ايدهاي در بين آنها
بود کوچک مثل تيله
ايدهي کوچک نميخواست
هي بخوابد توي ذهنم
چندشش ميشد هميشه
از هوا و بوي ذهنم
از شکاف ميلهها زد
او به بيرون بياجازه
از همانجا يکسره رفت
سمت و سوي يک مغازه
آن مغازه يک سوپر بود
ايدهام شاگرد او شد
ماه بعد ديدم که وضع
ايدهي من زيرورو شد
تصويرگري: سوگند صيدجو