خورشيد هم زورش به سرما نميرسد. بايد آتش روشن كني، كنار يكي از همين چادرهاي زلزلهزدهها كه روي آوار فراهم كردهاند. چه تركيبِ غريبي، روي آوار فراهم كردهاند. يكي برايش عروسك فرستاده بود. كنار آتش نشسته بود و عروسكبازي ميكرد.
يعني عروسك را نرم توي دستهايش گرفته بود و داشت فكر ميكرد با عروسك چه بازياي بكند؟ يك نفر از شهري بزرگ برايش عروسك فرستاده بود. ميان جعبههاي لباس، پوشك، مرغ، برنج و روغن، نان، پنير و كنسرو. گوشت تازه و چند عروسك؛ كه برسند بهدست اهالي زلزلهزده منطقه. داشت فكر ميكرد با عروسك چه بازياي ميتواند بكند؟
حتما عروسك نياز است كه برايم فرستادهاند. بايد با عروسك حرف بزنم. عروسك كمكم ميفهمد من چه ميخواهم. عروسك ميماند. هر روز و روز و سال و هر سال... من در روز عروسك كنار آتش نشسته بودم و داشتم فكر ميكردم اينها كه ميبينم خواب است يا كه بيدارم واقعا؟! عروسك كمكم حرفهايم را ميفهمد... مثل همان نگاه كردن بهخودت در آينه، حتي 70سال بعد، عروسك ياد آدم مياندازد.
***
جنون، آني ميآيد. خواب - بيدار در تاريكي چسبانك اتاق از تخت بلند ميشوي، خوابزده؛ انگار عروسكي در دست داشته باشي، شروع ميكني به حرف زدن: اين كجا بود مرا آوردي؟ چرا بايد بديهيترين اتفاقها را براي همه توضيح داد؟ چرا هنوز در شبكههاي اجتماعي آدم ناچار است براي جماعت توضيح دهد كه پوشك و لوازم بهداشتي شخصي كم از جوراب و نان و... براي آدم زلزلهزده نيست. آنها همچنان ميخندند تا چهرهاي آشنا ميآيد وسط و برايشان توضيح ميدهد.
باز اگر فهميده باشند، اما لااقل «چهره» كه ببينند، لبخند ميزنند و تريلي تريلي پوشك و... قطاري ميفرستند جاده برود آنجا. آنقدر بارهاي سفيد بر كاميونها بستند و فرستادند كه «نيمي به شادي از دل فرياد بر كشيدند: با گوش جان شنيديم آواز روشنش را!» اي ياوه ياوه ياوه... يك عروسك بايد هميشه در دسترس داشته باشي. زير بالش، درون كوله پشتي، كيف و حتي جوراب! گيرم به آدم بخندند در واگن مترو.
***
ساعت از هفتونيم گذشته و خورشيد پاييز هم به درك كه گرم نميكند! صدواندي سال است كه ميگويند «زلزله سنگين تهران در راه است». ما روي گسل قدم ميزنيم ورؤيا ميبافيم، زير پايمان زمين مثل كف دستخط خطيهاي درهم و برهم دارد. خيلي لازم نيست باهوش باشي، اين جماعت گسلها را از بر كردهاند، تا زلزله بيايد، ترساندشان آسان است؛ ترديدي نيست كه باور ميكنند. بالاي سرشان اگر كلاغها زياد قار بكشند، آه ميكشند كه شنيدي! حيوانات زودتر از ما ميفهمند! زلزله حال آدم را عوض ميكند. قرار اگر اين باشد كه فكر كنيم لحظه به لحظه زندهايم و همين لحظه ميتواند لحظه آخر باشد... آدمهاي اطراف، روابط، زندگي و غيرهمان چه شكلي ميشود؟