گفتوگويي بهمدت 50 سال آزگار، پر از اطلاعات، سروصدا و شايعات و كلمات عاشقانه و لطيف. مرد فكر ميكند: «نكند او را به طريقي آزرده باشم؟ چرا ديگر با من صحبت نميكند؟»
پرسيد: «از دست من دلخوري؟»
اگر چه حرفهايش بيصدا بود، زن بهخوبي متوجه شد. سرماي شديد چنان بود كه فلجشان كرد، به همين علت دهانشان نميجنبيد؛ با همه اين احوال مرد متوجه حرفهاي زن شد كه ميگفت: «دلخوري ندارم. اما خب، چون پرسيدي ميگويم، كارتان درست نبود كه خواستيد دونفري پياده راه بيفتيم به اين كلبه كوهستاني بياييم آن هم با اين سن و سال. بايد ميدانستيد كه اين كلبه درب و داغان به درد نميخورد. اشتباه بزرگي بود، اما باعث نميشود كه من از شما دلخور باشم.»
- عزيز من اعتراف ميكنم كه فكرم اشتباه و فاجعهبار بود. فقط ميخواستم پنجاهمين سالگرد ازدواجمان را در محلي جشن بگيريم كه اول بار با هم آشنا شديم.
- بله، فكرش را بكني برنامهاي دلپذير است. اما موقعي كه آوار سنگين برف سقف را شكافت و بر سرمان ريخت، كاري از دستات برنيامد، شمايي كه بايد از زنت محافظت ميكردي وا دادي.
- تو هم كه زن خانهدار كدبانويي بودي، بايد دستكم اصرار ميكردي به اندازه كافي غذا و آذوقه برداريم. بايد انتظارش را داشتيم كه ممكن است چند روزي برف ببارد و گير كنيم. غذاي تو تمام شد.
- هيزمهاي تو هم ته كشيد.
بعد از مدتي زن دوباره شروع كرد: «چقدر خنگ بوديم ما، آخر بايد با اين سن و سال ميفهميديم كه از ما گذشته. اما فقط ميخواهم بگويم كه كوچكترين دلخوري از تو ندارم!
خوشحالم كه هنوز مثل 50سال قبل همديگر را دوست داريم.
مرد به زحمت زيادي گفت: «خب اگر از همديگر دلخوري نداريم، پس چرا اين همه مدت با هم حرفي نزديم؟»
- مگر نميداني عزيزم؟ ما دو روز است كه مردهايم.