روييد بر لبهاي من لبخند
خورشيد تا بر صبحِ من تابيد
آغاز کردم روز نو را باز
با ديدن خورشيد و گلهايم
احساس کردم حالِ من خوب است
ديدم عجب جايي است دنيايم
گفتم همين گلها همين خورشيد
امروز خوش کردند حالم را
بردند تا اعماق زيبايي
اين صبح روشن هم خيالم را
گفتم: تشکر ميکنم گلها
گفتم: تشکر ميکنم خورشيد
گلها مرا سرشارِ حس کردند
خورشيد هم خوشحالتر تابيد
- براي آخرين خرسي كه ناداني ما، او را كشت
تو داشتي آرام ميرفتي
شايد گرسنه بودي آن ساعت
ماشه چکيد و بعد افتادي
خط خوردي از دنياي ما راحت
آرام ناليدي و جان دادي
ناليدنت از عمق جانت بود
تصوير مردي با سلاح خود
در چشمهاي مهربانت بود
تو قسمتي از اين وطن بودي
افسوس مرگ از قلب تو رد شد
شليک شد ناداني ما باز
افتادي و، اي وايِ من بد شد
انسان چه ميخواهد از اين دنيا
از اينهمه کشتن چه ميگيرد
اي کاش ميفهميد دنيايش
بيخرس و ببر و شير ميميرد