثل اینکه زندگی در اینجا مقررات خاص خودش را دارد!
خب، چون من بیشتر اوقات اینجا هستم، تمهیدات بهداشتی را بیشتر در نظر می‌گیرم. به خاطر حنجره‌ام، نباید گرد و خاک شود. گرد و خاک، حنجره را اذیت می‌کند.

  •  در جاهای نامتعارف هم می‌خوانید؟

بله، هر جا که بشود. اگر ذهنم در جست‌وجوی ملودی باشد، شاید هوش و حواسم به موقع تذکر ندهد که مثلا الان 4صبح است یا وسط راهرو. هر جا که باشم، می‌خوانم.

  •  خانواده‌تان از شما راضی هستند؟

این‌طور که از قراین معلوم است، راضی‌اند. اما به هر حال از من توقع دارند با وجود ناهماهنگی‌ها، بی‌نظمی‌ها و فشردگی‌های کارهایم برای خانواده وقت بگذارم. هنوز هم شکل زندگی من برای مادرم قابل درک و قبول نیست اما ایشان همچنان با درک بالایشان با من همراهی می‌کنند.

  •  چقدر اصرار دارند که شما ازدواج کنید؟

قبلا این اصرار را داشتند؛  ولی الان مادرم می‌گوید هر چه در تقدیرم باشد.

  •  مگر قرار است در تقدیرتان چه باشد؟

هیچی. من دنبال چیز خاصی نیستم؛ یعنی قصدش را ندارم.

  •  اوایل یعنی کی؟

چندین سال پیش. اما بعدا که بیشتر در جریان فشردگی‌های کاری من قرار گرفتند، کمتر اصرار کردند. الان درگیر چیزهای دیگری هستم و به این چیزها فکر نمی‌کنم.

  •  الان درگیر چی هستید؟

اوایل آدم دنبال دیده شدن است اما وقتی شهرت آدم زیاد می‌شود، آدم دیگر دوست دارد کمتر ببینندش؛ کم‌کم تنها‌تر از قبل می‌شود. هنرمندها این دردسرها را خودشان برای خودشان درست می‌کنند. من فکر می‌کنم مسئولیتی که اجتماع روی دوش آدم می‌گذارد، روز به روز سنگین‌تر می‌شود. خود من هی فکر می‌کنم آخرش چی؟ گیرم که مثلا به فلان نقطه رسیدم...

  •  یعنی هیچ‌وقت  پیش نیامده که حس کنید جایی روی مخاطب‌تان مؤثر بوده‌اید؟

چرا؛ گاهی می‌بینم که در مسیر کاری‌ام، اوقاتی را که از طریق کارهایم به آدم‌ها نزدیک شده‌ام، در زندگی آنها مؤثر بوده‌ام. آدم‌ها گاهی اثرات خوبی از کارهای من گرفته‌اند. مثلا توانسته‌اند تصمیم‌های خوبی بگیرند و زندگی‌شان را تغییر بدهند.

  •  مثالی هم در این مورد خاطرتان هست؟


مثلا کسی به من گفته که خواهرزاده 7ماهه من، صدای تو را می‌شناسد و به آن توجه می‌کند و آن را تشخیص می‌دهد یا مثلا جوانی می‌گوید من سر سفره افطار، با شنیدن آن موسیقی، عاشق شدم و ازدواج کردم و خاطره‌ام با آن گره‌خورده. خیلی‌ها هم معتقدند که مثلا ترانه سیب گلاب، رابطه‌شان را با دخترشان بهتر کرده و باعث شده که او را بیشتر دوست داشته باشند و نصیحت‌شان را با آن انتقال داده‌اند. یا اینکه خاطراتی از یک سال خاص و از شب‌های تابستان آن در ذهن‌شان مانده. برای من نقطه امید بوده که البته مایه تلاش بیشتر من است.

  •  دوست ندارید حس‌ها و حالت‌هایتان را با کسی تقسیم کنید؟ کسی که حرف‌هایتان را به او بزنید؛ مثلا همسر...؟

فعلا نه. من خیلی ماورایی‌ فکر می‌کنم. به نظر من، مالک لحظات، خداست. او هم آن‌قدر عظیم است که تنهایی مرا پر می‌کند.

  •  عشق چه؟

عشق هم خب، مرتبه دارد...

  •  عشق زمینی...؟

نه. دنبالش نبوده‌ام.

  •  هیچ لحظه‌ای در زندگی‌تان نبوده که فکر کنید دوست دارید بچه داشته باشید؟

حقیقتش نه. نمی‌خواهم جواب عاطفی بدهم. خیلی موقع‌ها به بچه‌ها فکر کرده‌ام.... اما این حس را نداشته‌ام که خودم بچه داشته باشم. شما می‌خواهید تمام خواسته‌های خودتان را از زبان من بشنوید؟ بخش غیرعادی زندگی من هم لابد همین است که مثل هم‌سن و سال‌های خودم نبوده‌ام.

  •  از اول مثل بقیه نبودید؟

نه، مسلما از اول که این‌طور نبوده. این نوع فکر کم‌کم در من کامل شده اما لابد جنس خاصی در من وجود داشته که مرا سوق داده به سمت خواسته‌هایم و این‌جوری بودنم. یک دوره‌ای علاقه‌مند به اختراعات و اکتشافات بودم؛ کاردستی‌هایی درست می‌کردم مثل کشتی بخار یا مثلا دوست داشتم ماشین درست کنم که نشد. بخشی از حیاط خلوت ما زمانی که در شمال زندگی می‌کردیم، سقف داشت. همه کارهای علمی و اختراعات‌ام را آنجا انجام می‌دادم.

شنیده بودم که زغال سنگ حرارت تولید می‌کند و از آن برای ذوب کردن فلزات و... استفاده می‌کنند. از پدربزرگ دوستم زغال سنگ گرفتم اما هر چه حرارتش دادم، آتش نگرفت. فهمیدم باید کوره درست کنم و برای ساختن ساز هم چوب‌های مختلف را می‌جوشاندم و خلاصه مدام مشغول این‌جور کارها بودم. یک بار دیدم پدرم از بالا دارد نگاهم می‌کند. گفت: «آخر پسر! توی این سرما، هر موجودی الان در فکر سرپناه و یک جای گرم است. این چه کاری است؟ پاشو بیا توی خانه!». هیچ‌وقت آن لحن پدرم را فراموش نمی‌کنم.

  •  پس پدر و مادرتان را اذیت هم می‌کردید!

نه، اذیت که نبوده. پدر و مادرم را به فغان که درنمی‌آوردم، فقط غر می‌زدند!

  •  یعنی پدر و مادرتان تا این حد با شما همراهی می‌کردند؟

بله. خب به خاطر همین است که من نمی‌خواهم بچه‌دار شوم. با خودم می‌گویم اگر بچه‌طوری باشد، کی می‌تواند خواسته‌هایش را تامین کند؟

  •  تجربه‌گرایی‌تان انگار فقط در مورد آدم‌ها صدق نمی‌کند! یعنی اصلا نمی‌خواهید آدم‌ها را کشف کنید؟

اینش حالا بماند!

  •  بین اعضای خانواده با کی صمیمی‌ترید؟

مادرم، خواهرم، برادرهایم؛ با همه خوبم؛ همه‌شان خیلی مهربان‌اند و همه‌جوره به من کمک کرده‌اند. خودم قبول دارم که خلقیات یک هنرمند- وقتی به‌اش نزدیک می‌شوی- خیلی تعریف ندارد؛ مثلا شده که مادرم چایی آورده و من در فکر بوده‌ام و یکهو پریده‌ام و بلند گفته‌ام که چرا این کار را کردی و حواسم را پرت کردی و... خب، این برخورد درست نیست. واقعا معتقدم که هنرمندها از سمت خانواده‌شان،  هم تحمل می‌شوند، هم حمایت.

  •  بچه چندم هستید؟

آخری‌ام.

  •  دوست ندارید تغییر کنید؟

نه. حتی در موسیقی هم دنبال تغییر خاصی نیستم. البته دوست دارم تنوع در کارهایم باشد اما موسیقی‌های ملایم را بیشتر دوست دارم.

  •  فوتبال نگاه می‌کنید؟

خیلی کم.

  •  موسیقی فوتبال چیست؟

همان هیاهو و سر و صدای مردم... خیلی جالب است. من تا قبل از جام جهانی سال گذشته، هیچ‌وقت استادیوم نرفته بودم. در بازی ایران و پرتغال برای اولین بار فهمیدم که یک مسابقه فوتبال چقدر هیجان دارد.کار به جایی رسید که من که آدم ساکتی هستم، فکر کردم اگر  داد نزنم، باعث می‌شوم تیم‌مان ببازد! از آن موقع دیگر به بعضی‌ها حق می‌دهم که این‌قدر فوتبال را دوست داشته باشند.

  •  تهران چه‌جور شهری است؟

تهران شهر زنده‌ای است؛ موسیقی شلوغی دارد و ضرباهنگی بسیار پرشتاب که همینش باعث خستگی آدم می‌شود. اما من واقعا تهران را دوست دارم و هر وقت از آن دور می‌شوم، دلم برایش تنگ می‌شود.

  •  می‌شود تهران را شهری موسیقایی کرد؟

به نظرم اگر فرهنگسراهای زیادی که در تهران وجود دارند، بخشی را به آموزش موسیقی اختصاص بدهند، اتفاق‌های خوبی در شهر می‌افتد. البته این اتفاق الان می‌افتد؛ کنسرت‌هایی در محله‌های مختلف برگزار می‌شود که مردم را به موسیقی نزدیک می‌کند. این اقدام شهرداری خیلی خوب است. شهر باید جز نظم و موقعیت‌های شهروندی، به هنر هم فکر کند. هنر، روح را به آرامش دعوت می‌کند.

  • بن‌بست راز

از مجید اخشابی می‌خواهیم ترانه‌ای که آن را بیشتر از بقیه ترانه‌هایی که خوانده دوست دارد انتخاب کند، بعد از چند دقیقه اصرار ما که یکی را انتخاب کنید و حرف‌های او که همه  ترانه‌هایم را دوست دارم، بن‌بست راز را انتخاب می‌کند.

یه شهر سبز دلنواز /  دامن کوه و دشت ناز /  بگی نگی رو به فراز /  اون طرف پل نیاز / تو کوچه سوز و گداز / بن‌بست راز / محله بنده نوازآی قبیله خداتون عاشقه / داغ عاشقی شقایقه / زن و عطر و نماز حقایقه / راز عاشقای صادقه / روی دریای خون یه قایقه / بن‌بست راز/ محله بنده‌نوازاز بام هوا در باد / کاشانه‌ام افتاد / عاشق شدم و مجنون / دل خانه‌ات آباد / ای زلف سیاهت شب / مات رخ ماهت شب / عشق تو به بادم داد / دل خانه‌ات آباد

  • از اختراع خط تقلب تا پیداکردن شاخ گاو

یکی از جالب‌ترین کارهایم این بود که در دوران راهنمایی، یک خط اختراع کرده بودم که با آن می‌نوشتم. کم‌کم بچه‌ها با آن خط شروع به تقلب کردند و بعدها بعضی از بچه‌های دیگر برای آن،  زبانی هم اختراع کردند.

این بود که کار بالا گرفت و اولیای مدرسه فهمیدند. البته من محکوم نشدم؛ چون کار، دیگر دست بقیه افتاده بود! کلاس چهارم یا پنجم هم که بودم، یک روز به مدرسه نرفتم. وقتی پدر و مادرم از خانه رفتند بیرون، خواستم آرمیچری را که درست کرده بودم، تست کنم. با باتری امتحان کردم، نشد. فکر کردم باتری خراب است. به برق تلفن زدم، باز هم نشد.

خلاصه زدمش به برق و جرقه زد و برق‌ها رفت. لامپ‌ها را روشن کردم، دیدم کار نمی‌کنند. یخچال، رادیو و تلویزیون و... هیچ‌کدام کار نمی‌کردند. غصه‌ام شد که چطور به پدر و مادرم بگویم. رفتم فوری سر جایم خوابیدم. بعد از یک ساعت، دیدم فیوز هم نمی‌چرخد. کمی دور و برش چرخیدم و بالاخره کلیدش را دیدم. با چوب زدم و دیدم روشن شد!

یک‌جا خوانده بودم برای ساختن شیطانک تار از شاخ گوزن استفاده می‌کنند. یک مدت با پدرم گشتیم و پیدا نکردیم. بعد به این نتیجه رسیدیم که از شاخ گاو استفاده کنیم. پدرم به قصابی که آشنایش بود گفت برایمان شاخ بیاورد.

او هم نامردی نکرد و یک کله گاو آورد و داد دستمان! بعد هم فهمیدیم که اصلا شاخ گاو به درد این کار نمی‌خورد. یا اینکه فهمیدم استخوان شتر هم برای ساختن تار مناسب است. در شمال که شتر پیدا نمی‌شد. آخرش با مادرم آمدیم تهران و در میدان حسن‌آباد پیدا کردیم. موسیقی هم برایم همین‌جوری بود. خودم کشفش کردم.