در کوپهاي دوست دارم بنشينم که هري پاتر نشسته است. هرميون و ران ويزلي هم دوست دارم آنجا باشند.
تيستوي سبزانگشتي کاش سوار قطار شده باشد. دست بکشد به گرد و غباري که در زهوار پنجرهها نشسته است، پنجرهها سبز شوند، گل بدهند و داخل قطار تماشاييتر از بيرون آن شود.
دوست دارم پينوکيو با همين قطار نزد پدر ژپتو برگردد، سر روي دستان پينهبستهاش بگذارد، از ته دل گريه کند و بگويد فهميدم پدر، فهميدم بابا، فهميدم تو مرا بهدنيا آوردي!
وقتي توي راهروهاي قطار قدم ميزنم، دوست دارم هدا حدادي را ببينم، که توي يکي از کوپهها نشسته است و با دلقکش صحبت ميکند. آنها کاش مرا نبينند و هول نشوند و من چند دقيقهاي به تماشايشان بايستم.
راستي هدا! دلقکت وقتي رفت، وقتي تو را تنها گذاشت، وقتي توي بالکن خانهات نشستي و گريه کردي، من هم گريه کردم. بيشتر از تو شايد.
قطار دوست دارم برود و من تمام شاديها را لمس کنم و ديگر فراموش کنم اين را که پسرک صدفي به مرگي غمانگيز مرده است.
قبل از هرمسافرت عادت دارم سلماني بروم. سلماني اين سفرم کاش ادوارد دستقيچي باشد. سرم را دوست دارم ادوارد به شکلي بزند که تا حال کسي نزده باشد.
قطار کاش از کنار کارخانهي شکلاتسازي عبور کند، چارلي را ببينم کاش که پاکت خالي شکلات را در دست دارد.
راستي به چارلي بگوييد... به پدرش بگويد... که به همسرش بگويد... به مادر چارلي بگويد ديگر لازم نيست آب سوپ را باز هم بيشتر کني.
به چارلي بگوييد به مادرش بگويد ما کسي را داريم که ميآيد و همهچيز را، و شربت سياهسرفه را، و حتي بازديد از کارخانهي شکلاتسازي را قسمت ميکند.
بگوييد چارلي به مادرش بگويد آن يک نفرِ ما وقتي آمد گوشت و سيبزميني و رشته و هرچيزي را براي سوپ هم عادلانه قسمت خواهد کرد. يک چيز را هم دوست دارم بگويم...
اين را بگوييد چارلي به مادرش بگويد، اصلاً به همهي دنيا بگويد... آن يک نفر، که ميگويند خواهد آمد، حتماً خواهد آمد! من... من آمدنش را نه در خواب، که در بيداري ديدهام. آن يک نفر را من در آينه ديدهام. سفر ميروم تا شايد آن يک نفر آمدنش را جلو بيندازد.
در پايان اين سفر دوست دارم آني را پيدا کنم. برش گردانم نزد نقي سليماني. بگويم آني آمد آقا نقي! آني آمد... ديگر لازم نيست منتظر نيوتن باشي! ويلبر رايت پا شکسته را هم ول کن، آني... آني... خود آني آمد!
راستي! اين قطار هرقدر هم که برود، هرجا هم برود، عموشلبي را اگر نبينم، رفتنش را باور نخواهم کرد. من براي تمام عمرم، تمام عمر باقيماندهام، هيچچيز را بدون عموشلبي باور نخواهم کرد. عموشلبي را وقتي ببينم با او حرف نخواهم زد، وقتش را نخواهم گرفت. فقط تماشايش خواهم کرد.
وقت عموشلبي هميشه و هميشه براي لافکاديو بايد صرف شود، براي شعرهايش صرف شود، براي غلط کردم، براي اتاق زير شيرواني، براي درخت بخشنده، براي صدها قصهاي بايد صرف شود که من و تو نميتوانيم بنويسيم.
وقت عمو شلبي بايد براي قصههايي صرف شود که فقط و فقط خودش ميتواند بنويسد. يک روز شايد... اميدوارم... قصهي سفررفتن من با قطار را هم بنويسد.