ديوارهاي بلند و سياهِ جدايي، تَرَك برداشت و آسمانخراشهاي غم و مصيبت را ويران كرد. عجبا! درود به شرفشان. اين زلزله محبت مردم ايران است. روز سوم ورق برگشت. زلزله محبت مردم سراسر ايران به آباديهاي غريبي و شهر درد يعني سرپل ذهاب رسيده بود و هنوز هم ادامه دارد.
ما شب دوم رسيديم. كمي بيشتر از 24ساعت بعد از وقوع زلزله 7.3 ريشتري يكشنبهشب. شهر تاريكتر از تاريك و دود و بوي سوختن و سوسوي آتشهايي كه گُله به گُله اين سوي و آن سوي، سوز سرما را اندكي ميكاست. مردان و زنان سرگردان كه اكثرا چادر نداشتند، در معابر و بلوارها، دورتر از بناها و خانهها و حتي ستونهاي برق، كنار آتش؛ مبهوت و منتظر خيلي چيزها هستند. به جز اوليهترين امكانات، آنها پسلرزهها را انتظار ميكشيدند.
شايد براي همين آنشب و شبهاي ديگر، كسي جرأت خسبيدن زير هيچ سقفي نداشت. پرسان پرسان به خيابان فرمانداري و چند گُله آتش و كثيري از مرداني كه برق نگراني چشمانشان تاريكي شهر را ميشكافت، رسيديم. در قفل است و اين عجيب بود.
آنها بهدنبال چادر آمده بودند و ما دو خيابان آنطرفتر بيمارستان مخروبه و تابلوي اورژانس بيمارستان را پيدا ميكنيم كه بر پاره آجرها و ديوارهاي ويران، افتاده و قُر شده بود و روبهروي آن خرابه، دكترها و پرستارها در جايي مثل پاركينگ، بساطشان را پهن كرده بودند و آرام و قرار نداشتند تا جريان مداواي مجروحان قطع نشده باشد. يكي راهنمايي كرد و ما فوري عازم محله فولادي شديم. توي مسير كوتاهي كه طي ميكني سر هر كوچه چند نگهبان ارتشي هست.
آنها مراقب اسباب و اثاثيه مردمند. بايد از دالاني عبور كني. نگاههاي سنگين و غمآلود زندههايي كه بيسرپناه و كف زمين نشسته يا ايستاده و منتظرند و خواب به چشمانشان نميآيد. بيشترين تلفات تخريبها در محله فولادي است. روز بعد ما به چند محله ديگر هم رفتيم. در بعضي محلهها مثل پشت محله شاه عباس در ظاهر بنا حتي تخريب مشاهده نميشود. داخل بناها البته تَرَكها وجود داشت اما در محله فولادي بناهاي فروريخته كم نيست. نگهبانها مانع ميشدند اما افسر فرمانده نگهبانها كه نزديك 30ساعت بود نتوانسته بود بخوابد، ما را با خود به كوچهاي كه در انتهاي آن ساختمانهاي مخروبه زياد بود، بُرد.
اينجا 24بلوك 6طبقه مسكن مهر و چند مجتمع مسكوني ديگر دارد. از بناهاي مسكن مهر چندين كشته را از زير آوار همين ديروز درآورديم در حالي همين جا ميبينيد كه مجتمعهايي هستند كه سالمند و ساكنان آن بيشتر مجروح شدند.
افسر رفت تا مراقب عكاسها باشد. انگار دلش چيزي به او گفته بود. يك پسلرزه مهيب آمد. چه خشن ميلرزيد زمين. توي تاريكي، صداي ترك خوردن ديوارها و شكستن شيشهها وهمآور بود. عكاس و همكار ديگر ما آنجا زير ايوان يك خانه نيمه ويران بودند. آنها اگر يك آن ديرتر با فرياد هشدار افسر ارتشي از جا نجهيده بودند، پنجرهاي كه افتاد و شيشههايش خرد شد، كار خودش را كرده بود. لختي گذشت. نور چراغهاي چندتا ماشين شاسيبلند نزديك ميشد. توي ماشينها نظاميها بودند. يكي صدا زد چادر ميخواهيد، گفتم نه ما خبرنگاريم. عجب! امير حيدري فرمانده نيروي زميني ارتش بود.
امير لبخندي بهصورت داشت. توي ماشين شاسيبلند پر بود از چادرهاي مسافرتي. امير مكثي كرد. جلوتر رفتيم، خوش و بشي كرديم و خداقوتي. بعد امير آرام گفت «حاجي تو را به خدا از اين مسكن مهر هر چه ميتواني بنويس». روز بعد نزديك ظهر وقتي اتومبيل حامل دكتر روحاني به محله فولاد آمد، در آن همهمه و جمعيت متراكم يكبار ديگر اميرحيدري را ديدم. دوباره با هم خوش و بش كرديم. از اين آشنايي سوءاستفاده كردم و از حلقه مامورهاي حفاظت رئيسجمهور رد شدم. بايد حرفي را هر طور بود به رئيسجمهور ميرساندم. نگاه ما كه تلاقي كرد،
فوري سلام كردم و گفتممن خبرنگارم و اضافه كردم آقاي دكتر اينجا مديريت واحد وجود ندارد. رئيسجمهور همينطور نگاهم ميكرد و اشك توي چشمهايش بود و سر تكان ميداد. بگذريم. ما آن شب بعد از محله فولاد به سرعت رفتيم سمت دشت ذهاب و در محوري ديگر به سمت ازگله تا اوضاع روستاها را ببينيم. از صدها مشاهده به همين چند عكس كه روي ميز مخاطب ميگذارم، بسنده ميكنم.
روستاي طهماسب دلآهه شب است، تاريك. يك تابلوي شبنما ما را به اينجا هدايت كرده. صبح فردا كه دوباره اين مسير را آمديم، معلوم شد تا اينجا كنار جاده چند روستاي ديگر را كه خانههاي زيادي در آنها صاف شده بود، از فرط تاريكي نديده بوديم. در عمق تاريكي روستاي طهماسب، چند زن و مرد دور آتش جمعاند. بنا دارم يك سؤال واحد در بدو ورود به روستاها بپرسم.
- الحمدلله اين روستا تلفات نداشته است؟
آنجا يك دختر 13ساله را چند ساعت قبل از زير آوار بيرون كشيده و دفن كرده بودند. پدرش را پيدا كردم. دست من را گرفت و برد؛ نور گوشي فقط بود و همين. ما مقابل يك خانه كه فرو ريخته بود، ايستاده بوديم. عليآقا گفت: دختر نازنينم را با كمك مردم از زير اين آوار بيرون آورديم. عليآقا دستم را گرفت و با خود برد و رسيديم به ميدانگاهي روستا. اصلا گريه نميكرد اما صورتش پر بود از نگراني.
خدا دخترم را بيامرزد، چرا كسي به فكر زندهها نيست؟ مبادا زندهها از گرسنگي و تشنگي بميرند يا در اين سرما يخ بزنند. يك چادر اينجا نرسيده يا يك تكه نان، يك بطري آب، يك چراغ. ببينيد كه با نايلون سوراخ سوراخ و ني سرپناه درست كردهاند چرا...؟
روستاي كلاله ژاله 15كيلومتر با سرپل فاصله دارد. توي تاريكي يك يخچال و كمد چوبي كهنه ايستادهاند و دورتادورشان را آوار محاصره كرده. صداي سگها از كمي دورتر ميآيد. بايد با احتياط جلوتر بروم. به دوستان ميگويم ترس ندارد فقط اگر سگها حمله كردند فرار نكنيد؛ همين. اما خودم ميترسيدم. نور گوشي را انداختم. حالا پيرمردي پيش ميآمد. بعد از سلام سؤال واحد را پرسيدم اما او هم جواب ديگري داد. اسمش عادل ايراندوست است.
تلفات سرجايش. روستاي ما صاف شده يعني جا نداريم در آن مستقر بشويم، نه اينكه خانه باشد و بترسيم برويم تو. خب چرا به همه مردم روستا فقط يك چادر دادهاند؟ نان و خوردني نداريم. 15خانوار اينجا هنوز زندهاند. وضع همين باشد از زنده ماندن بيزار ميشوند.
4صبح شده به شهر برگشتيم. توي كيسه خواب كنار بلوار از خواب خبري نبود. 3 پسلرزه مهيب ديگر آمد. زمين اول نعره ميكشد صدايي كه نميتوانم بگويم شبيه چيست و بعد ميلرزد انگار كه ميخواهد شب دوم را هم زندهها بيدار بمانند.
صبح روز دوم است. پشت محله شاه عباسي داخل شهر. صدها خانواده در يك محوطه باز اطراق كردهاند. همه چادرها شخصي است حتي يك چادر سفيد بزرگ كه2 روز بعد در شهر خيلي زيادشده بود، نيست.
مردم تا فهميدند خبرنگاريم دور ما جمع شدند. خانم مهناز كرمي، يكي از زلزلهزدگان در آن همهمه من را با خود برد كنار يك چادر، يك خانم جوان گوشه چادر مسافرتي فكستني خوابيده بود.- نوزاد اين مادر يك روز قبل از زلزله با سزارين متولد شده، نوزاد زردي دارد و حال مادر هم مساعد نيست. تو نميفهمي حاجي، خانمها ميدانند اين مادر الان چه وضعي دارد. فقط يكبار آمدند دانهاي آب معدني كوچك به ما دادند. نه دارو، نه يكي كه از توي تبليغات تلويزيون بيايد بيرون و فقط بگويد حالتان چطور است.
گلاويژ فرجاميان كه كودكي به بغل دارد به طرف من ميآيد.
ياد نوه 8ماههام ميافتم. كودك بدون قطع، گريه ميكند.- اسم من را بنويس كه براي بچهام شير خشك بياورند. ديشب تا صبح گريه كرد و من فقط آب بهش دادم. يك بطري كوچك آب داشتيم شايد اگر خودم ميخوردم شير داشتم به بچه بدهم تا ساكت شود.
كرم مرادي، پيرمرد ديگري است كه دست من را گرفت و برد به چادري كه هفت هشت نفري در آن بودند. يك بطري كوچك آب معدني كه خالي بود در دست داشت.- من و خانوادهام ديروز ظهر تا حالا 2 نان خوردهايم و همين بطري آب.
نزديك ظهر به يك روستاي ديگر رفتيم. يك دختر و پسرجوان با مادرشان مشغول الك كردن گندمهايي به رنگ صورتي هستند. اين بذر اصلاح و ضدعفوني شده براي كشت پاييزه است. مقداري از بذرها از كيسهها كه پاره شده بر اثر زلزله بيرون ريخته و دهها كيسه سالم زير آور است. از آنها فيلم ميگيرم. مادر ناله ميكند. من سؤال واحد را ميپرسم و باز هم يك پاسخ ديگر دريافت ميكنم. هم پسر، هم دختر جوان و هم مادرشان با هم حرف ميزنند.
- آقا مصيبت بود. آزمايش است اين زلزله. ما الان تا باران نيامده بايد كشت كنيم. خيلي پول دادهايم به اين بذرها. موقع برداشت، پول محصول، يك سال زندگي ما را ميچرخاند. حالا به اين بولدوزري كه آمده اينجا ميگويم اين بذرها را از زير آوار در بياور. نيم ساعت آمده و رفته و ميگويد بذرها به ما ربطي ندارد. خب عزيز از دست داديم. هستي ما هم دارد ميرود. ما دست گدايي به روي كسي براي زندگي كه نبايد دراز كنيم. چادر هم نداريم، قوت هم ندادهاند، شب هم سرد است. اگر برف و باران آمد تكليف چي ميشه؟
روستاي سراب ذهاب، ورودي روستا مغازهاي باز است. مردي پشت پاچال است. سؤال واحد را ميپرسم.
- بپرس چرا مغازه را باز كردي تا بگويم برادرم را از زير آوار زنده بيرون كشيدم چون بنزين نداشتم برسانم بيمارستان فوت شد. 6تا از اعضاي خانوادهام هم فوت شدند. روستاي ما 21نفر فوتي دارد اما من مغازه را باز كردم تا به مردم روحيه بدهم و بگويم زندهها زندگي كنيد اما به ما چادر ندادند. آب قطع، برق قطع، امكانات بهداشتي هيچ. مسلمان من مصيبت دارم ميخواهم با خدا حرف بزنم اينجا آب براي طهارت ندارم. مغازه را باز كردهام تا خدا نگاه كند به زنده بودن ما. براي همين مردمان خيرخواه از راه رسيدند دارند به ما كمك ميكنند.
روز سوم ورق برگشت. توي ترافيك سنگين جادههاي مرزي تا روستايي كه در 3كيلومتري مرز بود رفتيم خرما بود، نان بود، آب بود، قوه بود، والر بود خوراكي بود آجيل هم بود لباس گرم بود دكتر و پرستار با لباس شخصي بود حتي مسواك بود لوازم بهداشت بود، براي دختركها عروسك هم بود. حال زلزلهزدهها خوب بود، بهنظر روحيه با ماشينهاي شخصي با پلاكهايي از سراسر ايران رسيده بود به منطقه بحران. جوري كه ورق برگشته بود. زلزله محبت مردم، ديوارهاي غم را و آسمانخراشهاي مصيبت و غربت و تنهايي زلزلهزدهها را ويران كرده بود.