گرماي روز آوارگان زلزلهزده را به سمت خودروهاي امدادي ميكشاند كه در حال توزيع بستههاي آب معدني هستند و با افول آفتاب موج سرما شهر را در آغوش خود ميگيرد و نيازها تغيير ميكند؛ يكي در پي چادر است و پتو، ديگري بهدنبال چراغ و افراد زيادي هم در پي جمعآوري چوب و هر شياي كه بتوان آن را آتش زد و گرم شد.
حالا چهره ماتمزده آوارگي و بيسر پناهي، رنگ ويراني شهر را كمرنگتر كرده است. مردم بيسرپناه و داغديده 3شب است كه سوز سرما امانشان نميدهد و لحظهاي عميق چشم بر هم نميگذارند. به دلشان مانده جايي گرم زير يك سقف يك شب آسوده بخوابند تا شايد دردها و رنجها، لحظهاي تن رنجور و دل پرغصهشان را رها كند.
مردم آواره و خسته مناطق زلزلهزده در روز سوم از سويي همچنان در تكاپوي بيرون كشيدن اجساد جگرگوشههايشان از زير آوار هستند و در پي كفن و دفن عزيزان از دسترفته و از سوي ديگر دغدغه سير كردن شكم كودكان و خانوادهايشان را دارند. مادر 2فرزند خردسال كه همسرش را ديروز از زير آوار در آوردهاند و تازه او را به خاك سپرده، ميگويد: «دير بجنبم يتيمانم هم تلف ميشوند.» حالا با گذشت ساعتها از وقوع زلزله كمكم غم و اندوه سهمگين حادثه جاي خود را به هراس و نگراني نسبت به آينده ميدهد و سؤال خيليها اين است: «آوارگي تا كي ادامه دارد؟» پدر نگراني ميگويد: «اين وضعيت كه كمر هر آدمي را ميشكند، قرار است تا كي ادامه داشته باشد؟ به هرنحوي كه شده آب و نان بهدست آوارگان ميرسد ولي با آب و نان و كنسرو آن هم در چادر تا كي ميتوان زندگي كرد؟»
شوك حادثه كمتر شده، اما ابعادش هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشود. مردم به تنگ آمدهاند. هنوز هيچ اردوگاه سازمان يافتهاي در مناطق زلزلهزده احداث نشده و آوارگان نگران روزهاي آتي هستند و سؤال اصليشان اين است كه تا كي اين بيسرپناهي ادامه خواهد داشت؟
«ما چه ميشويم؟ سرپناهمان كجاست؟ هواشناسي اعلام كرده هفته آينده باران ميبارد. باران ببارد با اين بچههاي قد و نيم قد در چادر چه كار كنيم؟» فاطمه خانم مادر داغديدهاي است كه ديگر نميخواهد شاهد داغ كودكانش هم باشد. دستانش را باز ميكند، خس و خاشاكي كه براي آتش زدن و گرم شدن جمع كرده رها ميشود جلوي چادر و ميگويد: «دخترم 16سالش بود، فرزند ارشدم بود. خدا ميداند كه بعد از فوت پدرش تنها همدم و غمخوارم آن دختر بود.
شب زلزله وقتي از زير آوار بيرونش آوردم، اصلا زخمي نبود، حرف ميزد. خوشحال بودم كه چشم و چراغ خانهام را نجات دادم. اما دو ساعت بعد صديقهام از حال رفت. هر چه كردم ديگر حرف نزد. دستش را گرفتم سرد بود، بچهام از دنيا رفت. امدادي به ما نرسيد. گفتند خونريزي داخلي كرده.»
دستانش را ميتكاند. قطرههاي اشك روي گونههاي آفتاب سوختهاش سر ميخورد. با گوشه آستين صورت خيسش را پاك ميكند: «بيا مادر، بيا عزيزكم، آب گرم ميكنم برات پسركم» امير سه سالهاش را بغل ميكند، دستي بهصورت اشكآلود كودك بيقرارش ميكشد، بچه كه آرامتر ميشود، مادر مجال مييابد بغضش را فرو دهد: «همه بچه دارند و بچهداري كردهاند. درد ما را ميفهمند. كودك است. نميداند آب نيست، نميداند زلزله آمده، نميداند خانه خراب شدهايم. بايد شسته شود. شب ميخواهد بخوابد. ميتوانم به اين بگويم مادر پاي آتش بشين تا گرم شوي؟ تا كي ميتوانم بگويم؟ يك شب، دو شب، چند شب؟»
مهدي براي برادرزادههاي يتيمش نان و كنسرو آورده، سلام ميكند و آن را در گوشه چادر ميگذارد. مهدي و همسرش سالم و سلامت هستند اما هر دوتايشان ديروز پدرام دو سالهشان را لاي پتو پيچيدند و كنار عمويش، همسر فاطمه خانم به خاك سپردند: «8سال زير موشكباران بوديم.به جز رضا- همسر فاطمه خانم- برادر ديگري دارم.عزيزالله.سال 67در عمليات مرصاد در ارتفاعات همين كوه مشرف به پل ذهاب شهيد شد. ما مردم همان شهريم. مردم جنگزده سرپل ذهاب.مردمي كه اغلبشان شهيد دادهاند و خدا ميداند كه اگر الان هم دشمن خيالاتي به سر داشته باشد مقابلش سينه سپر ميكنيم. زلزله آمده خواست خدا بوده، اما مردم چشمشان به امداد و چارهجويي مسئولان است. بايد فكر اساسي كنند.
بايد هر چه زودتر چارهاي بجويند براي ساماندهي و اسكان موقت اين مردم. الان كه معلوم است خانهها درست نميشوند، زمان ميخواهد ولي بايد مكانهايي براي اسكان موقت بسازند. زمستان سرپل ذهاب و اين دشت را كسي نميتواند در چادر دوام بياورد.» مهدي به همراه خانواده برادرش روبهروي اداره بهزيستي سرپل ذهاب چادر زده است، پشت به خانه ويران شدهشان.
در اين شهر هر نقطهاي كه فضاي باز دارد چادرهاي آوارگان در آنجا بر پا شده، بوستانهاي شهر پناهگاه زلزله زدگان است. عده زيادي هم به حاشيه شهر پناه آوردهاند. تراكم آوارگان در شهرك زعفران در سرپل ذهاب بيشتر است.
دستكم 800-700خانوار در اين نقطه در چادر مستقر هستند. آنها هم نگران روزهاي آينده هستند و با بيم در مورد سرنوشتشان حرف ميزنند. عليرضا مرد جواني است كه همسرش قرباني زلزله شد. نوزاد سه ماههاش را در آغوش گرفته و ميگويد: «مثل ديوانهها روزي چندبار راه ميافتم در اين كوچه ويران. خانهام را تماشا ميكنم. زل ميزنم به خانه اقوام از دست رفتهام. ميان خرابهها نه خودم را پيدا ميكنم نه آنها را. زندگي داشتم، شغل داشتم، خانه داشتم. الان من ماندم و اين نوزاد بيمادر.با بدبختي در اين چادر سر ميكنيم. بايد فكري براي زندگي دوباره شهر بكنند.
بايد همه بسيج شوند تا مردم دوباره سر و سامان بگيرند. سرپل ذهاب، روستاها و شهرهاي اطراف بايد دوباره ساخته شوند.» خانواده حيدري هم اينجا هستند با ماشينهاي مدل بالايي كه سقفشان مچاله شده، بهرام ميگويد: «شغلمان مصالحفروشي ساختمان بود. ما هم خانه خراب شديم. همه داراييمان را داديم و سنگ خريديم. سنگ نما. زلزله آمد، سنگها فروريختند و خرد شدند.
ماشينم هم زير آوار له شد. باقي اقوامم هم كم و بيش وضعيتشان مثل من است. سنگهاي شكسته را ديروز در اختيار داغديدهها قرار دادم. گفتم از شير مادر حلالتر. با سنگها امواتشان را به خاك سپردند. فرقي نميكند. زلزله كه بيايد همه قرباني ميشوند. فقير و غني، كوچك و بزرگ ندارد.»
آن طرف يك زن سالخورده تا ميشنود خبرنگاري در بينشان آمده سراسيمه خود را به نزديك چادرهاي خانواده حيدري ميرساند. از رزمندههاي زمان جنگ است و خواهر يك فرمانده شهيد. از قضا بر حسب تشابه او هم فاميلياش حيدري است. خانم حيدري ميگويد:« من به همراه 6فرزندم كه همه عائلهمند هستند خانه خراب شديم، اين مردم تجربه ويراني جنگ را دارند. چشم انتظار يك اردوگاه موقت هستند كه تا پايان بازسازي خانههايشان در آن مسقر شوند.
همهچيز آب و كنسرو نيست. كودكان غذاي گرم ميخواهند، زنها وسايل بهداشتي، اينجا يك كانكس سرويس بهداشتي وجود ندارد كانكس استحمام هم نيست. همه از شب زلزله تا الان فقط با يكدست لباس سر كردهاند. بايد اين شهر با احداث اردوگاه مجهز شود. مردم نگران آيندهشان هستند بايد روشن شود كه مسئولان قرار است چه اقدامي انجام دهند. مردم شغلشان را از دست دادهاند. خانه ندارند، عزادار هستند و محزون. نياز به اميد و كمكرساني دارند تا بتوانند به زندگي بازگردند.»