مردم عادت ندارند ببينند يك روحاني زودتر از خودشان از مسجد و تكيه و امامزاده بزند بيرون؛ انگار كه صاحبخانه، زودتر از مهمان، خانه را ترك كند؛ يا به تقيد زياده خودشان شك ميكنند يا به بيقيدي طلبه؛ دومي بيشتر! دانههاي گرد و بيضي تسبيح توي دستشان وول ميخورد و لبشان به ذكر بود و چشمشان به من.
همانطور كه پايين عبا و قبا را توي مشتهام جمع كرده بودم، فكر ميكردم قهرمان داستاني هستم كه بايد از مانع شانهها و كتفها رد شوم... و مردم، تماشاگرانِ اين نمايش پرش و پُرتنش. از بين هر دو شانه كه رد ميشدم عذري ميخواستم كه اگر پر قبا و دُم شالم به مو و ريش و دمودستگاهشان گرفت، بيحساب شده باشم؛ معمولا هم كارساز بود. آدمها توي مسجد مهربانتر ميشوند؛ انگار يكي لُپشان را كشيده باشد، ذوقِ خفيف و نرمي دارند و احتمالا كش لبخندي به لب. 3-2صف را رده كرده بودم و آخرهاي مسير بودم. از ميان دو شانه رد شدم. يكيشان مرد مسن و جاافتادهاي بود و كنارش پيرمردي كه نشسته روي صندلي نماز ميخواند.
فكر كردم رد شدهام و رسيدهام به مرحله بعد ولي يكجايي ـ جايي كه فكرش را نميكني ـ خفتات ميكند، يقهات را ميگيرد و ميگذارد روي صندلي و زل ميزند توي چشمهات؛ دقيقا همانجا. كاش يقهام را ميگرفت و سنگيني را ميچسباند به صندلي؛ برعكس، ول كرد! پاي راست را از برزخ كتفها رد كرده بودم. تقريبا تمام تنم رد شده بود. فكر كردم تمام شده. آن لحظه كه جاستين گاتلين نرسيده به خط پايان دستها را ميبرد بالا كه «لوك ات مي. هي يريوآر». ولي يك چيزي هنوز مانده بود؛ پاي چپ و ته قبايي كه به گوشهاي از صندلي گير كرده بود. تنم ميرفت ولي! مارادونا بودم يا ابراهيم تهامي؟
فكر ميكردم همه را دريبل زدهام؛ حتي دروازهبان را؛ ولي مدافعي كه نديدهامش، كه نبوده، آمده و از پشت درويم كرده. منتظر بودم توي سر و صورت نفر يا نفرات جلويي بخورم. دستم را بياختيار باز كردم تا شايد كمتر آسيب ببينم و بزنم. در هزارم ثانيه دل و جانم خالي شد؛ تهي! حس كردم همهچيزم را از دست دادهام؛ هيچ شدهام. حتي فكر نكردم به خندههاي آدمها وقتي آخوند ولو و آويزاني را كه پهن زمين است، با انگشت سبابه نشان هم ميدهند يا با چشم، عمامهاي را كه روي قالي مسجد قل ميخورد و نوار ميشود، دنبال ميكنند.
چشمانم را بستم كه لااقل نبينمشان. هر قدر فكر كردم ولي، نتوانستم عمامه را با دست بگيرم. منتظر برخورد با خشنترين سطوح و سختترين چيزها بودم اما قبل از زمين، انگار به جايي نرمتر خورده بودم؛ بغل عضلاني جوان تر و فرز صف روبهرويي كه روحاني معلق در فضا را ديده، به آني نيمخيز شده و دستهايش را باز كرده و زودتر از فرش و زمين، در آغوشاش گرفته. آنقدر ضعف كرده بودم كه نميدانستم بايد چكار كنم، چه بگويم. عمامهام را با دست روي سرم مرتب كردم و همانطور كه توي بغل و تكيه به سينهاش بودم ايستادم. پاي چپ آمده بود ولي قبا با صندلي چفت بود هنوز. پچپچ و زمزمهها بيشتر شده بود و چرخش تيره چشمها به روحاني پرنده، صريحتر. «تازهكاره؟»؛ لحنش جدي و بدون طعنه بود. «داشت كجا ميرفت؟»؛ سؤال خوبي بود.
«حاجي پرنده»؛ پسر بچه 16-15سالهاي به رفيق كنارياش گفت و ريز خنديدند و بعد يك چيزي كه نشنيدم و ريزشان درشت شد. توي دلم خنديدم و به رويم نياوردم؛ «حيف شد؛ داشت... ميشد.»؛ نخنديدم، اخم هم نكردم كه فكر نكند شنيدهام و تيرش به هدف خورده. گاهي بايد گذاشت و گذشت؛ برخلاف قبا كه نگذاشت و نگذشت.