او ولي صبور بود و همهي سختيهاي اين مسير را بهجان خريد و بهقول خودش گرسنگي را بهمعني واقعي تجربه كرد، اما دست از هدفش نكشيد و حالا نويسندهاي است با دهها كتاب، كارگردان با تجربهاي هم هست و در تئاتر و سينما هم بازيگري ميكند و البته تئاتر را با چيز ديگري عوض نميكند.
ايوب آقاخاني متولد 1354 تبريز است. همين شهريور و مهر امسال هم دارد تئاتر «هفت عصر هفتم پاييز» را در سالن چهارسو (مجموعهي تئاتر شهر) روي صحنه ميبرد. پيش از شروع يکي از اجراهاي اين تئاتر، پاي صحبتهايش مينشينيم.
- يادتان هست از کي ميخواستيد نويسنده شويد؟
از همان اول اين كار برايم جدي بود. مادرم ميگفت در دورهي كودكي وقتي از تو سؤال ميکردند ميخواهي چهکاره بشوي؟ ميگفتي نويسنده. البته توي رؤياهايم بازيگري هم ميديدم يا حتي شغلهاي ديگري که پسربچهها آنموقع دوست داشتند، اما هيچکدام به اندازهي بازيگري جدي نبود. از شش سالگي خواندن کتاب داستان را شروع کردم و از 10 سالگي هم مينوشتم.
- چه کتابهايي ميخوانديد؟
از کتابهاي «تنتن» شروع کردم که هم داستان داشت و هم نقاشي. اگر توي خواندن به مشکل برميخوردم تصوير داشت که کمک ميکرد تا ماجرا را بفهمم. اين خاصيت «کميک» است. سوم دبستان که بودم درسمان اين بود که مثلاً با گوسفند جمله بسازيد، ولي من دوست داشتم داستان درست کنم.
- پس خيلي زود شروع کرديد.
بله و اتفاقي افتاد که به همان دليل ميتوانم ادعا کنم خيلي زود حرفهاي شدم. ميدانيد که حرفهاي بودن در هنر اين است که از کار هنري درآمد داشته باشيد. من در 11 سالگي توانستم از داستان نوشتن پول دربياورم.
- چهطوري؟
رؤياها و خيالات بچهگانهام را به شکل داستان براي بچههاي محله تعريف ميکردم و همانها را هم مينوشتم. بچهها اين داستانهايي را که ميساختم و برايشان ميگفتم، دوست داشتند. بين آنها دختربچهاي بود که او هم از اين داستانها خوشش ميآمد. يک بار به من گفت که اين داستانها را از کجا ميآوري؟ گفتم داستان خودم است.
- اسمش چي بود؟
اسمش مريم بود. آنموقع سه داستان را توي يک دفتر 40 برگ نقاشي نوشته بودم. هر سه داستان دربارهي يک کارآگاه روسيالأصل در شهر بارانزدهي لندن بود. تحت تأثير فيلمهايي که آنموقع ميديديم اين شخصيت و ماجراهايش را نوشته بودم. دفتر را به او نشان دادم. خيلي خوشحال شد و گفت اين را به من ميدهي؟
- هديه داديد؟
نه، هديه ندادم. فروختم. آن هم به قيمت خوب. آنموقع که هر ساندويچي دو تومان بود. من دفتر داستانهايم را به قيمت هشت تومان فروختم که تقريباً تمام پول آن دختر بود. بعد ديگر از آن محله رفتيم و هيچوقت نه دفتر را ديدم و نه مريم را. الآن فکر ميکنم کاش آن دفتر را داشتم. بالأخره اولين داستانهايم را نوشته بودم و خيلي خاص بود.
آقاخاني در كنار بازيگران تئاتر«هفتِ عصر هفتم پاييز» و وزير ارشاد/ عكس: سايت ايران تئاتر
- تئاتر را از چه سني بهطور جدي شروع کرديد؟
از 13 سالگي بود که کاملاً آغشتهي اين کار شدم. از اواخر دورهي راهنمايي شروع به شناختن تئاتر کردم. سراغ هرچيزي رفتم که به تئاتر مربوط بود. آنموقع از تبريز به تهران آمده بوديم و ذهنم خيلي درگير تئاتر بود. هر کتابفروشي که ميشناختم سر ميزدم و هر کتابي را که مربوط به تئاتر بود، ميخواندم.
اواسط دبيرستان تنها گروه تئاتر مدرسه را ساختيم و چند بار در جشنوارههاي آموزش و پرورش برگزيده شديم. همهي کارهاي تئاتر را خودم انجام ميدادم؛ از نوشتن نمايشنامه تا بازي.
- همراه درس خواندن، تمرين تئاتر ميکرديد؟
بله و خيلي هم مشکل بود، چون خوشبختانه يا بدبختانه وارد مدارس تيزهوشان شده بودم. از پنجم دبستان دانشآموز جذب ميکردند و تصور همه اين بود که هر کس وارد مدارس تيزهوشان شده باشد مهندس ميشود. يعني مردم انتظار داشتند که دانشآموزان تيزهوشان يکراست بروند دانشگاه و اينطور رشتهها را بخوانند. براي همين ما پسرها فقط رشتهي رياضي داشتيم.
ذهنم دو تکه شده بود از يک طرف رياضي و آينده تضمين شده بود و از طرف ديگر علاقهي شديد به هنر و دقيقاً تئاتر. 24 ساعت شبانهروز را تقسيم کرده بودم بين رشتهي رياضي مدرسه، مطالعهي تئاتر، نوشتن و خب خوابيدن.
- اينها نشانهي علاقهي خانوادگي به هنر است، ولي وقتي قرار باشد واقعاً دنبال شغل هنر برويد قضيه فرق ميکند.
بهخاطر اينکه به مدرسهي تيزهوشان ميرفتم انتظار خانواده و تصورشان اين بود که حتماً ميروم دانشگاه و مهندسي ميخوانم. بعد که فهميدند ميخواهم دنبال هنر بروم شروع کردند به نصيحت و توصيه. کار به بقيهي فاميل هم کشيد. يعني کساني از فاميل ظاهراً براي ديد و بازديد به خانهي ما ميآمدند، اما در واقع ميخواستند مرا به راه راست هدايت کنند.
ولي خودم ميدانستم که يا يک هنرمند کامل ميشوم يا يک مهندس نصفه و نيمه. آخر کار به اينجا رسيد که پدرم از من يک سؤال كرد. دقيقاً يادم هست، آخر شب توي حياط خانه ايستاده بوديم که گفت مهمترين آدم توي اين رشتهاي که ميخواهي بروي کي است؟ آن سالها شخصيت شناخته شدهي تئاتر بهرام بيضايي بود. من هم اسمش را گفتم. پدرم گفت يا به اندازهي او بشو يا اينکه دنبال اين کار نرو و رفت و خوابيد.
- حالا پدر و مادرتان چه فکر ميکنند؟
سعي کردم با کارم آنها را قانع کنم و شدند. دو خواهر و چهار برادر بوديم که جز من، هيچکدام سراغ تئاتر يا نويسندگي نيامدند. روانشناس، مهندس، وکيل، نظامي و نقاش شدند.
الآن پدرم وقتي ميخواهد شغل بچههايش را براي کسي بگويد از من زودتر از خواهر و برادرهاي مهندس و وکيل و روانشناسم اسم ميبرد. البته من هم الآن اگر دوباره به همان موقع برگردم و در مقابل همان انتخاب باشم باز هم بين مهندسي و تئاتر، سراغ تئاتر ميروم.
- خودتان فرزند داريد؟
بله. سه سال و نيمه است.
- اگر او بخواهد بين هنر و مهندسي، سراغ مهندسي برود، مخالفت نميکنيد؟
نه، ولي ميگويم که بايد مهندس صد در صد بشود. هر کسي بايد عاشق کارش باشد تا موفق شود. رشته مهم نيست، علاقه به کار مهم است وگرنه نميشود آن را ادامه داد. چون خانوادهي من موافق اين نبودند که تئاتر بخوانم، نميخواستم از سختيهاي اين رشته برايشان چيزي بگويم.
من بدون اينکه هيچ شخصي را بشناسم که بتواند کمک يا راهنماييام کند آن هم بهعنوان يک شهرستاني ميخواستم توي تهران در اين رشته درس بخوانم و کار کنم. تئاتر هم که ميدانيد چه شرايط سختي دارد. فقط اين را بگويم که در دوران دانشجويي، گرسنگي را به معني واقعياش حس کردم، ولي باز هم ادامه دادم. فکر ميکنم اگر واقعاً عاشق کاري باشي، لطف خدا هم شامل حالت ميشود.
آقاخاني همراه بازيگران تئاتر «تكههاي سنگين سرب» - عكس: محمد مهيمني/خبرگزاري مهر
- به نوجوانهايي که ميخواهند دنبال بازيگري بيايند، توصيه ميکنيد اين رشته را انتخاب کنند؟
اگر بازيگري را براي خود بازيگري ميخواهند و تصميم عاقلانهاي بهخاطر دوست داشتن تئاتر و سينما گرفتهاند، بله. ولي اگر ميخواهند بازيگر شوند که توي خيابان مردم با آنها عکس بگيرند، نه. آن کار فقط يک هوس سطحي است.
من موقعي که ميخواستم کتاب بنويسم تنها فکرم اين بود که بنويسم تا ديگران بخوانند. به چيز ديگري فکر نميکردم. نتيجه اينکه الآن که 42 ساله هستم 29 کتاب نوشتهام که به نظر خودم تعداد خوبي است. علوم انساني، به شکل خاص هنر و به شکل خاصتر تئاتر خيلي ديربازده است. يعني از وقتي که شروع ميکني تا وقتي که به نتيجه ميرسد خيلي طول ميکشد.
- پس خيلي تحمل کرديد؟
شايد اگر اسمم چيز ديگري بود نميتوانستم! کلمهي ايوب هم يعني بسيار پناه برنده به خدا. حضرت ايوب به اين معروف است که صبر زيادي داشت. همين اسم هم به من کمک کرد تا بتوانم سختيهاي دوران دانشگاه و مدتي که تازه کار را شروع کرده بودم تحمل کنم.
البته تئاتر امتيازهايي هم دارد؛ مثلاً در شغل ما هيچوقت کار يکنواخت نميشود و در هر کاري ميشود يک تازگي را تجربه کرد. مثلاً من تا حالا 24 بار كارگرداني را تجربه کردهام و هرکدام آنها براي خودم کاملاً متفاوت بودند.
البته بايد مراقب بود چون تصميمهاي غلط و اين که بخواهي ميانبر بزني معمولاً نتيجهي بدي دارد. اين کار راههاي فرعي زيادي دارد که بايد مراقب آنها بود.
- توي فروشگاههاي لباس، شالهاي سهمتري را به اسم شال هنري ميفروشند و ميگويند هنرمندها از اين لباسهاي عجيب ميپوشند. چرا؟
موضوع اين است که کار هنري يکجور آشفتگي ذهني درست ميکند ولي بايد مراقب بود که اين آشفتگي به برنامهي زندگي سرايت نکند. من هم هنرمندهايي را ميشناسم که خيلي ظاهر شلختهاي دارند و معمولاً هم خيلي هنرمندهاي درجه يکي نيستند.
- يعني نظم و ترتيب از شرايط موفقيت در کار هنري است؟
بله، کاملاً. براي پيش رفتن در اين حرفه بايد نظم هندسي دقيقي داشته باشيد. همان اصطلاحي که ميگويند فلاني اگر سرش برود قولش نميرود.
- درست است که بازيگرهاي تئاتر ورزش ميکنند؟
بله، بازيگر بايد بدن سالم و ورزيدهاي داشته باشد تا بتواند نقشش را اجرا کند. سلامت جسمي روي کار نمايش تأثير مستقيم ميگذارد. براي همين بازيگرهاي تئاتر بايد مراقب بدنشان باشند و ورزش بكنند.
- از بين جايزههايي که برديد کداميک را بيشتر دوست داريد؟
سال 84 بود که نمايشنامهي «امپراطور و انجلو» را نوشته بودم و برترين نمايشنامهي مسابقهي بينالملل جشنوارهي تئاتر فجر بين تئاترهاي 16 کشور دنيا شد و خيلي برايم مهم بود، ولي از بين اتفاقاتي که تا حالا برايم توي تئاتر افتاده دو تا از همه برايم شيرينتر بود.
اول اينکه اکبر رادي نمايشنامهي «روزهاي زرد» مرا تحسين کرد و گفت ضربان زمانه، فرم بديع و شخصيتپردازي بسيار دقيقي دارد. چون شيفتهي رادي بودم خيلي لذت بردم. دومي هم اينکه سال 1376 وقتي دانشجو بودم در درس اصول و فنون نمايشنامهنويسي دو بار نمرهي 20 گرفتم.
استادمان بهرام بيضايي بود و من تنها نمرهي 20 کلاس را گرفتم. از همان کسي که وقتي ميخواستم تئاتر را شروع کنم دربارهاش با پدرم صحبت کرده بودم.
عكسها: مهبد فروزان
- آپارات 8 و 16 ميلي متري
شغل پدرم عکاسي بود و آتليه داشت. از كودكي اتاق نور و نگاتيو و ظهور فيلم را ديده بودم. آنموقع عکاسها بهشکل تجربي اين کار را ياد ميگرفتند. يعني پدر من از يک استادکار ياد گرفته بود و خودش هم همينطور به بقيه ياد ميداد.
ما در خانه سه «آپارات» داشتيم؛ براي فيلمهاي 16 ميليمتري، هشت ميليمتري و هشت ميليمتري ناطق (يعني فيلمهايي که صدا همراه آنها پخش ميشد). براي بقيهي فيلمها صدا جداگانه پخش ميشد. بعضي از فيلمها را هم بدون صدا داشتيم و فقط تصوير را ميديديم.
توي خانه پارچهي سفيد ميزديم و بچهها مثل سالن سينما به تماشاي فيلم مينشستيم. بعضي از فيلمها را شايد بارها و بارها ديده بوديم.
الآن هم سينما را خيلي دوست دارم، ولي نه به اندازهي تئاتر. بازي در سينما گرم و زنده نيست. توليدش هم خيلي سخت و فرسايشي است. همين روزها سرگرم بازي در يک فيلم به اسم «نجوا» هستم. يک روز از پنج صبح سرفيلمبرداري بوديم تا شش بعدازظهر و بازي ميکردم. خروجي نهايي فقط سه دقيقه بود. البته اين توي سينما عادي است، ولي همين مقدار بازي را اگر توي تئاتر انجام دهم، يک شخصيت را به دنيا ميآورم، بزرگ ميکنم و تحويل ميدهم.
هر روز در نقش شيطان و افلاطون روي صحنه رفتن و سه ساعت يکسره بدون توقف بازي کردن با سينما قابل مقايسه نيست که هي دور و برت عدهاي با وسايلي ايستادهاند و يادآوري ميکنند که اين بازي است و واقعي نيست. هي بايد مراقب باشي از کادر بيرون نروي، پايت را روي ريل دوربين نگذاري، درست بايستي که نور و صدا به هم نخورد. همهي اين دروغها پنهان ميشود.
در تئاتر انگار پرت ميشوي توي استخر. البته من هنوز هم سينما را دوست دارم كه پهنهاي بزرگتر از تئاتر براي ارتباط با مردم در اختيار آدم ميگذارد، ولي جنس تئاتر گوهر بيبديلي است از نفس به نفس بودن با مخاطب. در تئاتر پنج دقيقه طول ميکشد تا همه چيز يادت برود و تبديل بشوي به نقش و يادت برود کي هستي. به جاي نقشت عاشق بشوي، عصباني بشوي و زندگي کني.
فراموش ميکني اينجا صحنه است و تماشاگراني هستند و داري به جاي شخصيت ديگري بازي ميکني تا موقعي که نمايش تمام شود و به خودت برگردي. البته يک نکته را هم بگويم اگر يک نفر صددرصد تبديل به نقش بشود و بيرون صحنه هم در نقش باقي بماند، باز هم اشتباه کرده و بايد فکري به حالش کرد.