«فاصلهي ما با نزدیکترین ستارهي همسایه در راه شیری چهار سال نوری است. نگاه کن به آن ستاره در بالای آن جزیره، شاید این همان ستارهي همسایه باشد.
اگر بتوانی تصور کنی که درست در همین لحظه ستارهشناسی در آنجا نشسته و دوربین نجومی نیرومند خود را رو به ما گردانده است، خانهي ما را آنطوری میبیند که چهار سال پیش بود.
پس تو را دختری یازدهساله میبیند که در تاب نشسته پاهایش را تکان میدهد.» با اينكه صدای زیر دخترانهاش خیلی بلند نیست ولی شنیدن این کلمات داخل واگن مترویی که همیشه پر است از آلودگی صوتی، حسابی کنجکاومان میکند. گوشهايمان را تیز ميکنيم و در بالاترین سطح گیرندگی اصوات قرارشان ميدهيم.
منبع صدا را که پیدا میکنيم، دختر ریزنقشی را میبینيم که دارد با هیجان برای خانمی که کنارش نشسته، کتاب میخواند.
اولش فکر کرديم که مادر و دختر هستند ولی وقتی دیدم دختر به بقیه هم پیشنهاد میدهد که برایشان کتاب بخواند، حسابی شاخ درآورديم. کمی پرسوجو کرديم و متوجه شديم که یگانه و شش دوستش، دخترهايی دهه هفتادی هستند که تصمیم گرفتهاند برای اعتلای سطح کتابخوانی مردم در اوقات بیکاریشان برای دیگران کتاب بخوانند
این گزارشی از یک روز همراهی با دختران کتابخوان مترو استچهار نفر از هفت نفر جلوی ورودی مترو تئاترشهر جمع شدهاند تا کتابهایشان را یک کاسه کنند و آمادهی انجام پروژه بشوند.
برخلاف تصورمان یکهو تصمیم نگرفتهاند کاری کنند تا دنیا جای بهتری برای زندگی بشود. یاسمن شروع ماجرا را اینطور تعریف میکند: «تقریبا تیرماه بود که ايدهي این کار شکل گرفت.
آن موقع هر روز چندین ساعت از مترو استفاده میکردم تا مسافتی دور را طی کنم. اين اتفاق برايم خیلی اعصاب خرد کن، خستهکننده و حتی زجرآور بود.
بعد به این نتیجه رسیدم که يك کار باحال در مترو انجام دهم و شروع به کتاب خواندن برای خودم کردم ولی از یک جایی به بعد حس کتاب خواندنم نمیآمد، چون محیطش طوري نیست که دلت بخواهد حتی فقط برای این که راه کوتاهتر بشود کتاب بخوانی.
به اين فكر ميكردم که کاش یک نفر برای من کتاب میخواند. برای همین با خودم کتاب صوتی میبردم که گوش کنم ولی باز هم بهم نمیچسبید.» اینجا بود که چراغی در ذهن یاسمن روشن شد و سوالی اساسی ذهنش را مشغول کرد.
چطور میشد اگر در مترو کسانی بودند که برای دیگران کتاب بخوانند؟
- کتاب ميخواین؟ بله
تا اینجای قصهشان را که تعریف میکنند، از گیت مترو رد میشویم و سوار بر پله برقی به سمت ایستگاه قائم حرکت میکنیم.
ساعت شلوغی مترو است و کرور کرور آدم، یک لنگه پا ایستادهاند تا قطار برسد و خودشان را کشانکشان به داخل واگن سر بدهند.
معلوم نیست بچهها در این شلوغی چطور میخواهند کتاب بخوانند یا اصلا کسی حوصله دارد کتاب گوش بدهد؟ ستاره سر نخ داستان یاسمن را میگیرد و ماجرا را از زاویهي دید خودش میگوید: «وقتی یاسی ایدهاش را مطرح کرد.
گفتم چرا خودت نمیروی کتاب بخوانی؟ اول خیلی جدی نگرفت ولی بعد بیشتر بهش فکر کردیم. سعی کردیم تمام جوانب ماجرا را بسنجیم.
با خودمان میگفتیم؛ «آخه نمی شه»، «کی میاد واسه کسی کتاب بخونه؟»، «کی اصلا به حرف ما گوش میده؟» در این فکرها بودیم تا اينكه من به دو نفر از دوستانم گفتم و آنها هم استقبال کردند.
قرار شد فردای همان روز کارمان را شروع کنیم تا به قولی سرد نشویم.» با هر ضرب و زوری است خودمان را در واگن خانمها جا میدهیم.
کمی که میگذرد، بچهها کتابها را از داخل کولهپشتیها بیرون میکشند. آنقدر کتاب دارند که به سختی میتوانند همهشان را نگه دارند.
هنوز کارشان را شروع نکردهاند که در این شلوغی سروکلهی صدای دستفروشها هم پیدا میشود. یاسمن با خونسردی به بقیه میگوید که عجله نکنند، چند ایستگاه دیگر مترو خلوت میشود.
در این فاصله برایمان از اولین مواجههشان با ماجرای کتابخوانی در مترو میگوید: «کلا آدمهای خجالتیای نیستیم اما روز اول استرس داشتیم.
سه نفری رفته بودیم تا واکنش مردم را ببینیم. اولش کتابها را دستمان گرفته بودیم و یک گوشه ایستاده بودیم تا یک نفرمان پیشقدم بشود.
مردم فکر میکردند ما کتاب میفروشیم و تقریبا کسی فکر نمیکرد قرار است برایشان کتاب بخوانیم.» استرس و فشار نگاهها باعث میشود از اولین قطار پیاده شوند و در قطار دیگری همه چیز را از اول شروع کنند.
بالاخره کلید واژهي دوستی با دیگران را پیدا میکنند: «مجانی». مردم تا میفهمند قرار نیست پول بدهند و همه چیز رايگان برگزار میشود، سگرمههایشان را باز میکنند و روی خوش نشان میدهند.
همینطوری میشود که بچهها کلی انرژی دریافت میکنند و الان چهار ماه است که این کار را ادامه میدهند.
- ایستگاه بهشت
انگار مترو بهشتی، ایستگاه پایانی است و همه مثل مور و ملخ به بیرون قطار سرازیر میشوند.
فقط به تعداد صندلیهای واگن، مسافر باقی مانده و تقریبا کسی جز بچهها سر پا نایستاده. یاسمن از همین سکوت و خلوتی مترو استفاده میکند و بدون رودربایستی با صدای بلند حرفش را ميزند: «سلام. ما چند تا دانشجوییم که تصمیم گرفتیم تو مترو برای آدما مجانی کتاب بخونیم، چون دیدیم تو مترو خیلی وقت هدر ميره و حیفه از این وقت استفاده نکنیم.
حالا اگه کسی دوست داره براش کتاب بخونیم بهمون بگه. راستی اگه نمیخواین ما براتون کتاب بخونیم، میتونین از بین کتابهای ما انتخاب کنید و تا مقصدتون بخونینش.
این کار کاملا رایگانه و ما هیچ هزینهای از شما نمیخوایم.» همین که یاسمن شروع به حرف زدن ميكند همهی مسافران با دقت و تعجب به او نگاه میکنند و به محض تمام شدن صحبتش همه با لبخند رضایت به او نگاه میکنند.
یک خانم حدود سیساله سریع او را صدا میکند.
یاسمن مقابلش میایستد و با لبخند به او سلام میکند. از او میپرسد که دوست دارید من برایتان بخوانم یا خودتان، که خانم میگوید یک کتاب به انتخاب خودت بخوان.
یاسمن از بین کتابهایش کتابی از پائولو کوئیلو بیرون میآورد و بخشی را که از قبل علامت گذاشته، باز میکند و روبه روی خانم مینشیند و شروع به خواندن میکند.
باقی بچهها هم هرکدام پیش کسی رفتهاند و مشغول کتاب خواندن شدهاند. شور و شوق عجیبی برپاست و باورت نمیشود اینجا همان واگن سرد و بی روح چند دقیقهي قبل است.
یاسمن چند صفحه از کتاب را میخواند و بعد بلند میشود. از کیفش کاغذی را که مثلثی تا شده و روي آن چیزهایی نوشته، به خانم میدهد؛ «روی این کاغذ مشخصات کانال و پیج اینستاگراممون رو نوشتیم.
اگر دلتون خواست میتونید عضو بشید، چون ما هر شب داستان میخونیم و روی کانالمون میذاریم. در ضمن میتونید از این کاغذ به عنوان علامت صفحهي کتاب هم استفاده کنید.»
لبخند رضایت روی لبهای خانم سی ساله نقش میبندد و تشکر جانانهای میکند. یکی دو نفر از خانمها، بچهها را صدا میکنند و با هیجان سوال میکنند که کاری که میکنند دقیقا چیست.
هر قدر سوال پیچ میشوند، همانقدر هم با هیجان و حوصله ماجرا را توضیح میدهند.
- داستانهای نمایشنامهخوانی
هرکدامشان تقریبا برای سه تا چهار خانم کتاب میخوانند که به خط قائم میرسیم و پیاده میشویم تا دوباره به سمت پایین برگردیم.
دخترها بسیار انرژی دارند و با اينكه کتابها را به سختی در دستشان گرفتهاند اما هنوز شور و حرارتشان مثالزدنی است.
ستاره جلوتر حرکت میکند و از برخورد خوب مسئولان و فروشندههاي مترو میگوید؛ «یکبار آن اوایل که در مترو کتاب میخواندیم، نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم که یک خانم دستفروش که روی صندلی خوابش برده بود، چشمانش را باز کرد و گفت؛ کتاب میخوانید؟ گفتیم بله، گفت میشود برای ما هم بخوانید؟ خیلی حس خوبی بود.
دستفروشها همیشه ما را تشویق میکردند ولی کسی از ما نخواسته بود برایش کتاب بخوانیم.» باز سوار قطار میشویم و راهی جنوب میشویم.
دوباره ستاره میایستد و رو به خانمها جملاتش را تکرار میکند، این بار خانمي او را صدا میکند و از او دربارهی کتابهای مناسب برای فرزندش که چهارم ابتدایی است، سوال میکند.
خانم که از این کار و دغدغهی دخترها خوشش آمده میگوید که دلش میخواهد بتواند کودکش را به کتابخوانی علاقهمند کند.
ستاره چند کتاب را که به نظرش ميتواند برای سن کودک جذاب باشد، معرفی میکند. به محض تمام شدن مکالمهاش، دختر جواني که کنار در ایستاده و سرش به موبایلش گرم است، ستاره را صدا میکند و از او میخواهد برایش نمایشنامه بخواند.
ستاره میگوید یاسی این کار را برای دختر بکند و خودش ميگويد «یک بار دیدم نمیتوانم نمایشنامه را بخوانم چون خیلی سخت بود.
به خانمی که برایش میخواندم گفتم بهتر است شما کتاب را نگاه نکنید. هول شده بودم و نمایشنامه را کلا عوض کردم و هرچه خواستم خواندم. یک جا هم فهمیدم دارم اسم آدمها را جابهجا میگویم.
طرف گفت چی؟ نفهمیدم.» اینها را تعریف میکند و قاه قاه میخندد و نگاه همه را به خودش جلب میکند، برایش مهم نیست در دیدرس بقیه باشد.
در این چهار ماه یاد گرفته که توی چشم بودن خیلی هم بد نیست. قبل از اينكه دوباره به ایستگاه تئاترشهر برسیم، کار و کاسبی بچهها حسابی سکه میشود و تنها فرصت میشود با کیانا کمی گپ بزنیم.
کیانا خیلی کارشان را دوست دارد و آرزویش این است که کارشان همهگیر شود و در واگنهای آقایان هم همین اتفاق بیفتد: «ما تا حالا برای آقایان كتاب نخواندهایم ولی خیلی دوست داریم تجربهاش کنیم.»
منبع:همشهري جوان