كورش علیزاده از آن جوانان صاف و ساده است که به جای ابتلا به روزمرگی دنبال رویاهایش رفته. كورش از بچگی عاشق سفر و ماجراجویی بود اما شرایطش را نداشت و به همین خاطر آنقدر صبر کرد تا توانست به رویایش تحقق ببخشد.
زمانی که كورش از سفرهایش حرف میزند، چشمانش برق میزند و شوقی کودکانه دارد؛ جوری از سختیهای سفر میگوید که هر کسی از سفر با موتور ناامید شود اما در نهایت میگوید: «سفر با موتورسیکلت نزدیکترین كار به پرواز است و من همهي اینها را عاشقانه دوست دارم.»
- وقتي مسافرت نمي كردم
من بچهی روستا هستم.از آن بچه روستاييهایی که عاشق ماجراجویی و ریسک هستند. دلیلش را نمیدانم اما این ویژگی انگار در خون من وجود داشت و باعث شده بود از همان بچگی مانند بقیه نباشم.
در دوران کودکی و در همان روستای کوچكمان زمانی که مثلا ظهر میشد و همسنهایم میخوابیدند، من برای کشف و ماجراجویی به زمینها و درههای اطراف روستا میرفتم.
روستای ما نزدیک شهر دیواندره بود و جادهي ترانزیت از آن میگذشت. ترکیب جادهی ترانزیت با ژن ماجراجوی من باعث شده بود صحبت با مسافرانی که برای استراحت یا بنزین زدن میایستادند، یکی از تفریحات جذاب دوران نوجوانی و جوانیام باشد.
در آن دوران به سراغ مسافرها ميرفتم و اگر میتوانستم مسافرخارجی پیدا کنم، سعی میکردم بهزور هم که شده چند کلمه انگلیسی صحبت کنم و از مقصد و شهرهایی که دیدهاند و... باخبر شوم.
مسافرهایی که در شهر ما توقف میکردند، اکثرا رانندهي کامیون بودند اما در کنار کامیونها خودروهای شخصی و موتورسوارهایی هم پیدا میشدند که تصمیم گرفته بودند به ایران سفر کنند یا در کشورشان به تفریح بپردازند.
صحبت با این مسافرها و به خصوص مسافرانی که با موتورسیکلت سفر میکردند، باعث شده بود سفر تبدیل به یکی از آرزوهای دستنیافتنی من شود.
این رویاها زمانی دستنیافتنیتر به نظر میرسید که به خودم و خانوادهام نگاه میکردم، در خانوادهي ما سفر اصلا اتفاقي معمولی نبود و یک کار لوکس و تا حدودی بیهوده به حساب میآمد، البته هنوز هم همینطور است.
تصور کنید که خانوادهی من تا این لحظه حتی به شمال هم سفر نکردهاند و ذهنیت مثبتی در مورد سفر ندارند. آنها فکر میکنند سفر برای افرادی است که درآمد خیلی زیادی دارند و به همین خاطر هیچوقت به سفر خاصی نرفتهاند.
من در چنین خانوادهای بزرگ شدم و نمیدانم چطور آرزوی سفر و ماجراجویی داشتم! سالها گذشت و این آرزو همچنان با من بود اما نتوانسته بودم هیچ کاری برایش انجام دهم.
دوران مدرسه که تمام شد، قبل از دانشگاه به سربازی رفتم. پادگان ما در استان قزوین قرار داشت و سربازی رفتن در یک شهر جدید برای من که عاشق سفر و ماجراجویی بودم، یک قدم بزرگ رو به جلو حساب میشد. بالاخره توانسته بودم از شهرهای اطراف دیواندره خارج شوم و به یک استان دیگر سفر کنم.
سربازی که تمام شد سعی کردم قدم دوم را بردارم و به خاطرش تابستانها برای کار به تهران میآمدم. این کوچهای فصلی و تا حدودی اجباری، حس سفر و ماجراجویی به من نمیداد اما حداقل اینکه از شهر خودم خارج شده بودم و برای شروع بدک نبود.
- خواستم ناصرخسروباشم
پس از سربازی درسم را در دانشگاهی که در یکی از شهرهای اطراف قرار داشت، شروع کردم. درس و دانشگاه کاری کرد که برای مدتی آرزوي سفر برایم كمرنگ شود.
از یک طرف درآمد زیادی نداشتم و از طرف دیگر، مشغول درس بودم. آرزویش را داشتم اما نمیدانستم چه کار باید کنم. همهی این مشکلات باعث شده بود به فکر ناصرخسرو شدن بیفتم.
دائما این رویا را در سرداشتم و به خودم میگفتم تا چهلسالگی کار میکنم و بعد از آن با پساندازم فقط سفر میکنم. با همین فکر دانشگاه را تمام کردم و برای کار به تهران آمدم.
حدود یک سال از زندگی من در تهران میگذشت و سعی میکردم با پسانداز کردن به رویای ناصرخسرو شدن، حقیقت ببخشم. حقوقم زیاد نبود اما برای فردی مجرد که تازه کارش را شروع کرده بود، جواب میداد.
سعی میکردم خیلی خرج نکنم و به جز کلاس موسیقی که به خاطر علاقهي شخصی بود هزینهی دیگري نداشتم. حس میکردم به رویاهایم نزدیک شدهام و چندین سال بعد با همین پساندازها میتوانم، سفرهایم را شروع کنم.
با همین فکر و خیالها به زندگی ادامه میدادم و سعی میکردم در رابطه با سفر مطالعه کنم. خاطرم هست که در همان دوران در چند رویداد با موضوع سفر شرکت کردم.
یکی از این رویدادها مربوط به خانم همايونفر بود که سالهای سال است با موتور سفر میکند. البته او به خاطر پاسپورت اسپانیاییاش توانسته مجوز موتورسواری بگیرد و چنین کاری چندان معمول نیست.
دیدن اين خانم و موتورسیکلتش مرا به فکر فرو برد. به این فکر کردم که برای سفر باید موتوری قوی و گرانقیمت بخرم که قیمتش حدود 30 میلیون تومان است.
پسانداز من با این مبالغ اختلاف زیادی است و اصلا خرید چنین موتوری در توانم نبود. کمی سرخورده شده بود ولی تلاشم ادامه داشت و میخواستم ناصرخسروی زمان خودم باشم.
در یکی از همان شبها در سال93 با دوستانم به درکه رفتیم و برایشان از آرزویم گفتم. یکی از دوستانم که برای مدتي کوتاه از کانادا به ایران برگشته بود، رو به من کرد و گفت: «مطمئنی تا فردا زنده هستی؟
تو که از فردای خودت بیخبری چرا از چهلسالگی، از فردا سفر کردن رو شروع کن!» این حرف دوستم به شدت روی من اثر گذاشت و مانند تلنگري بود.
بعد از آن شب خیلی به حرف دوستم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید هرچه زودتر سفر را شروع کنم. اولین قدم، خرید یک وسیلهي نقلیه بود که با توجه به علاقهام میخواستم موتور بخرم.
به این باور رسیده بودم که برای شروع سفر لازم نیست یک موتور چند ده میلیوني بخرم. در میان انواع موتورها کمی تحقیق کردم و یک «تریل» خریدم.
آن زمان حتی پول نقد خریدن یک موتورسیکلت را هم نداشتم و تریلم را که اسمش «زوزو» بود، قسطی خریدم. بعد از خرید موتورسیلکت تصمیم گرفتم در اولین فرصت سفرهایم را آغاز کنم.
منی که تا آن زمان فقط از شهرم به قزوین و تهران رفته بودم و حتی در آنها گشت و گذار هم نکرده بودم، حالا میخواستم اولین سفر جدی عمرم را شروع کنم.
در اینترنت عبارت «مکانهای دیدنی اطراف تهران» را جستوجو کردم و به 10 گزینهی نهایی رسیدم. از بین آنها تصمیم گرفتم به آبشار «گزو» بروم.
آبشار گزو از تهران حدود 170کیلومتر فاصله دارد و من تصمیم گرفتم تنهایی و بدون گرفتن اطلاعات جزئیتر به آنجا سفر کنم.
برخلاف حالا آن زمان هیچ وسیلهای برای سفر نداشتم و فقط با یک کیسهخواب و کاپشن سفری سه روزه به آبشار گزو رفتم و مناطق دیدنی اطرافش را تجربه کردم.
- سفر با موتور کار هر کسی نیست
تجربهی اولین سفر به آبشار گزو و دریاچهي شورمست و... باعث شد به این نتیجه برسم که سفر با موتور و دیدن مناطق طبیعی در توان من هست و دوستش دارم. اینکه میگویم در توانم هست، اصلا تعارف نیست.
سفر این شکلی و آن هم با موتور واقعا سخت است. خیلیها با من سفر کردند ولی بعد از اولین سفر به این نتیجه رسیدند که از پسش برنمیآیند و بیخیال سفر با موتور شدند، البته آنها حق داشتند و واقعا کار آسانی نیست.
علاوه بر این سختیها به خاطر مشکلات مختلف افراد کمی هستند که حاضرند اینگونه سفر کنند. زمانی که سفرهایم را شروع کردم، هیچکس را در داخل ایران نمیشناختم که مانند خودم سفر کند.
بعد از حدودا 15سفر چند نفر از دوستان فعلیام را از طریق سایت کوچسرفینگ (سایت میزبانی رایگان از مسافرها) پیدا کردم که با موتور سوار میکردند، البته بعضی از آنها خیلی قبلتر از من این سفرها را شروع کرده بودند ولی به هر حال به خاطر نبود تلگرام و... همدیگر را پیدا نکرده بودم.
آشنایی با این دوستان باعث شد حس خوبی پیدا کنم؛ با افرادی آشنا شده بودم که حرف مرا میفهمیدند و با جذابیتها و رنجهای سفر آشنا بودند.
اینکه میگویم رنج اصلا یک تعارف یا بزرگنمایی نیست. بودا میگوید که زندگی رنج است و من هم این حرف را قبول دارم. حالا برای گذراندن این رنج سعی کردم راهی را انتخاب کنم که کمتر اذیت شوم.
مسیر هر کسی هم مخصوص به خودش است؛ یکی با هنر یکی با ورزش و یکی مثل من سعی میکند از رنج زندگی لذت ببرد. خود من همیشه میگویم که هیچ سفري این مدلی ختم به خیر نمیشود مگر اینکه به مبدا برگردی.
سفر با موتور سختیهای زیادی دارد. هر لحظه این ترس وجود دارد که یک ماشین از پشت به آدم بزند یا زمین بخوري و... البته این را هم بگویم که این مدل سفر کردن از بیرون خیلی جذاب است و آدمهای مختلف وقتی من و عکسهایم را میبینند کلی به حالم غبطه میخورند اما از سختیهایش خبر ندارند.
سختیهای سفر با موتور یک طرف و سختيهای مدلی که من به سفر میروم هم یک طرف ماجراست. همانطور که گفتم من عاشق ریسک و ماجراجویی هستم به همین خاطر برای سفر برنامهریزی خاص و جزئی نمیکنم و دوست دارم همه چیز در خود سفر اتفاق بیفتد
مثلا همین چند وقت پیش که سفری طولانیمدت به خراسانات داشتم، فکر نمیکردم مدت زیادی در کاشمر بمانم اما دوست عزیزی از طریق اینستاگرام مرا به خانهاش دعوت کرد و مجبور شدم شب را در کاشمر سپری کنم.
به خاطر همین برنامهریزی نكردن و حس ماجراجویی، زياد علاقه ندارم کسی همراهم باشد، چون همراه آدم را وابسته و محدود میکند.
در کنار این ماجراجوییها باید اعتراف کنم بسیار محتاط هستم. یعنی میدانم به چه شکلی رفتار کنم که مشکلی پیش نیايد. من میدانم که باید در شهرهای مختلف آداب و رسوم مردمان آن شهر را رعایت کنم.
قرار نیست در یک سفر اهالی مقصد را كه میزبانهای من هستند، تغییر دهم. اتفاقا من برای این به شهرهای مختلف سفر میکنم که چیزهای جدیدی از مردمان مختلف یاد بگیرم
مردمانی که بعضا هزاران سال در یک منطقه زندگی کردهاند و آداب و رسوم خاص خودشان را دارند. دیدن این آدمها همهی سختیهای سفر را آسان میکند و احترام گذاشتن به اعتقاداتشان باعث میشود بین آنها عزیز شوی و کمکت کنند.
در کنار این احترام متقابل بعضی نکات ایمنی هست که سعی میکنم لحاظ کنم، مثلا چند وقت قبل که به شیراز سفر کرده بودم، برای چادر زدن به پاسگاه پلیس رفتم و از آنها کمک گرفتم.
آنها هم با روی باز از من استقبال کردند و من را به یک مکان امن که مخصوص چادر زدن بود، راهنمایی کردند.
سيدميلادناظمي/منبع:همشهري جوان