وقتي نوجوان بوده يك روز برگشته و گفته من ميخواهم جهاني شوم. پدر و مادرش خنديدهاند. پدرش گفته جهاني چي؟ اما همين نوجوان در سن 27سالگي جهاني شده؛ همان وقتي كه از 7كشور براي اكران فيلم «گال» درخواست اكران دريافت كرده است. از ابوالفضل جليلي حرف ميزنم؛ فيلمسازي كه فكر ميكند ريشه بيشتر مشكلات زندگي ما، در نبود «دوست داشتن»هاي واقعي است. ما كه شهرمان را دوست نداريم، همشهريهايمان را دوست نداريم، ما كه گم شدهايم، خشن شدهايم و يادمان رفته چشمهايمان را ببنديم، رؤيا بسازيم، لذت ببريم و همديگر را دوست داشته باشيم.
- حال و احوالتان چطور است؟
اتفاقا اين سؤالي است كه وقتي از ايران خارج ميشوم دوستان از من ميپرسند. جواب من اين است كه خيلي خوبم. آنها باز ميپرسند كه هنرمندان ايراني كه همه در حال گله هستند، تو چطور حالت خوب است؟ جواب ميدهم كه آنها در واقعيت زندگي ميكنند اما من در رؤيا و خيال زندگي ميكنم. البته در برابر مشكلات و مسائل اطرافم غمگين ميشوم؛ بهقول سعدي: من از بينوايي نيم روي زرد/ غم بينوايان رخم زرد كرد
- چطور در رؤيا زندگي ميكنيد؟
مثلا همين ديروز رفته بوديم سمت ميدان گمرك، خيابان قلمستان؛ همان محله كودكيام. خيلي همهچيز عوض شده بود، خبري از آن محله و صفايي كه داشت نبود. رفتم به رؤيا؛ بهخيال آن زمان و چنان غرقشده بودم كه وقتي دستيارم از من پرسيد: برويم؟ گفتم: كجا؟ گفت: برگرديم منزل. ناگهان يادم آمد كجا هستم.
- خب همه نميتوانند مثل شما بروند به خيال و رؤيا؛ چه بايد بكنند؟
بهرؤيا رفتن كه كار سختي نيست، خيلي هم آسان است؛ چشمتان را ببنديد و برويد به هرجا كه دوست داريد، البته گاهي بهتر است به جاي رؤيا در واقعيت باشيم. فرمول همگاني ندارد و اتفاقا لازم است خيليها واقعيتها را ببينند تا مشكلات را حل كنند؛ مثلا مسئولان بايد در واقعيت زندگي كنند تا بتوانند راهكار حل مسائل را بيابند.
- كمي سخت شد. برگرديم به همان رؤيا، شما وقت خيال كجا ميرويد؟
معمولا در رؤيا يك خانه جنگلي دارم. از لاي شاخهها و برگهاي جنگل نور ميآيد. هوا خوب است، همه همديگر را دوست دارند، همه آزاد هستند، همه كنار هم شادند. هيچكس آزاري براي ديگري ندارد.
- ياد كتاب «در رؤياي بابل» افتادم، خواندهايد؟
نه، من كتاب نميخوانم.
- وقت نداريد؟
نه اصولا كتاب نميخوانم، شايد كلا در زندگي 20جلد كتاب نخوانده باشم.
- چرا؟
ببينيد شما وقتي كتاب يك نويسنده را ميخوانيد، درواقع با عصاره تفكرات و بينش او در قالب يك كتاب آشنا ميشويد، درحاليكه من ترجيح ميدهم خودم كشف كنم، شايد بيشتر از نگاه آن نويسنده ياد بگيرم. من اهل كشف و شهودم. سعي ميكنم خودم به نتيجه برسم نه اينكه دانشم اكتسابي باشد. روش خودم را دارم. يكبار يكي ميگفت تو مثل هرمانهسه فكر ميكني. از همسرم كه اتفاقا زياد كتاب ميخواند پرسيدم هرمانهسه كيست؟ كتاب گرگ بيابان را داد كه بخوانم، نتوانستم؛ چيزي سر درنياوردم.
- خب پس بايد كتاب بنويسيد.
اتفاقا من كتابي دارم به اسم «همه دوران كودكي من در يك چمدان گذشت». جالب است بدانيد كه همان سال كه منتشر شد كتاب سال هم شد. تماس گرفتند كه بيا جايزهات را بگير كه نرفتم.
- چرا؟
چون من نويسنده نيستم.گفتم جايزه را بدهيد به كسي كه نويسنده است.
- كتاب درباره چيست؟
در مورد كودكيام بود. 6ساله بودم. مادرم چمدان بزرگي داشت كه در آن وسايل شخصياش بود؛ كفش و لباس قديمي. همينكه خانه خلوت ميشد، ميرفتم و وسايل داخلش را خالي ميكردم و بهحالت سجده داخلش مينشستم، شروع ميكردم به آواز خواندن؛ حين آوازخواني تصاويري بهذهنم ميآمد. اين تصاوير آنقدر برايم زنده بود كه باور داشتم با چمدان در حال پرواز هستم. مادرم پي من ميگشت و همين كه در چمدان را باز ميكرد، به من حس سقوط دست ميداد. بعدها وقتي به سوئيس سفر كردم، هنگام فرودآمدن هواپيما همان تصاويري را كه در آن چمدان تصور ميكردم، ديدم و ناگهان بلند گفتم، من قبلا اين صحنهها را ديدهام. مسافر كناري گفت، قبلا تشريف آوردهايد، خنديدم. من در خيالم همه آن تصاوير را ديده بودم؛ كوههاي پر از درخت، رودخانهها، درياچه و... .
- اينها از كجا ميآيد؟
نميدانم؛ تصورم اين است كه خداوند به هركسي چيزي داده، به يكي ذوق هنري، به يك نفر استعداد شعر، به من همچنين ذهني داده است و ميتوانم همهچيز را ياد بگيرم.
- ممكن نيست جايي احساس نياز كنيد؟
من در همه كارهاي هنري و صنعتي مهارت دارم فقط ساز بلد نيستم.
- چه شد ساز ياد نگرفتيد؟
مادرم، زن مذهبياي بود. مخالف يادگيري موسيقي بود و من هم هيچوقت دنبالش نرفتم.
- وقتي ماشينتان خراب ميشود، خودتان تعمير ميكنيد؟
بله؛ اغلب خودم تعمير ميكنم، به ندرت پيش ميآيد كه مجبور شوم تعميرگاه بروم.
- تعمير لوازم خانگي هم بلد هستيد؟
بله، همه وسايل منزل. همين اتاق را ببينيد، همه گچكاريها، كاشيكاري، كابينت، چسباندن سراميكها و... همه را خودم انجام دادهام.
- اين همه مهارت را از كجا ياد گرفتهايد؟
همه را خودم ياد گرفتهام. من از 15سالگي كار كردهام. پدرم سختگير بود و ميگفت هروقت توانستي خرج زندگيات را خودت بدهي، ميتواني بروي دنبال كارهايي كه دوست داري. من 3ماه بدون استاد خطاطي كردم و بعد رفتم تابلونويس شدم. وقتي 17ساله بودم، پولدار شدم. آنقدر پول داشتم كه مادرم ميگفت بايد بروي مكه. من هم گفتم حالا برايم زود است. مادرم هم ميگفت پولت اشكال دارد. همه پولها را دادم به فقرا. البته يك دوربين فيلمبرداري هم به قيمت 2500تومان خريدم و وارد كار سينما شدم.
- الان يك نوجوان 15ساله ميتواند كار كند و پولدار شود؟
بله بهنظرم. ببينيد براي هر مشكلي راهحلي هست. بعضيها مصر ميشوند كه براي اهدافشان راهحل پيدا كنند ولي بعضيها نه، تفاوت آدمها هم به اين موضوع برميگردد. وگرنه بهنظرم هوش و استعداد همه يكسان است.
- شما تابهحال بيپول شدهايد؟
بله، يك دورهاي بهشدت بيپول شدم. بعد از فيلم «رقص خاك» يكسال بهشدت اوضاع مالي بدي داشتم. خيلي سختي كشيدم، اما صبور بودم. صبوري را از مادرم ياد گرفتهام.
- حالا پولدار هستيد؟
الان هم پولدار نيستم، اما مثل كسي كه در دوي استقامت ميدود، مدام در حال تلاش هستم. البته كلا راضي هستم و اصولا ناراضي نيستم.
- انسان بينيازي بهنظر ميرسيد.
بله همينطور هستم، اصولا براساس داشتههايم قدم برميدارم و برنامههاي زندگي را ميچينم، حتي وقتي ميخواستم كار هنري را شروع كنم، دوستي نصيحتم كرد كه خودم فيلمبرداري را ياد بگيرم، و همين كار را هم كردم. براي فيلم حافظ، صحنههايي بود كه همزمان خودم فيلمبرداري و صدابرداري را انجام ميدادم. حتي براي همين فيلمي كه الان مشغول ساختنش هستم، همه عوامل 4نفر هستيم. به همين دليل هم ساختش طولاني ميشود.البته بخشي هم به مشكلات مالي برميگردد.
- كجا مشغول فيلمبرداري هستيد؟
ديروز تهران بوديم.
- اين تهران چقدر شبيه تهراني است كه شما دوستش داريد؟
هيچ شباهتي ندارد، اصلا شبيه تهراني كه دوستش دارم نيست. پدرم اهل ساوه بود و مادرم اهل تهران، ميدان قيام. همين حالا وقتي ميروم ميدان قيام هيچ خبري از آن دوران نيست.بارها تنهايي ميروم به آن محله، خيابان ري، گرمابه ياس، كوچه شتردارون كه بعد اسمش به نظاموفا تغيير كرد، خانه خانم خامهچي، كاظم شيوايي، حاج اميرآقا كه بقالي داشت، چلوكبابي اسلامي و... . واقعا صفا بود و صميميت.يادم هست وقتي پدربزرگم خيار سبز ميخريد و ميپيچيد تو دستمال و بازش ميكرد، بوي خيارها ميپيچيد. حالا خيارها طعم آب حوض ميدهند. همهچيز عوض شده.
- خيليها معتقدند كه آدمها ذاتا دوست دارند از گذشته به خوبي ياد كنند، اغلب از حال ناراضي هستند و دوست دارند گذشته را باشكوه نشان دهند. فكر نميكنيد برخي از اين حس و حالها از اين موضوع نشأت ميگيرد؟
اتفاقا همسرم هم هميشه همين را به من ميگويد كه در گذشته نمانم و حال را ببينم. ببينيد من حالا زندگي دو مكانه دارم؛ ايران و فرانسه زندگي ميكنم. كشورهاي مترقي را ديدهام، همه جهان مدرن را تجربه كردهام؛ يعني بهترين چيزهاي حال حاضر را هم تجربه كردهام. اتفاقا خيلي هم مدرن هستم. بگذاريد جور ديگري توضيح بدهم؛ همه حواس پنجگانه را دارند، همه از چيزهاي خوب ميتوانند لذت ببرند، چيزي كه خوبوخوشايند است، ميتواند به همه همين حس را بدهد و برعكس.
ببينيد آن محلهاي كه من از آن حرف ميزنم واقعا همه همديگر را دوست داشتند، عشق وجود داشت، همه نگاهها پاك بود، همه دخترها و پسرهاي محله به همديگر احترام ميگذاشتند و دو نفري كه همديگر را دوست داشتند، حتما با هم ازدواج ميكردند.حالا اگر از نگاه پاك حرف بزني همه فكر ميكنند تو يك آدم مذهبي و متعصب هستي، درحاليكه ربطي به مذهب يا تعصب ندارد. اينكه حال خوب داشته باشي ربطي به مليت و زمان و مكان ندارد. هر چيز خوبي ميتواند خوب باشد، زمان حال هم اگر خوب باشد براي همه در همه جا خوب است.
- براي كسي كه در فرانسه زندگي ميكند، چطور؟ يعني براي يك شهروند فرانسوي گذشته حس بهتري ندارد؟
ببينيد بايد بتوانيم لحظه حالمان را باور كنيم. بگذاريد يك خاطره تعريف كنم. در پاريس جلوي سينما با يكي از دوستانم منتظر بوديم و گپ ميزديم. مردي فرانسوي آمد جلو و گفت شما ايراني هستيد؟ از فارسي حرف زدنمان متوجه شده بود كه ايراني هستيم.
- باذوق گفت من هفته پيش ايران بودم.از او پرسيدم كجاها رفته،گفت مشهد بوده. از او پرسيدم حرم امام رضا(ع)هم رفته كه جوابش مثبت بود.گفتم از امام رضا چيزي نخواستي؟
اول متوجه منظورم نشد، برايش توضيح دادم كه ما معتقديم هر كس براي بار اول زيارت امام رضا برود و حاجتي بخواهد حتما جواب ميگيرد. مرد فرانسوي گفت نميدانستم و كسي به من نگفت. به او پيشنهاد دادم ميتواند همين حالا بخواهد، چشمهايش را ببندد و تصور كند كه در حرم است و آرزويش را بگويد. بيتوجه به اطراف، چشمهايش را بست، وقتي باز كرد، پرسيد ميخواهي بداني چه خواستم؟ گفتم اگر خصوصي نيست. ميدانيد چه خواسته بود؟ از امام رضا خواسته بود كه يكبار ديگر به ايران بيايد و بتواند اصفهان را ببيند چون نتوانسته بود برود اصفهان. خيلي تحتتأثير قرار گرفتم كه اين مرد فرانسوي تا اين حد باور داشت و آرزويش مثل اغلب ما خانه و ماشين و... نبود، بلكه ديدن شهري از ايران بود. مشكل ما همين است؛ ما باور نداريم، برعكس گذشته ما حالا شهرمان، كشورمان و مملكتمان را باور نداريم.ما فقط شعار ميدهيم.
- خب فرانسويها چطور عاشق كشور و شهرشان هستند؟
باز هم بايد يك خاطره تعريف كنم. براي كار به فرانسه دعوت شدم. آن مدت منزل خانمي بودم كه بخشي از خانهاش را در اختيار كساني مثل من قرار ميداد. يك روز رفتم و به او گفتم هواي خانه خيلي سرد است، چرا درجه حرارت را بالا نميبري؟ گفت خب تو كم لباس پوشيدهاي! خودش حسابي لباس پوشيده بود و خودش را پوشانده بود. گفتم خب تو كه پولداري درجه حرارت را كمي بالاتر ببر. گفت من پولدارم، فرانسه چه؟ ميخواهم بگويم آنها عاشق كشورشان هستند. همان موقع يادداشتي نوشتم بهعنوان «حيثيت ملي، حيثيت شخصي». ما فقط بهدنبال حيثيت شخصيمان هستيم.
- خب راهش چيست؟ چه بايد بكنيم تا مردم همين حس عشق و علاقه را به شهر و كشورشان داشته باشند؟
اتفاقا يكبار تصميم گرفتم به رئيسجمهور نامه بنويسم و از او بخواهم مرا معاون امور جوانانش كند، البته بدون اينكه اسمي از من آورده شود؛ چون هدفم پست و مقام نيست. برنامهام هم اين بود كه كاري كنم جوانان آرامش داشته باشند، كيف كنند و لذت ببرند. متأسفانه خشونت در جامعه بالا رفته، نگاهها متجاوزگر و خشونتبار شده است.
- خب فرض كنيم حالا معاون رئيسجمهور در امور جوانان شدهايد؛ چكار ميكنيد؟
يكهفته، يكماه، همه جا را تعطيل ميكردم، همه را ميفرستادم مرخصي باحقوق بروند و يكماه در آرامش استراحت كنند. وقتي خوب استراحت كردند بعد برنامههايم را شروع ميكردم. ميدانيد مشكل ما چيست؟ ما ايرانيها عادت بدي داريم، وقتي به چيزي احساس تعلق ميكنيم كه مال خودمان باشد؛ سندش به اسم خودمان باشد، وگرنه احساس تعلق نميكنيم. همين مشكل را هم با شهر و كشورمان داريم، احساس تعلق نداريم، وقتي از ماشين، زباله بيرون ميريزيم، يعني به ماشينمان احساس مالكيت داريم اما شهر را از آن خودمان نميدانيم. مشكل همينجاست كه هنوز نتوانستهايم به مردم حس مالكيت و تعلق بدهيم؛ نتوانستهايم به آنها نشان دهيم كه اين خيابانها، اين شهر متعلق به شماست. جامعهاي موفق است كه مردمانش را عاشق سرزمينشان كند.
- شما كه ايران را خيلي دوست داريد و به آن حس تعلق داريد، چه شد فرانسه زندگي ميكنيد؟
من هماناندازه كه ايران را دوست دارم، فرانسه را هم دوست دارم، همه كشورها را دوست دارم و به همه جا حس تعلق دارم. خدا وقتي مرا آفريد همه جهان و كائنات را هم براي من آفريده بود، هيچ فرقي ندارد كجا زندگي كني. البته فارغ از اين حس براي كار به فرانسه دعوت شدم. ماجرا اين بود كه وقتي نوجوان بودم با تعريفهايي كه از فرانسه شنيده بودم، آرزو داشتم اين كشور را ببينم، وقتي هم كه در سفر كاري به اين كشور رفتم، از زيباييها و آرامشي كه داشت خيلي لذت بردم. در دومين سفر كاري، كنار رود سن نشسته بودم؛ طبق معمول كه هميشه كاغذ و خودكار دارم، روي كاغذي نوشتم «اي رود سن عزيز! كاري كن من بيايم و اينجا زندگي كنم»، كه البته بعدها فهميدم اين كار يك رسم قديمي در فرانسه است.حالا هر كسي از من ميپرسد چه شد كه آمدي فرانسه، به شوخي ميگويم رود سن باعث شد.
- اما ژاپنيها به سينماي شما و حتي خود شما خيلي علاقهمند هستند!
درست است.
- چرا؟
شايد چون من خيلي با آنها راحت هستم. آنها بهشدت كاري هستند، اصلا اهل شوخي نيستند، من اما خيلي با آنها راحتم.يك بار براي افتتاح فيلمام آنجا بودم. قرار بود چند دقيقه سخنراني كنم و بعد فيلم اكران شود.رئيس جشنواره مضطرب بود كه راس ساعت سخنراني را شروع كنم. آنها مضطرب بودند درحاليكه من به آنها دلداري ميدادم كه ما در ايران با تأخير يكساله هم شروع كردهايم و مشكلي پيش نميآيد.120ثانيه تأخير داشتم، همه نگران بودند كه من چطور ميخواهم عذرخواهي كنم، رفتم و گفتم چرا اينطور به من نگاه ميكنيد، مگر چه شده؟ 2دقيقه تأخير داشتم؛ رفتم آبي بهصورتم بزنم كه سرحال با شما حرف بزنم، همين. همه خنديدند.
- شما در زندگيتان چه چيزي را كم داريد؟
دنبال آرامش هستم كه آن آرامش را ندارم.
- چطور ابوالفضل جليلي با اين سبك زندگي آرامش ندارد؟
اتفاقا همه فكر ميكنند من خيلي آرامش دارم اما يك آرامش خاص و معنوياي هست كه من دنبال آن هستم و آن را ندارم. زندگيام خيلي شلوغ است، همه انرژيام را صرف ديگران ميكنم و بعد بهخودم كه ميرسم كمميآورم. سالهاست كه آرزو دارم يك زمستان را در جنگل بگذرانم، اما هنوز نشده است.