اگرچه روز جمعه روز آرامش و استراحت است اما وقتي با بسياري از مردم صحبت ميكنيد، ميبينيد كه داراي يك حس غربت، تنهايي، تشويش و گرفتاري هستند. اگرچه هر كسي روايتي در اين خصوص دارد اما اين پرسش، مهم به نظر ميرسد كه چرا در پايان روز استراحت، به جاي اينكه مردم، آسوده و شاد به نظر برسند، ناراحت و پريشان هستند و اغلب اظهار ميكنند كه نميدانند چرا عصر روز جمعه اينهمه ناراحت و سودايي هستند!
برخي از آنها ميگويند كه اين سودازدگي و تشويش، ناشي از اين است كه انتظار داشتهاند اتفاقي مقدس در اين روز برايشان رخ بدهد؛ فرارسيدن روز مقدسي كه براي آنان نويدبخش ثواب، رهايي و خاتمه باشد؛ ثواب اعمال، رهايي از گرفتاري و خاتمه انتظار موعود. اما به نظر ميرسد كه چنين احساسي نيز بايد شاديبخش باشد؛ چون تابع دستورات، اميد و وعده آسماني است.
اما برخي هم ميگويند كه عصرهاي جمعه، لحظههاي بدي نيستند؛ آنچه مهيب و ترسناك است، خوف لحظههاي تكراري كار و روزمرگي شنبههاست كه در اين عصر، خودنمايي ميكند. عصر، فرصت انديشيدن به امروز و فرداست. در همين ساعات است كه آدمي فاتحه روزي توأم با آرامش را ميخواند و به عزاي شيريني روز تعطيلي مينشيند. آنگاه در همين لحظه، فردايي كه او را به معدن كار سخت و طاقتفرسا ميفرستد، خودنمايي ميكند و چشمك ميزند. بهراستي چرا شنبهها اينقدر خوفناك و تاريك هستند؟ اين همان رازي است كه عصر جمعهها را دلگير و آدمي را پيش از آن لحظههاي موعود غريب، تنها، مشوش و گرفتار ميكند؟
به نظر ميرسد كه اين حس هم اگرچه به دليل يادآوري بيبهرگي آدمي از خلاقيت در روزهاي كاري، ناراحتكننده است و گاه با برجستهكردن ابزارشدگياش، او را تا سرحد انزجار ميآزارد اما آن حس تيرهوتاري را كه عصرهاي جمعه دارند، بازگو نميكند. عصرهاي جمعه، احساس مرگ، وجود آدمي را فراميگيرد و او را با نيستي و سكون همزاد ميكند. اين احساس بهمراتب تيرهوتارتر از آن چيزي است كه احساس غربت، تنهايي، تشويش و گرفتاري به آدمي تحميل ميكند. اين احساس، احساس مرگ و پايان و نهايت زندگي است. اما چرا اين احساس در اين روز دامن انسان را ميگيرد و او را تا اين حد منكوب و نابود ميكند؟
زمان دوري «هفته» در اين روز پايان ميگيرد و آدمي ميداند كه اين لحظهها، پايان نهايت شمارشي است كه ميتواند از روزگار داشته باشد. آخر چقدر انسان، زمان را بشمارد و پايان را احساس كند؟ عصرهاي جمعه هر قدر به طرف شب ميرود، حسي از شمارش و نهايت شمارش به آدمي دست ميدهد؛ نهايتي كه آدمي بهشدت بلد است بيش از آن هم بشمارد! اما قراردادي در جهان وجود دارد كه گوشزد ميكند در پايان اين روز، او حتي با تمام قدرتي كه دارد، حق شمردني بيش از اين نخواهد داشت.
آنگاه تمام تجربههاي ديگر نيز ميتوانند در اين احساس مرگ ادغام شوند؛ انتظار، تنهايي و حتي كار طاقتفرسا هم به اين موضوع افزوده ميشود تا فرد بتواند احساس غمبار دلكندن از پايان اين روز را توجيه كند. اما آنچيزي كه آدمي را آزار ميدهد، مرگ است؛ بهويژه مرگي كه لحظههاي آدمي را از او بگيرد؛ لحظههايي كه ميتوانستند بدون خاتمه زمان دوري، شمرده شوند. اما تنها چيزي كه ميتواند اين احساس را خاموش و زندگي را اميدوارانهتر كند، اميد به روزهايي است كه بعد از اين پايان ميآيند. جمعهها وقت رفتن و شنبهها وقت بازگشتن جادوي زمان و احساس زندگي آدمي است.