هرتولدي زيباست؛ اما تولد ماه زيباتر است. تو ماه بودي و تولد تو به همه ياد داد که نبايد با ترس در پشت ابر ماند.
هرتولدي زيباست؛ اما تولد گلها زيباتر است. تو گل بودي و تولد تو به همه ياد داد که نبايد با غصه در غنچگي متوقف شد.
* * *
تولد تو، تولد باغها در جهاني بود که مردمانش درخت را نميشناختند. و تولد آسمان بود براي مردمي که تنها زمين را ديده بودند. و تولد دريا بود در جهاني که مردمش آب را نميشناختند.
هيچ ميداني که جهان، روزگاري اينطور بود؟
* * *
روزگاري جهان تار عنکبوتي بود که تمام مردم در آن اسير بودند؛ در کنجي از تاريکي. چرا که خورشيد هنوز متولد نشده بود. همه جا سرد بود. زمستان تاريکي سالها ادامه داشت. ابرهاي تاريک در تمام جهان زار مي زدند. دختران پيش از آنکه به حرف بيايند ميمردند. پنحرهها بسته بود. هيچ دري بهسمت نور باز نميشد و حکيمان را در آتش ميسوزاندند و پروانهها را در پيله
ميکشتند.
* * *
روزگاري پرندگان بلد نبودند پرواز کنند. بال نداشتند. حسرت داشتند. چرا که آسماني نبود و سقف تمام خانهها کوتاه بود. روزگاري که از خانهها صداي گريه ميآمد. روحها مچاله بودند و صداها آنقدر خفه بود که شنيده نميشد.
کسي شعر خوب نميخواند. کسي بهار را بلد نبود. آب دريا را نميدانست. کسي به سفر نرفته بود. دنيا را پيدا نکرده بود. چشمهاي کسي باز نبود. دستهاي کسي به ميوهها نميرسيد. چه ميگويم؟ چه ميوهاي؟ اصلاً درختها ميوه نداشتند. چه ميگويم؟ چه درختي؟ اصلاً زمين بيچاره درختي نداشت.
مردم کورمالکورمال همه در خواب راه ميرفتند و به هم تنه ميزدند. هر ازچندگاهي درگوشهاي از زمين دعوا مي شد و صداي شيوني ميآمد. مرگ آنجا ايستاده بود. سايهي مرگ همهجا بود و نشاني از تولد نبود.
تا تو به دنيا آمدي!
* * *
نفسها حبس شد. از جايي موسيقي بلندي شنيده شد. مردم که خسته و زرد بودند دنبال صداي عجيب گشتند. صدا از بالا بود. آسمان متولد شد. مردم مسحور آسمان بودند. خورشيد متولد شد. آنها که نور را نمي شناختند فرياد زدند و آنها که تاريکي را نميخواستند از خوشي به گريه افتادند.
مردم دستهدسته، به سمت درياها مي رفتند. دريا متولد شده بود. مردم گروهگروه به سمت آينهها ميرفتند. زيبايي متولد شده بود. خداي من باورکردني نبود. چيزي به نام گل وجود داشت؛ چيزي به نام سرود؛ چيزي به نام مهتاب.
تو به دنيا آمده بودي و تولد تو، تولد دانستن و رهاشدن بود. بدان تا رها شوي. سرت را رو به آسمان بلند کن تا نور به جانت بنشيند. خاک نباش. سرد و سخت و تاريک و بي رؤيا. آتش باش. با زبانههايي براي سوزاندن هرچيز که دستهايت را، چشمهايت را و دهانت را بسته است.
وقتي پيامبري به دنيا ميآيد، تنها اميد است که متولد ميشود و بهار، خورشيد، چشمه، آواز، آهو و جاودانگي با اميد به دنيا ميآيند. وقتي پيامبري متولد ميشود شعر است که به دنيا ميآيد و تاريکي که گوشهاي ايستاده و بساط تارعنکبوتي بدبوي و سستش را در دست دارد، از خشم بهصورت خودش چنگ ميزند.
تو اما به آن جا نگاه نکن.