آنها فواصل مكاني هستند، اما وقتي پاي ميگذاريم و ميشمريم، تبديل به فواصل زماني ميشوند. همه فواصل مساوي به ما زمانهاي مساوي را ياد ميدهند؛ به همينخاطر، تيربرقهاي شهر به جاي اينكه به ما ادراكي از تقسيمبندي مكان بدهند، تقسيمبندي زمان را در ما دروني ميكنند. وقتي در جادهها و با سرعت از كنار آنها ميگذريم، زمانهاي مدرج در ما دروني ميشوند.
اما آيا هميشه اينگونه است؟ همه مسيرها زمان مدرج دارند؟ همه آميختگيهاي ما در بستر چنين مواجهههاي مدرجي صورت ميگيرد؟ انتقال مردم يك جامعه از دوران تربيت درون زمان لخت و بدون تناوب به زمان مدرج در يك دوره تغيير و تحول طولاني صورت ميگيرد. در يك شهر ميتوان فواصل مسائل بسياري را شاهد بود كه در بستري از حركت در زندگي روزمره، به زمان مدرج و ريتم دروني زندگي تبديل شده باشد. نظم زندگي را شهود يافتن و تربيت درون زندگي مدرج شكل ميدهد. آيا تمامي مسيرهايي كه از خلال آنها ميگذريم و تجربههاي نظم روحي ما ساخته ميشود، فواصل منظم دارند؟
وقتي مردم به بدقولي، بينظمي يا ناتواني در تنظيم و كنترل زندگي خود مشهور ميشوند، نشانه اين است كه روحيهاي مدرج ندارند يا اينكه اين عامل در آنها دچار اشكال و بيبرنامگي است. روايت زندگي شهري، نيازمند يك روايت زمانمند يا داراي نظم زماني مسلط است. آيا چنين نظمي امكان دارد؟ آيا خانهها به فواصل مسائل توزيع شدهاند؟ آيا ريتمي كه هنگام راه رفتن از پلكانها و شمردن درهاي خانهها در ضمير ما مينشيند، مدرج است؟ بيعدالتي در توزيع فضا، گذشته از اينكه خود يك مفهوم دردسرساز اجتماعي است، يك تلقين دردسرساز زماني است.
يكي از نمودهاي بارز انس عقلاني ما با زمان، متافيزيك قوافي و موسيقي اشعار ماست. آنچه ميتواند موجب شود كه معرفت ما انس و ارتباط با زمان را ولو در ميان گروههاي خاصي از افراد حفظ كند، موسيقي است. موسيقي طبيعي ايراني، در صد سال اخير، بيشتر به ريتم واقف شده و گاه آن را محصول غربزدگي دانستهاند، درحاليكه اين در واقع پيوند يافتن با زمان مدرجي بوده كه در غرب ساخته شده است. در اين مدت اگرچه تصانيف، ريتمها و ضربيها بيشتر شدهاند، اما اشعار موزون و سماعهاي صوفيان نشان ميدهد كه ما هم با زمان،سابقهاي طولاني ولو محدود داشتهايم، هر چند دروني شدن بيشتر اين پديده نياز مند استمرار آن در دوران تربيت و رشد است.
مردم با معرفت پيشينيشان در قرارها، زمانها و فواصل زندگي وارد ميشوند. اين معرفت، پيش از تجربهاي كه ما به زندگي، زمان و تناوب ميدهيم، ساخته شده است. حتي اگر معرفت شهودي مردم، يعني بزرگ شدن و دروني كردن نظم و زمان ناخودآگاهشان زمانمند باشد، ايمان به زمان و نظم، نياز به معرفتي ادبي و شاعرانه در طول زمان دارد. در واقع كلام، ادبيات، تاريخ و فهمهاي فلسفي معمول هم به عقلانيت مردم نظم و زمانبندي يا بيزماني و احساسات لخت صادر ميكنند. زماني كه شهر و ريتم آن در ما دروني ميشود، به احساس و ريتم تپنده حضور و آرامش زماني ما جان ميدهد. اما امثال و حكم، ادبيات، شعر و فلسفه، در عقل و معرفت ما سبك و سنگين كردن احساسات متواليمان را پايهريزي ميكنند.
گسيختن از مكانهاي فاقد زمان و پرتاب شدن درون نظمهاي شهري، آن هم نظمهاي شهري كه توزيع فضا در آن عادلانه يا نظممدارانه نيست و تنها ملاكهاي نظم و توالي را ميتوان در عناصري از شهر چون سنگفرشها، تيربرقها و پلهها يافت ،مشهود است و در درهاي خانه، توزيعهاي مناسب مكان و حتي فرمهاي كوچه و خيابان چندان پديدار نميشود. معرفت پيشيني لخت، نظم گريز است و قابليت فهم زمان و تجربههاي منظم و احساس آرامش و بدون استرس در زمانهاي كاري و تعامل شهري را ندارد.