خواهر کوچکترش کوثر کنار آنها، روي پا بند نيست. سرباز جلوتر و دخترها به دنبالش راه ميافتند. توي دل ويرانهي يکي از بلوکهاي مسکن مهر، پريسا متوجه عكس گرفتن من ميشود و داد ميزند كه عکس نگير.
سرباز دخترها را بيرون نگه ميدارد و خودش وارد ساختمان ميشود. از پايين عبور سرباز در طبقات پيداست. ما ميچرخيم به سمت ضلع غربي بلوک. کوثر صدا بلند ميکند كه بچرخ اين طرف. آثار و صداهاي ريزش ميآيد. پريسا سرباز را ميبيند. اشکآلود بالا را نگاه ميکند و بلندبلند ميگويد: «ديوار را خراب نکن برادر، کتابهايم توي آن اتاق است. کنکور دارم امسال.»
سرباز جواب ميدهد: «مجبور بودم خانم، در آپارتمان باز نميشد.»
کوثر ميگويد: «همانجا يک کمد را ببين. کشوي اول يا دومي توي يک پلاستيک است.»
آرام از دخترها ميپرسم كه چي شده؟ پريسا ميگويد: «عمو، مادر حالش خوب نيست.» فوري ميپرسم كه مگر مادرتان آن بالا در طبقهي چهارم است؟ کوثر که هنوز ناآرام و نگران است ميپرسد كه شما کي هستيد؟
خودم را معرفي ميکنم. بلافاصله درميآيد که: «گفتم عکس نگيريد. کجا بوديد که زندگي داشتيم؟ از چه ميخواهيد بدانيد؟ از بيخانماني، از ويراني، از زندگي ما توي خاک و خل...؟»
پريسا خواهرش را آرام و خودشان را معرفي ميکند و حالا من هم نگران مادرشان هستم. سرباز داد ميزند که پيدا کردم. خواهرها چهقدر خوشحال ميشوند وقتي کيسهي داروها را وارسي ميكنند؛ همان كيسهاي که سرباز از بالا پرت ميكند.
کوثر به خواهرش ميگويد: «ديگه نگران مامان نيستم.» پريسا رو ميکند به من و ميگويد: «مادرمان سکته زده بود. دو سال پيش. داروهايش توي خانه جا مانده بود. خدا اين سرباز ارتش را خير بدهد. خطر کرد. اصلاً از ساعت دو شب اول، اين ارتشيها اينجا با جان کار کردند. اينها نبودند کشتههاي اين محله شايد چند برابر بود. البته کاري نداريم که پاي مادرم شکسته قرصهايش نيست و اين دو روز يکي نيامد به ما بگويد چه مرگتان است؟»
سرباز ميآيد پايين و به حرفهاي ما گوش ميکند. بچهي تهران است و از بيستون آمده. چشمانش با خواب قهر است. اسمش را روي اتيكت ميخوانم: ابولفضل موسوي.
عكس: حامد خورشيدي